ترجمهٔ این موضوع به دیگر زبانها
Full Description
- بهسوی نور
- انتخابی از روی اختیار
- از تبلیغ مسیحیت تا دعوت اسلامی
- هنرمند شیشه گر از کانادا
- نفر دوم کلیسای کاتولیک از غنا
- دختر یهودی از مکزیک
- «دیانا بیتی» تا «معصومه امه الله»
- امیره از آمریكا
- شری فام وایک از نیویورک
- شهیره صلاح الدین از مصر
- عمر جیم جانسون از آمریکا
- کیزا صالح از اوگاندا
- لیسا لوت وتمان از آمریکا
- ماریاجینا گوتانگ از فیلیپین
- آنا لیندا از دانمارك
- محمد اكویا از ایالات متحده
- محمدشان از سریلانکا
- ایوا ماریا از آلمان
- مریتا از سوئد
- ملیکه صالح بک از بوسنی
- میخائیل شروبیسكی از اسرائیل
- ویلیام یوسف کیلی از نیوجرسی آمریكا
- یورباناتونی و پولی کریستوفر از انگلستان و لینا از روسیه
- یوسف اسلام از انگلستان
- پییر عبدالحكیم از فرانسه
- جنتا کامنگوا از استرالیا
- جوآن ولارده از فیلیپین
- جهاده از ایالت كالیفرنیای آمریكا
- حفصه فاروق از هنک کنگ
- روزلین روشبروک از انگلستان
- ساره جوزف از انگلیس
- بر اساس سرگذشت: آيريس صفوت - آلمان
- بر اساس سرگذشت: دکتر ميلر - آلمان
- بر اساس سرگذشت: آفرينا از اوکراين
- بر اساس سرگذشت: ام خالد - دانمارک
- بر اساس سرگذشت: اليزابت - فيليپين
- براساس سرگذشت: رحمه برنومو - اندونزي
- بر اساس سرگذشت: ربا قعوار - اردن
- بر اساس سرگذشت: ديمتري بولياکوف - اوکراين
- بر اساس سرگذشت: ساره پوکر - آمريکا
- بر اساس سرگذشت: زیست شناس آمریکایی
- براساس سرگذشت: ريتا - انگلستان
- براساس سرگذشت: هيا - اردن
- بر اساس سرگذشت: ناتاشا - قرقيزستان
- بر اساس سرگذشت: مجدي حبيب تادرس - مصر
- بر اساس سرگذشت: مارگريت مارکوس - آمريکا
- بر اساس سرگذشت: گالينا از روسيه
- بر اساس سرگذشت: کارمند آمريکايي در عربستان
- بر اساس سرگذشت: فابيان - فرانسه
- بر اساس سرگذشت: شريفه کارلو - ايالات متحده
انتخابی از روی اختیار
اشاره:
در عصر حاضر که جهان از نظر ارتباطات به دهکده کوچکی تبدیل شده است، راههای مختلفی برای تبلیغ دین اسلام وجود دارد. اینترنت یکی از وسائل ارتباطی است که در این راستا میتوان از آن به نحو احسن استفاده نمود. هر چند در بادی امر چگونگی تحقق این مسأله برای مردمی که با اینترنت سر و کار ندارند دور از ذهن به نظر میرسد، اما غیر ممکن نیست. این را از سرگذشتهای تازه مسلمانانی که بدین وسیله توانستهاند به دین اسلام مشرف شوند، میتوان فهمید. ذیلاً نامه اینترنتی یکی از خواهرانی را که در سن 21 سالگی به دین اسلام مشرف شده و شرح اسلام خویش را در آن بیان کرده است، برای شما بازگو میکنیم. . .
در ابتدا بگویم چیزی که من الان به آن رسیدهام بر گرفته از یک حالت اهمال و بیمبالاتی است. داستان زندگی من از زمانی شروع میشود که هنوز به دنیا نیامده بودم، پدر و مادرم هر دو در یکی از کشورهای اروپایی دانشجو بودند. نقطه اشتراک آنها فقط عربی بودن آنها بود، به خاطر همین وقتی که در دوران تحصیل، پدر مسلمانم از مادر مسیحیم خواستگاری میکند، یک از شروط او ترک دین سابق خویش و روی آوردن به اسلام بعد از ازدواج است. مادرم نیز ظاهراً قبول میکند و ازدواج آنها در اروپا سر میگیرد. هنوز شش ماه از ازدواج نگذشته که مشکلات، تازه شروع میشود. مادرم اسلام را به عنوان دین نمیپذیرد و پدرم نیز تصمیم میگیرد او را طلاق دهد، چون یکی از شروط او از اول اسلام آوردن مادرم بوده است. در این ایام که پدر و مادرم از هم جدا شدند، مادرم حامله بوده و مجبور میشود به کشورش باز گردد. وقتی بدنیا میآیم پدرم خیلی اصرار میکند که حضانت مرا به عهده بگیرد، اما عاطفه و احساس مادرانه مانع میشود که من به پدرم سپرده شوم و بعد از اصرار فراوان، پدرم نیز موافقت میکند و مرا نزد مادر مسیحیم میگذارد. ارتباط من و پدرم در حد پولهایی که هر ماه برایم میفرستاد و یا تماسهایی که به خاطر مناسبتهای مختلف با من برقرار میکرد، خلاصه میشد و احیاناً هر دو سال یکبار نیز موفق به دیدنش میشدم. البته اسم اسلامی و حامل شناسنامهای از کشور متبوع پدرم بودم، اما هیچوقت نفهمیدم که وطن پدرم کجا واقع شده و یا اسلام چگونه دینی است و خیلی سؤالهای دیگر که سعی میکردم در کتابهای تاریخ یا جغرافیا جوابی برایشان بیابم. نزد مادرم که بودم در یک مدرسه فرقه کاتولیک درس میخواندم و به همراه مادرم به کلیسا میرفتم. 18 سال به این صورت گذشت، اسماً مسلمان بودم اما عبادتم براساس مبادی دین مسیحیت بود. درست است که در انجام فرائض دینیام خیلی اهمال به خرج میدادم و اصلاً دوست نداشتم به کلیسا بروم، ولی همیشه خودم را به خاطر این سستی ملامت میکردم. راستش را بخواهید زندگی خسته کننندهای داشتم، اکثر اوقات بیرون از خانه بودم و اکثراً در تفریحات شبانه شرکت داشتم و از هر دو جنس دختر و پسر دوستان متعددی داشتم، البته برای مادرم زیاد مهم نبود، فقط بعضی مواقع نصیحتم میکرد. بعد از انتهای دوره دبیرستان با رتبه ممتاز تصمیم گرفتم به دانشگاه بروم، اما در دانشگاه شهری که من و مادرم زندگی میکردیم رشته مورد نظرم را نیافتم. بنابراین تصمیم گرفتم برای ادامه تحصیل به کشور پدرم بروم. وقتی موضوع ادامه تحصیلم را با پدرم در میان گذاشتم، زیاد اهمیت نداد و از من خواست که فکری برای اسکان خود بکنم. آنجا بود که فهمیدم نمیخواهد با او زندگی کنم. لذا به پدرم پیشنهاد کردم که مادرم هم با من سفر کند تا او به همراه برادر ناتنیام که بعد از مرگ نا پدریم تنها شده بودند، با من زندگی کنند. پدرم پپیشنهادم را پذیرفت و چون از نظر مادی هیچ مشکلی نداشت، تصمیم گرفت هزینه اسکان و خوراک و حتی خدمکاری را که برایمان استخدام کرده بود به عهده بگیرد و همچنین پول توجیبیام را نیز افزایش داد. سفر من به آنجا نقطه شروع تحولی در زندگیام بود. آنجا بود که با اسلام واقعی، به طور عملی آشنا شدم. وقتی دختران کوچکتر از خودم را میدیدم که حجاب پوشیدهاند از خودم خجالت میکشیدم. احساس میکردم که آنها مانند قطعهای از جواهر یا الماس هستند که توسط مخملهای سیاه رنگ محفوظ هستند. اما من که تقریباً نیمه عریان بودم خودم را مانند آگهیهای تبلیغاتی روزنامهای میدیدم که فقط لحظه اول جذاب هستند ولی بعد یا در آشپزخانه مورد استفاده قرار میگیرند و یا از سطل زباله سر در میآورند.
من به مادرم خیلی علاقه داشتم. بیاد دارم سال اول دانشگاه که بودم از او در مورد اسلام سؤالاتی کردم، جوابهایی را که او به من داد هیچگاه فراموش نمیکنم. او به من گفت: من قبل از تو و قبل از اینکه با پدرت ازدواج کنم به دین اسلام علاقه پیدا کرده بودم و در حالی با پدرت ازدواج کردم که به این دین اعتقاد داشتم، ولی بعد از اینکه بیشتر با آن آشنا شدم برایم مؤکد شد که اسلام دین الهی نیست بلکه خرافاتی است که از جانب یک مرد عرب امی که نه میخواند و نه مینوشت ابداع شده است. آیا عاقلانه به نظر میرسد که یک فرد امی بیاید و با عقل آدم عاقل و تحصیل کردهای مثل تو بازی کند و بخواهد که زندگیات را تنظیم کند؟ سپس ساکت شد. [او با این سخنان سعی میکرد مرا از دین اسلام منحرف کند] من هم به ظاهر سخنانش را قبول میکردم و. . . راستش را بخواهید زیاد خودم را با صحبتها مشغول نمیکردم چون همینکه میدیدم از هر قید و بندی آزاد هستم برایم کافی بود. سه سال گذشت و این افکار همواره ذهن مرا به خود مشغول کرده بود. نا گفته نماند که من عاشق اینترنت هستم و همیشه به اتاقهای گفتگوی همگانی یا پال تالک (pal talk) وارد وارد میشدم و تقریباً یک سال کامل کارم همین بود. ولی یکبار اشتباهاً اتاقی را انتخاب کردم که از مبادی دین مسیحیت انتقاد میکردند. نام آن اتاق را اظهار دین حق گذاشته بودند. البته بعدها فهمیدم که اتاقهای دیگری وجود دارند که از دین اسلام انتقاد میکنند. من واقعاً گیچ شده بودم، با آنکه اسماً مسلمان بودم و پدرم نیز مسلمان بود، اما مادر مسیحی و بر اساس دین مسیحیت تربیت شده بودم و از آنجائیکه خودم را متعلق به هر دو دین میدانستم، تصمیم گرفتم خودم راهم را مشخص کنم.
به مدت دو ماه کارم شده بود تردد در اتاقهای اسلامی و مسیحی و برای هر کدام مدت دو ساعت را تعیین کرده بودم و فقط به عنوان شنونده وارد میشدم و بعد از اینکه از هر دو دین اطلاع کامل پیدا کردم سؤالهایی برایم ایجاد شده بود که سعی میکردم جواب خودم را از آنها بگیریم. تقریباً یک ماهی کارم شده بود سؤال کردن. نکتهای که برایم جالب بود اینکه مسلمانان بیشتر از مسیحیها مرا تحویل میگرفتند. و هر وقت که سؤالهایم را از مسیحیها میپرسیدم یا جوابی نمیشنیدم یا شروع میکردند به انتقاد از مسلمانان و یا آنها را متهم به دروغگویی میکردند یا میگفتند که این مسائل همگی مربوط به عهد قدیم است. عهد قدیم؟ چگونه کتاب مقدسم آسمانی است درحالیکه مدت استفاده معینی دارد و بعد از آن، آن را بیرون میاندازند و کتاب جدیدی که یک مخلوق عادی نوشته است را میآورند و میگویند این مال عهد جدید است. در حالیکه کتاب قرآن از اول یکی بوده است. بین دو دین به مقایسه پرداختم. دین اسلام را مطابق با عقل و فطرت آدمی یافتم. دین اسلام انسان را به حشمت و حجاب و نظافت دعوت میکند و به انسان عدالت و کرامت میبخشد. بعد از سه ماه اسلام را به عنوان دین جدیدم انتخاب کردم. بعد از آن به اتاق اظهار دین حق رفتم تا دینم را بهتر بشناسم و همچنین خودم را به عنوان یک تازه مسلمان معرفی کنم. خوشبختانه استقبالی که از سوی برادران با من شد کمنظیر بود. در این بین دو نفر از برادران نقش بیشتری در شناساندن دین اسلام به من داشتند.
حالا چه از طریق سایتهای اسلامی چه از طریق بعضی از کتب مفید که آنها به من معرفی میکردند. این در حالی بود که من نه آنها را دیده بودم و نه آنها را میشناختم. فقط از طریق اینترنت آن هم در اتاق گفتگوی همگانی و با اسامی مستعار با آنها آشنا شده بودم. خداوند به آنها جزای خیر بدهد که در هدایت من بهسوی اسلام نقش مؤثری داشتند.
بعد از اینکه شهادتین را ادا کردم غسل کردم و نماز خواندم، درست سه روز بعد بود که حجاب پوشیدم. آنجا بود که مادرم متوجه اسلام آوردن من شد. میتوانم به شما بگویم که چه به من گفت و چگونه با من را رفتار کرد. سعی میکنم بطور خلاصه بیان کنم. او خیلی ناراحت شده بود و همواره مرا به لا مذهبی دعوت میکرد و میگفت: چرا من خود را به مسائلی مقید کردهام که برایم دست و پا گیر است. میگفت: طوری زندگی کن که از قید و بند هر مذهبی آزاد باشی. حساب کنید مادری به دخترش چنین حرفهایی بزند. یکبار هم میخواست که قرآن را پاره کند که خوشبختانه به موقع رسیدم و خیلی کارهای دیگر که بحمد الله هیچ خللی در عقایدم ایجاد نکرد. و او را از این بابت مطمئن کردهام که مسلمان شدن من بر زندگیاش هیچ تأثیری ندارد، با این روش مرا آسوده گذاشته است و کاری به کار من ندارد. بعد از سه ماه که از اسلام آوردنم میگذرد بیشتر از هر مسلمانی که با دین اسلام بزرگ شده است در مورد دین جدیدم اطلاعات دارم، میدانید چرا؟ برای اینکه من اسلام را با اختیار خودم انتخاب کردهام و یبشتر از هر فرد دیگری به تحقیقات پرداختهام. بعد از مسلمان شدنم دور تمام دوستانی که با آنها ارتباط داشتم و همچنین آزادیی که غرب آن را تعریف میکند، خط کشیدهام، زیرا هدف من فقط رضای حق تعالی و اخلاص در برابر اوامر او میباشد و فهمیدهام که فقط با اسلام میتوانم رضای خق تعالی را بدست آورم و الحمدلله الان دارم قرآن را با تجوید میآموزم و اجزائی از قرآن را حفظ هستم و حتی یک روز هم نمازم را تأخیر نیانداختهام. برادران و خواهرانم از شما میخواهم که با تأمل بیشتری به این دین بنگرید و در مورد احکام آسمانی آن بیاندیشید تا ایمانتان نسبت به این دین افزایش یابد. موفق باشید.
والسلام
از تبلیغ مسیحیت تا دعوت اسلامی
اشاره:
بین شک و یقین مسافتها فاصله وجود د ارد اما بین خیر و شر فاصله، چند قدمی بیش نیست. مری واتسون که به فضل و رحمت الهی به دین اسلام گرویده است در عین حالیکه در یکی از دانشگاههای فیلیپین در رشته الهیات و معارف دین مسیحیت تدریس میکرده، مبلغ و کشیش نیز بوده است. اما هم اکنون به یک دعوتگر زن اسلامی تبدیل شده است و دعوت خود را از مرکز رسیدگی به امور مهاجران خارجی در منطقه قصیم عربستان شروع کرده است. . .
من در ایالت اوهایو آمریکا به دنیا آمدهام. قبل از اسلام نامم مری بود. دارای هفت فرزند دختر و پسر از یک همسر فیلیپینی هستم. دوران جوانیم را بیشتر در حال سفر بین لسآنجلس و فیلیپین گذراندهام. بعد از اسلام اسمم را به خدیجه تغییر دادهام چون که حضرت امالمؤمنین خدیجهل وقتی با پیامبرﷺ ازدواج کرد بیوه بود و 40 سال داشت، من هم بیوه بودم و وقتی مسلمان شدم 40 سال داشتم، در کل شخصیت حضرت خدیجهل نزد من از جایگاه والایی برخوردار است زیرا اولین بار که وحی بر پیامبرﷺ نازل شد او بود که ایشان را پشتیبانی کرد و بدون هیچ تردیدی به او قوت قلب داد، به این خاطر شخصیت او را بسیار دوست دارم. من فارغ التحصیل دانشگاه آمریکا و همچنین دارای مدرک از دانشگاه فیلیپین در رشته الهیات مسیحی هستم و در عین حال در هر دو دانشگاه به عنوان استاد حضور داشتم، یعنی به طور همزمان یک استاد الهیات و سخنران، همچنین کشیش و مبلغ دینی بودم. به همین خاطر در رادیو برای تبلیغ مسیحیت نیز مشغول به کار بودم، و علاوه بر آن به عنوان مهمان در برنامههای مختلف تلویزیونی حضور مییافتم و البته قبل از هدایتم، مقالاتی بر ضد اسلام هم نوشتهام که امیدوارم خدا مرا ببخشد. واقعاً متعصب بودم. اما نور ایمان از کجا بر دل من تابیدن گرفت؟ در یکی از مسافرتهایم که به عنوان یک مبلغ دینی برای سخنرانی در یکی از کنفراسها دعوت شده بودم، یکی از کسانی که در آنجا حضور داشت توجه مرا به خود جلب کرد، او یک استاد سخنران فیلیپینی بود که البته از یکی از کشورهای غربی به آنجا آمده بود تا سخنرانی کند. بعد از کنجکاوی بسیار فهمیدم که او مسلمان شده است اما کسی از اسلام آوردنش خبر ندارد. بعد از اینکه اولین بار در مورد اسلام از زبان او شنیدم، سؤالهای زیادی ذهن مرا به خود مشغول کرد. اینکه چرا مسلمان شده است؟ به یاد یکی از دوستان قدیمیام افتادم که فیلیپینی بود و مدتی را در عربستان گذرانده بود، او هم مسلمان شده بود. نزد او رفتم و از او در مورد اسلام سؤالاتی نمودم. اولین سؤال من در مورد چگونگی رفتار با زنان بود، چون بر اساس آنچه ما آموخته بودیم زنان مسلمان از پایینترین حقوق اجتماعی برخوردارند و البته این عقیده اشتباهی بود. همچنان که فکر میکردم اسلام به مرد اجازه میدهد تا همسرانشان را کتک بزنند و به این خاطر است که آنها همیشه در خانههایشان پنهان هستند. وقتی دوستم تمام این عقیدهها را تصحیح نمود احساس آرامش عجیبی به من دست داد، از او در مورد خداوند، همچنین پیامبرش محمدﷺ سؤالاتی کردم، او هم به من پیشنهاد کرد که به مرکز اسلامی تا بتوانم معلومات بیشتری از اسلام بدست بیاورم. ابتدا مردد بودم اما او مرا به این کار تشویق کرد. وقتی به آنجا رفتم از معلومات زیادی که در مورد مسیحیت و همچنین اعتقادات اشتباهی که در مورد اسلام داشتم تعجب کردند، آنها با من صحبت کردند و معتقادات اشتباهم را تصحیح کردند، سپس کتابهای مختلفی را به من دادند که در عین کوچکی بسیار پر محتوا بود. هر روز آنها را مطالعه میکردم و مدت سه ساعت نیز با آنها به گفتگو و بحث و مناظره میپرداختم، این کار به مدت یک هفته ادامه داشت و نتیجهاش این بود که تا آخر هفته در حدود سیزده کتاب خواندم و برای اولین بار بود که کتابهایی را میخواندم که نویسندگانشان مسلمان بودند، و به این صورت بود که فهمیدم کتابهایی که قبلاً در مورد اسلام و مسلمین خواندهام مملو از سوء تفاهم و اشتباهات بوده است که نویسندگان مسیحی آنها را از روی غرض و کینه به رشته تحریر در آورده بودند. ولی هنوز سؤالهای مختلفی به ذهنم خطور میکرد، اینکه حقیقت قرآن چیست؟ و یا کلماتی که در هنگام نماز ادا میشود چیست؟ شیطان همیشه آتش ترس و نگرانی را در نفس انسان شعلهور من نیز از این امر مستثنی نبودم. مرکز اسلامی وقتیکه شک و تردید را در من مشاهده کرد جلساتش را با من افزایش داد، من هم از خداوند خواستم کمکم کند تا به راه راست هدایت شوم. شبی در حالیکه دراز کشیده بودم تا بخوابم احساس کردم چیز غریبی در قلبم استقرار یافت، مانند اینکه به اطمینان کامل دست یافته باشم، فوراً نشستم، فهمیدم که اسلام دین بر حق میباشد و همانا خداوند یکتاست و هیچ شریکی ندارد و اوست که از گناهان و لغزشهای ما میگذرد و از عذاب آخرت ما را میرهاند، دست به دعا برداشتم و گفتم: الهی من فقط به تو ایمان دارم سپس شهادتین را ادا کردم، بدنم به آسایش بینظیری دست یافت و باید بگویم آن روز، روزی است که دوباره متولد شدهام و هیچگاه هم پشیمان نیستم. بعد از اینکه مسلمان شدم از دانشگاه استعفا دادم تا اینکه بعد از یک ماه مرکز اسلامی فیلیپین از من دعوت به همکاری کرد تا در جلسات و کنفرانسهای مختلفی که برپا میدارند شرکت کنم. تقریباً به مدت یک سال و نیم به این کار مشغول بودم تا اینکه مرکز رسیدگی به امور مهاجران خارجی در منطقه قصیم (عربستان سعودی) از من به عنوان کسی که به دو زبان انگلیسی و فیلیپینی تسلط کامل دارم دعوت به همکاری کرد.
بدون هیچ تردیدی دعوت آنها را پذیرفتم و من به عنوان یک زن دعوتگر اسلامی برای بخش زنان مرکز انتخاب شدم. از بین فرزندانم فقط کریستوفر بود که با من زندگی میکرد. وقتی در فیلیپین بودم عمداً کتابهایی را از مرکز اسلامی میآوردم روی میز میگذاشتم تا شاید پسرم تحت تأثیر قرار بگیرد و ایمان بیاورد. او کتابها را میخواند (البته وقتی خارج از خانه بودم) و بعد از آنکه آنها را میخواند همانطور منظم روی میز میگذاشت، بعد از مدتی او را نسبت به اسلام راغب دیدم. خوشحال شدم و او را به این کار تشویق کردم، و از مرکز اسلامی برادرانی آمدند و با او گفتگو کردند و او هم شهادتین را ادا کرد و اسم خود را به «عمر» تغییر داد و در حال حاضر فقط اوست که مسلمان شده و از خدا میخواهم که باقی فرزندانم را با نعمت اسلام آشنا سازد زیرا اسلام کاملترین و بهترین روش زندگی را به انسان میآموزد و تمامی ظواهر زندگی چه اقتصادی، چه اجتماعی و حتی چگونگی ارتباط با همدیگر را مشخص کرده است. البته من هم در راه اسلام آوردنم مشکلاتی داشتم، چون قبلاً ساکن آمریکا بودم تمام دخترانم در آنجا ازدواج کرده و زندگی میکنند. وقتی مسلمان شدم واکنش سه نفر از آنها خیلی تند بود، خانه و تلفنم کنترل میشد و عرصه را بیش از پیش بر من تنگ میکردند. من هم تصمیم گرفتم در فیلیپین اقامت کنم و در کنار والدین همسرم که قبلاً خیلی با آنها در ارتباط بودم و خلأ نداشتن پدر و مادر را برایم پر میکردند زندگی کنم، اما آنها نیز از من دوری گزیدند، از رفتار آنها خیلی ناراحت شدم طوری که سه روز به خاطر این امر گریه میکردم. وقتی که با حجاب اسلامی در خیابانها راه میرفتم کودکان مرا مسخره میکردند و مرا خیمه یا پیرزن صدا میکردند. الان بیشتر سعی میکنم خودم را با کتاب خواندن مشغول کنم چون کتاب خواندن را بسیار دوست دارم. کتابهای صحیح بخاری، مسلم و سیرت پیامبرﷺ، سیرت اصحاب آن حضرت و همچنین تفسیر قرآن و مطالعه خیلی از کتابهای دیگر را به اتمام رساندهام. در وقت مشکلات و سختی با به یاد آوردن این آیه: ﴿هُمۡ دَرَجَٰتٌ عِندَ ٱللَّهِۗ وَٱللَّهُ بَصِيرُۢ بِمَا يَعۡمَلُونَ ١٦٣﴾ [آلعمران: 163]. خودم را تسکین میدهم. کنفرانسها و سخنرانیهای متعددی داشتهام حتی از طرف رؤسای بعضی از دولتها دعوتنامه داشتهام تا در مناظره بین یک مسلمان و مسیحی شرکت کنم اما من دعوتشان را رد کردهام چون اینچنین مناظرهای را اصلاً دوست ندارم بلکه روش آرام و مؤدبانه را بیشتر میپسندم. در آینده هم تصمیم دارم إن شاء الله به آفریقا بروم تا مردم را بسوی اسلام دعوت کنم، امیدوارم بتوانم به مصر هم سفری داشته باشم و کلام آخر اینکه اکنون اسلام به مسلمانان قوی الایمان احتیاج دارد تا که مردم را بهسوی ذات اقدس الهی دعوت کنند و از ساحت مقدس اسلام که در این زمانه توسط رسانههای غربی مُشَوَه جلوه داده میشود دفاع کنند و صحت و قوت و پاکی دین اسلام را در چنین محیطهایی به نمایش بگذارند.
والسلام
هنرمند شیشه گر از کانادا
داستان اسلام آوردن من از یکی از شبهای فوریه سال 2003 شروع میشود. هنگامی که در خانه تنها نشسته بودم و داشتم در مورد این دنیا فکر میکردم و این که بالآخره عاقبت ما به کجا میانجامد؟ ما در این جهان خواهیم مرد، برای زندگی پس از مرگ چه کار کردهایم؟ به گریه افتاده بودم! دستانم را بهسوی خدا دراز کردم و از خدا خواستم مرا توفیق دهد تا باقیمانده عمرم را در خدمت به خلق و کارهای نیک بگذرانم. از آن لحظه تصمیم گرفتم یک مسیحی صالح باشم و هرگز کلیسا را ترک نکنم. کتاب مقدس را نیز از خود دور نکنم. بعد از گریهای طولانی به رختخوابم رفتم تا بخوابم. دو روز بعد از این واقعه شخصی زنگ خانهام را به صدا درآورد. وقتی در را باز کردم شخصی محجبه را روبرویم دیدم [من هرگز قبل از این واقعه با مسلمانان دیداری نداشتم] او به من سفارش ساخت شیشهای که با نقوش اسلامی مزین شده باشد را داد. وقتی او را دیدم فکر کردم لباسش را بر حسب عادت سرزمین و فرهنگشان پوشیده است. من نیز برای اینکه بیشتر با نقوش و هنر اسلامی آشنا شوم به اینترنت مراجعه کردم تا سفارش او را آماده کنم.
جستجو در مورد اسلام
وقتی در اینترنت به جستجو در مورد اسلام پرداختم چند سایت معروف اسلامی روبرویم نمودار شد. از روی کنجکاوی به مطالعه سایتها پرداختم به طوری که کار اصلیام را فراموش کردم. هرچه بیشتر در مورد اسلام به جستجو میپرداختم بیشتر مییافتم. احساس کردم اسلام دین کاملی است که خداوند برای هدایت بشر فرستاده است. من قبلا ً در مورد پیامبر اسلام چیزی نشنیده بودم، هر بار که به سیرت پیامبر میرسیدم با ولعی تمام وهیجانی فراوان به مطالعه آن میپرداختم. برای اینکه معلوماتم را بیفزایم به خرید کتب روی آوردم. نسخهای ترجمه شده از قرآن را نیز تهیه کردم و به مطالعه پرداختم. هنوز ماه می(MAY) آن سال به پایان نرسیده بود که با دلهره به یکی از مساجد رفتم و شهادتین را بر زبان جاری ساختم. آنجا یکی از خواهران داعیه حضور داشت و توضیحات مختصری در مورد اصول دین به من داد و در آخر یک جلد از تفسیر سورهی عم و شرح عقیده اسلامی را به من هدیه داد. وقتی از مسجد خارج شدم احساس کردم از نو متولد شدهام. فرصتی بود تا از نو زندگی کنم و به طاعت خداوند بپردازم. در وهله اول احساس کردم مسئولیتهای سنگینی روی دوشم نهاده شده تا اول خودم سپس دیگران را از تاریکیهای جهالت برهانم. از لحظهی مسلمان شدنم سعی کردم فرائض دین اعم از نماز، روزه، حجاب و طهارت را به جای آورم. نماز اول وقت سرلوحه کارهایم است. من در شهری کوچک زندگی میکنم. یادم میآید اولین بار که حجاب پوشیدم و بیرون آمدم خیلی از مردم نظرشان به من جلب شد. اوائل که حجاب پوشیدم کمی از موهایم پیدا بود چون کمی احساس ترس داشتم، تا اینکه کتاب شرح عقیده اسلامی را مطالعه کردم. در آن کتاب آمده بود: انسان مؤمن از هیچ کس جز از خدای یکتا نمیترسد، از آن موقع بود که من فهمیدم از هیچ ملامت کنندهای نباید بترسم، و نه تنها حجابم را محکمتر از قبل بلکه نقاب را هم به آن اضافه کردم. علی رغم اینکه در شهری که مسلمانان زیادی ندارد پوشیدن نقاب میتواند سخت باشد و احتیاج به مبارزه دارد من اما از پس آن برآمدم زیرا به سخنهای بیهوده اطرافیان اعتنایی نمیکردم.
فراگیری علم
من نماینده دین اسلام در شهر کوچکمان بودم و این خود مسئولیت مرا سنگینتر میکرد، به خاطر همین برای بالا بردن سطح معلومات دینیم اقدام کردم. در اواخر ماه ژولای (JULAY)از طریق E-MAIL به اجتماع اسلامی خواهران دعوت شدم. در آنجا یکی از خواهران داعیهای که در مسجد با او ملاقات کرده بودم را دیدم. او برای اجتماعات آینده نیز از من دعوت به عمل آورد. من در تمام سخنرانیهای دینی و اجتماعات شرکت میکردم اما دیدم این روش مناسبی برای تعلیم دین اسلام نیست به خاطر همین برای فراگیری عقیده ودین بهسوی یکی از اساتید شریعت رفتم و توانستم به طور منظم در کلاس درس ایشان حضور پیدا کنم. خوشبختانه یک سالی میشود که در کلاس درس ایشان هستم و توانستهام عقیده صحیح را از منابع صحیح فرا بگیرم. شاید اگر این کلاسها نبود من هم در دام بدعتها و خرافات شده بودم مانند بسیاری از مسلمانان که خطاها و بدعتهای بیشماری در عقاید آنها رسوخ کرده است. من از تمام مسلمانان جهان میخواهم اول عقیده خود را تصحیح کنند سپس به نشر دین بپردازند زیرا کسی که مبتدع باشد دین را به صورت گل آلود به دیگران میرساند. من هم اکنون به تعلیم زبان عربی روی آوردهام هر چند که خیلی برایم سخت است. از برنامههای دیگرم آموزش و حفظ قرآن کریم میباشد.
تبلیغ دین
من خود را در قبال این دین مسئول میدانم و نشر آن را واجب میدانم. من تنها زن مسلمان در بین داوطلبین میباشم که به اردوگاه آوارگان در پنجاه و پنج کیلومتری تورنتو میروم. هدف من در آنجا تبلیغ دین میباشد، خوشبختانه با نقابی که پوشیدهام کاملا ً از دیگران متمایز هستم.
در این مدت توانستهام اثرات مثبتی را در بین مردم آنجا بگذارم. با آنها در مورد توحید و سیرت پیامبر صحبت میکنم. در این مدت از اینکه توانستهام با کارهای خیر اسلام را منتشر کنم بسیار خوشحال هستم. هم اینک بسیاری از مردم این اردوگاه با اسلام آشنا شدهاند و در این مدت من توانستهام با حسن خلق و مهربانی جای پای محکمی را دلهایشان باز کنم. یکی از کسانی که مسلمان شد پیرمردی هشتاد ساله بود که سه بار همراه من به مسجد آمد. من سعی میکنم همواره ما یحتاج آنها را تأمین کنم، برایشان پتو، مواد غذایی و حتی بعضی مواقع کمکهای نقدی جمعآوری میکنم و بین آنها توزیع میکنم. یکی از افراد وقتی فهمید من به خاطر دین و عقیدهام این کارها را انجام میدهم به اسلام روی آورد. بحمدالله الآن من تنها نیستم زیرا خواهران دیگر نیز به یاریم آمدهاند. من یک مطلقه هستم اما بچههایم با من زندگی میکنند، پسر بزرگم که چهارده سال دارد مسلمان شده است، دختر کوچکم همیشه با من نماز میخواند و انشاالله در آینده نزدیک محجبه خواهد شد. وقتی سه نفری به صف نماز میایستیم و خدای واحد را میپرستیم در پوست خود نمیگنجم. دختر بزرگم هنوز مسلمان نشده اما قول دادهاست در آینده مسلمان شود. او به یگانگی خدا و رسالت خاتم الانبیا ایمان دارد. تنها پسرم که با پدرش زندگی میکند پیشنهاد مرا رد کرده است. همیشه برای هدایت او و دیگران دعا میکنم. پدرم در اواخر عمرش مسلمان شد. او در اواخر عمرش دائم الذکر بود و من سعی میکردم قرآن را در کنارش بخوانم.
و بالآخره. . .
ما تک تک افراد در قبال این دین مسئول هستیم و باید این دین را منتشر کنیم و هجرتمان بهسوی خدا باشد. هیچ کس از ما معصوم از خطا نیست، بلکه به گناهان به درگاه خداوند اعتراف میکنیم و از او آمرزش میطلبیم. امیدوارم خداوند مرا در خدمت به اسلام موفق بگرداند و هنگام مرگ خداوند از من راضی باشد.
والسلام.
نفر دوم کلیسای کاتولیک از غنا
او را هنگامی که کودکی بیش نبوده به اردوگاههای خود بردند. در آنجا به او لباس پوشاندند و اجازه دادند در مدارس خودشان به تحصیل بپردازد. بعد از مدتی او را در تحصیل باهوش یافتند به همین خاطر در تریبتش کوشش به خرج دادند، او نیز توانست جواب اعتمادهای آنان را به خوبی بدهد به طوری که به عالیترین مدارج تحصیلی رسید. مبلغین مسیحی از ابتدا روی او حساب ویژهای باز کرده بودند. بعدها او نیز به یک مبلغ تمام عیار تبدیل شد که با بیان شیوای خویش و تطمیع مسلمانان فقیر آنها را جذب مسیحیت میکرد. او در این راه به موفقیتهای بسیاری دست یافت و توانست پلههای ترقی را یکی پس از دیگری بپیماید و به مقام دوم کلیسا پس از کشیش اعظم در کشور «غنا» دست یابد. بعد از اینکه به موازات تعالیمی که از مبلغین مسیحی دریافات کرده بود توانسته بود زندگی مرفهی را برای خود و خانوادهاش به هم بزند، روزی از خود میپرسد: «فقر و گرسنگی مرا بهسوی مسیحیت کشاند، پس عامل دیگری که مرا مجذوب این دین کرده باشد وجود ندارد. بلکه این فقر و نداری بود که مرا بسوی این دین کشاند. چرا بعد از این همه سال من اطمینان قلبی ندارم؟ چرا همواره از زندگی پس از مرگ نگرانم؟ بعد از مرگ سرنوشت من به کجا میانجامد؟».
او تصمیم میگیرد به مطالعه اسلام بپردازد، این بار او به جای اینکه از طریق منابع مسیحی به مطالعه اسلام بپردازد مستقیماً به سراغ قرآن میرود و این کتاب آسمانی را مورد مطالعه قرا میدهد. او میگوید: «قرآن را برداشتم و شروع به مطالعه آن کردم، علت اینکه مستقیماً به سراغ قرآن رفتم این بود که نمیخواستم از طریق منابع مسیحی به مطالعه اسلام بپردازم، چون اکثرشان دیدگاه مغرضانهای نسبت به دین اسلام داشتند. بعد از مطالعه قرآن و مطابقت آن با بسیاری از تعالیمی که من آموخته بودم، دریافتم که بسیاری از اعتقادتی که در کودکی در ذهن من جای داده شده اشتباه است. با مطالعه قرآن در خود احساس دگرگونی کردم و راهم را پیدا کردم و بهسوی نور قدم برداشتم. و تصمیم گرفتم در مقابل هر کسی که مانع رسیدن من به این دین شود بایستم».
ابتدا او به سراغ کشیش بزرگ کشور غنا که اداره امور کلیساها به عهده او بود رفت و او را از تصمیمش آگاه کرد. کشیش بزرگ که یک اروپایی بود فکر کرد او به شوخی این موارد را مطرح میکند اما وقتی فهمید که او در تصمیم خود مصمم است میخواست دیوانه شود و داد و فریاد راه انداخت، بعد از اینکه کمی آرامتر شد سعی کرد او را نصیحت کند. به او یادآور شد که در گذشته چکاره بوده است و الآن به کجا رسیده است و در چه رفاهی به سر میبرد. و سعی کرد با پول او را تطمیع کند. به او گفت که مقامش را ارتقا خواهد بخشید و. . .
اما ایمان در وجود او ریشه دوانده بود و این وعده و وعیدها هیچ اثری در او نگذاشت. سفیدی ایمان بر سیاهی قلب سایه افکنده بود. کشیش اعظم که دید پیشنهاداتش مؤثر نمیشود، تیر آخر ار رها کرد و گفت: مشکلی نیست، فقط یک شرط دارم و آن اینکه هرچه مال و ثروت داری به ما بازگردانی. او نیز این شرط را پذیرفت و گفت: پولهایی را که در گذشته خرج شده قادر به بازگرداندن آنها نیستم اما الآن هرچه دارم به شما تعلق دارد و میتوانید آنها را تصاحب کنید.
آنها نیز دریغ نکردند و از هیچ چیز نگذشتند، ویلای مجلل، چهار ماشین آخرین سیستم و خیلی چیزهای دیگر را که طی این سالها به خاطر خدمت به کلیسا به دست آورده بود از او گرفتند. این ایثار و از خود گذشتگی ما را به یاد افتخارات صحابی بزرگ ابویحیی صهیب رومیt میاندازد، هنگامی که در راه هجرت مشرکین قریش راه را بر او بستند و به او گفتند: وقتی پیش ما آمدی فقیر و بیچیز بودی و اکنون که صاحب مال وثروت شدهای به آیین ما پشت میکنی، تو را رها نمیکنیم تا وقتی که از تمام اموالت بگذری. او نیز به مصداق آیه: ﴿إِنَّ ٱللَّهَ ٱشۡتَرَىٰ مِنَ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ أَنفُسَهُمۡ وَأَمۡوَٰلَهُم بِأَنَّ لَهُمُ ٱلۡجَنَّةَ﴾ [التوبة: 111]، هر آنچه را که از مال دنیا داشت به آنها داد و بهسوی مدینه هجرت کرد. هنگامی که پیامبر ماجرای او را شنید به او گفت: «ربح البیع یا أبا یحیی. .».
کشیش اعظم حتی از لباسهایش هم نگذشت و آنها را از او گرفت و او را از کلیسا بیرون کرد به امید اینکه بعد از چند روز نداری و دست و پنجه نرم کردن با فقر بهسوی آنها باز میگردد و به التماس میافتد. او در این مورد میگوید: «وقتی که از کلیسا اخراجم کردند هیچ چیزی بر تنم نبود جز قطعهای که عورتم را میپوشاند. حالا من دیگر هیچ چیز نداشتم جز دین اسلام که به من قوت قلب میداد». او بهسوی مسجد بزرگ که در مرکز شهر قرار داشت به راه افتاد. مردم با تعجب به او مینگریستند. عدهای هم به دنبال او راه افتاده بودند. بعضیها به یکدیگر میگفتند که به احتمال زیاد کشیش دیوانه شده است. او همچنان به راه خود ادامه میداد و به هیچکس جواب نمیداد تا به مسجد رسید. وقتی خواست تا به مسجد وارد شود عدهای سعی کردند جلوی او را بگیرند و عدهای نیز با نگاه پرسشگر خود به او فهماندند که چه میخواهد؟ اما جواب او که همچون صاعقهای بر سر همه فرود آمد، دهان همه را از تعجب باز نگاه داشت. «آمدهام اسلام خود را اعلام کنم». مردم به یکدیگر نگاه کردند، عدهای گفتند چطور ممکن است کشیش معروف کشور که صدها نفر به دست او مسیحی شدهاند و هفتهای دو بار برای تبلیغ مسیحیت در رادیو و تلویزیون برنامه دارد، مسلمان شده باشد. از نظر مردم او نماد مسیحیت در کشورشان بود، به این خاطر بعد از شنیدن این جمله خوشحالی زاید الوصفی بر مردم حکمفرما شد. خوشحالای که با هیچ جمله و عبارتی قابل وصف نیست. به او لباس دادند و او وارد مسجد شد و در آنجا به ایراد سخن پرداخت. بعد از سخنرانی فریاد تکبیر مردم به کرات شنیده میشد.
پس از دو روز عدهای از افراد متعصب مسیحی از جریان مطلع شدند و میخواستند آتش خشم خود را با کشتن او فرو نشانند. زیرا او با این کارش باعث شده بود عده بسیاری از کسانی که به دست او مسیحی شده بودند دوباره به آغوش اسلام بازگردند. لذا مسلمانان مخفیانه و به طور پنهانی او را به سیرالئون فرستادند. آنجا از طریق رادیوی محلی که زیر نظر کمیته مسلمانان آفریقا بود اعلام شد که به مناسبت اسلامش او در رادیو به ایراد سخن میپردازد. همه منتظر بودند، حتی کلیسا به انتظار نشسته بود تا او سخنرانیش را بکند. آنها پیشبینی کرده بودند که او بشدت کلیسا و کشیشها را مورد حمله قرار میدهد و اسرار کلیسا را برملا میسازد. آنها به این میاندیشیدند که او نمک پرورده آنهاست و او را از فلاکت و بدبختی نجات دادهاند. آیا او نمکدان را خواهد شکست. ولی خداوند آنها را نا امید کرد و تمام راهها را بهسوی آنها بست. زیرا او در ابتدای سخنرانی به تشکر از آنها پرداخت، تمام نیکیها و محبتهای آنان را برشمرد و تمام آنچه که آنها برایش انجام داده بودند از مسکن، لباس و تعلیم گرفته تا خیلی چیزهای دیگر که برایش فراهم آورده بودند را به تفصیل بیان کرد و این فضل را ابتدا به خداوند، سپس به آنها نسبت داد.
و در ادامه به بیان اینکه دین و عقیده چیزی نیست که انسان از طریق محبتهای کورکورانه به دست آورد بلکه فضل و کرم خداوند است که او را به راه راست هدایت کرده است. او گفت دین اسلام هرگز به پیروانش دستور نمیدهد که نیکیهای دیگران را فراموش کنند، بلکه این دین به مسلمانان مردانگی و وفای عهد میآموزد، از طرف دیگر خداوند هرگز راضی نمیشود که مسلمانان چشمها و عقلهایشان را ببندند و کورکورانه عمل کنند. دو روز بعد از سخنرانی، در مراسم افتتاح مسجد دانشگاه که با حضور رئیس جمهور سیرالئون و جمعی از مسئولین انجام گرفت، عدهای از مسئولین کلیسا نیز دعوت شدند تا در برنامه تسامح دینی و آشتی ملی شرکت کنند و از این طریق کدورتها برطرف شود. بعد از قرائت قرآن کریم، شیخ طایس الجمیلی نماینده کمیته مسلمانان آفریقا که بانی مسجد بود به ایراد سخن پرداخت. او قبل از هر چیز به اسلام آن کشیش اشاره کرد و در ادامه به شرح این آیه کریمه پرداخت: ﴿وَلَتَجِدَنَّ أَقۡرَبَهُم مَّوَدَّةٗ لِّلَّذِينَ ءَامَنُواْ ٱلَّذِينَ قَالُوٓاْ إِنَّا نَصَٰرَىٰۚ ذَٰلِكَ...﴾ [المائدة: 82]. مترجم میگوید وقتی مطالبای آیه را برای آنها ترجمه میکردم، کشیشها را دیدم که اشک در چشمهایشان حلقه زده بود.
والسلام
دختر یهودی از مکزیک
عنایت الهی و تابیدن نور ایمان در قلب یک دختر یهودی، باعث شد او از گمراهی و غفلت بیدار شده و به دین اسلام بپیوندد. او دختری مکزیکی است و در جامعه یهودیان مکزیک بزرگ شده است. . . . .
در جستجوی حقیقت
حدود چهار سال پیش زندگی برایم هیچ معنایی نداشت، سؤالات زیادی را در ذهن داشتم که دنبال جوابی برای آن میگشتم اما در هیچ یک از کتب یهود و نصاری آن را نیافتم. سؤالهایی که همیشه فکر و ذکرم را به خود مشغول کرده بود، مثلاٌ اینکه چگونه میتوان با پروردگار خویش به طور مستقیم رابطه بر قرار کرد.
لندن نقطه شروع
هنگامی که در لندن تحصیلات دانشگاهیم را دنبال میکردم با خانوادهای مسلمان آشنا شدم که این آشنایی به رفت و آمد با آنها منجر شد. یکی از نکاتی که توجه مرا به خود جلب کرده بود آرامش و اطمینانی بود که مادر خانواده از آن بهرهمند بود. وقتی راز این آرامش را از او پرسیدم، گفت: در اسلام حقوق زن به طور روشن مشخص و بیان شده است، در واقع اسلام شأن و منزلت زن را در نزد شوهر و خانوادهاش بالا برده است. این کلمات جرقهای در ذهن من زد و بر من اثر گذاشت. طوری که باعث شد با شتاب بیشتری دنبال حقیقت باشم.
ورود به مسجد
روزی برای رفتن به یکی از پارکهای لندن از خانه خارج شدم. در مسیرم از جلوی یکی از مساجد بزرگ لندن گذشتم. به محض رسیدن به درب مسجد بدون درنگ وارد مسجد شدم، در آنجا شخص مسنی با محاسن سفید ایستاده بود، وقتی مرا دید با گشاده رویی به طرفم آمد و از من خواست به احترام مسجد روسری بپوشم! من با کمال میل حرفش را پذیرفتم. سپس داخل مسجد شدم و در گوشهای نشستم. او نسخهای از قرآن کریم، همچنین کتابهایی به زبان انگلیسی که مفاهیم اسلام را تشریح میکرد به من هدیه داد. در حالی از مسجد خارج شدم که آرامش و مسرت خاصی به من دست داده بود. کتابها را کم کم مطالعه میکردم همچنین در جلسات سخنرانی که هر هفته در مسجد تشکیل میشد شرکت میکردم . باید بگویم این جلسات بینهایت در فهم معانی دین و حقیقت اسلام برایم مؤثر بود. اسلام راهی را در مقابل انسان قرار میدهد تا هر شخص چه در مورد زندگی و چه بعد از آن تکلیفش را بداند. برای من جالب بود که مسلمانان به تمام انبیاء و پیامبران از آدمu تا حضرت عیسیu ایمان دارند. و نکتهای که مرا شدیداٌ تحت تآثیر قرار داده بود این بود که هر فرد مسلمان بدون واسطه با خدایش ارتباط بر قرار میکند. دو سال تمام فکرم به این مسائل مشغول بود، از طرفی به شدت به دین اسلام علاقهمند شده بودم و از طرف دیگر از خانوادهام میترسیدم و نگران واکنش آنان بودم. بالآخره بعد از مدتها کشمکش با خودم، در یکی از جلسات دینی در مقابل امام مسجد ایستادم و اسلام خودم را اعلام کردم، حاضران بینهایت از مسلمان شدنم خوشحال شدند. خوشحالی من هم از آنها کمتر نبود چون از این لحظه به بعد من یک مسلمان بودم و محجبه شده بودم.
واکنش خانوادهام بعد از اسلام آوردن من
مدت زیادی از اسلام آوردنم نمیگذشت که درسم به اتمام رسید. الحمدالله در آنجا هیچ مشکلی نداشتم علی الخصوص که با حجاب کامل اسلامی به دانشگاه میرفتم. بعد از اتمام تحصیلاتم به مکزیک بازگشتم، اولین نفری که متوجه تغییراتی در من شد پدرم بود که از عادت و رفتار و همچنین روسری که بر سر داشتم متعجب شده بود. یک روز پدرم به طور ناگهانی وارد اتاقم شد و مرا در حال نماز خواندن مشاهده کرد. درد سر واقعی از آن روز شروع شد، او به هیچ وجه از اسلام آوردن من راضی نبود، حتی به من فرصت نداد تا برایش علت مسلمان شدنم را توضیح دهم. مادر و برادرم از اسلام آوردنم جا خورده بودند. تمام دوستان و خویشاوندان مرا طرد کردند. پدرم تصمیم گرفته بود مرا از خانه بیرون کند، مادرم نیز در مقابل تصمیم او سکوت کرد حتی سعی نکرد او را از این تصمیم منصرف کند. مادر یک سال تمام با من صحبت نمیکرد. برادرم نیز هرگز این وضعیت مرا نپذیرفت و با حجاب مشکل داشت. البته من از خانوادهام ناراحت یا عصبانی نشدم زیرا از صفات مؤمن این است که در همه حال صبر داشته باشد. من از خانه پدری طرد شدم و به تنهایی جای دیگری ساکن شدم. البته با خانوادهام در تماس هستم و سعی میکنم خودم را به آنها نزدیک کنم.
کنار آمدن با جامعه
خوشبختانه در جامعه هیچ مشکلی نداشتم. بسیاری از دوستان و آشنایان فکر میکردند من به سرطان مبتلا شدهام و چون سرم طاس شده است آن را با روسری میپوشانم و یا حدس و گمانهای بیربط دیگری را مطرح میکردند. من از فرصت استفاده میکردم و دین اسلام را برای بسیاری از آنان شرح میدادم که البته خیلی مؤثر بود و توانستم بسیاری از دوستان نزدیکم را به دین اسلام دعوت کنم.
وسوسه شیطان
مانند هر انسان دیگری شیطان هم مرا وسوسه میکرد تا بلکه از راه راست خارج شوم. تابستانهای مکزیک خیلی گرم است و با بالا رفتن درجهی هوا روسری پوشیدن کمی مشکل میشود. هر بار که از این راه وسوسه میشدم با خواندن معوذتین و استغفار از شیطان به خداوند بزرگ پناه میبرم. روزی برادرم از من پرسید: آیا عکسی از پیامبرتان داری؟ گفتم:نه! او گفت: فکر میکنم پیامبرتان محمدﷺ را در خواب دیدم که پیش من آمد و گفت: ما هیچکس را به پذیرفتن دین اسلام مجبور نمیکنیم! بعد از این خواب بود که تغییرات قابل ملاحظهای در رفتار برادرم مشاهده کردم. او به طور مستمر به ملاقاتم میآمد و با من صحبت میکرد.
حمد و سپاس از خداوند
از خداوند بزرگ بسیار شاکرم که نعمت اسلام را به من ارزانی داشت و باعث شد که با تمام وجود با دین اسلام آشنا شوم و از ظلمت و گمراهی رهایی یابم. اسلام دین صلح و دوستی و گذشت است و به تمام ادیان آسمانی احترام میگذارد . اسلام به من آموخت که چگونه اعتماد به نفس داشته باشم، در واقع با این دین من عزت یافتم. کلام آخر اینکه خداوند به ما نزدیک است و مطمئن باشید اگر خالصانه به درگاه او دعا کنیم دعای ما را اجابت خواهد كرد.
والسلام.
«دیانا بیتی» تا «معصومه امه الله»
اشاره:
غرب از هیچ کوششی برای ضربه زدن به اسلام فروگذار نمیکند بویژه در هزارهی جدید که این عداوتها به اوج خود رسیده است، بهطوری که بوش رئیس جمهور آمریکا به زعم خودش جنگ با تروریست را جنگ صلیبی میخواند و برلوسکنی نخست وزیر ایتالیا فرهنگ غربی را برتر از فرهنگ اسلامی میخواند! با این حال این دشمنیها نه تنها از ازرش دین خدا نمیکاهد بلکه باعث هدایت عدهی بیشماری از کسانی که نور ایمان در دلهایشان تابیدن گرفته است میشود و این نکته را نباید فراموش کنیم که خداوند خود حافظ دینش از کید کافرین است.
در سرگذشتی که میخوانیم با این که سه سال از اسلام آوردن این شخص میگذرد اما تفکراتی که او قبل از اسلام آوردنش در مورد اسلام و مسلمین داشته و تبلیغات منفی که آمریکا بر ضد مسلمانان (مبنی بر تروریست بودن مسلمانان) وجود دارد، حائز اهمیت است. . .
«نام من دیانا بیتی است. بعضیها مرا به نام معصومه امة الله صدا میزنند، بعضی دیگر نیز همان نام قدیم مرا صدا میزنند 23 سال دارم و نزدیک سه سال است به دین اسلام روی آوردهام. اهل ایالت کلرادوی آمریکا و در رشتهی فیزیک تحصیل میکنم و به زودی معلم خواهم شد. پدر و تنها برادرم متخصص برق هستند، برادرم 27 ساله و متأهل است، او فقط دو خانه پایینتر از خانه والدینم زندگی میکند، مادرم یک منشی حقوقی در دفتر نمایندگان بخش است. هیچ یک از اعضای خانواده قبل از من به دانشکده نرفتهاند، پدرم یک مرد الکلی و دائم الخمر است و این عادت او باعث تلخی اوقات اعضای خانواده است زیرا او اغلب اوقات عصبانی است. او در واقع مانند یک شخص مرده زندگی میکند. مادرم اغلب اوقات با به تلخی رفتار میکند به نظر من آنها زندگی و ازدواجی فارغ از عشق داشتهاند ولی اگر بخواهیم خیلی ظاهر بین باشیم باید بگویم که خانوادهایده آلی به نظر میرسند که کاری به همدیگر ندارند. آنها سگهایشان را در خانه نگه میدارند و این به همراه الکلی بودن پدرم باعث سختی دیدار من از آنها میشود ولی هروقت بتوانم سعی میکنم به دیدن آنها بروم، مادرم میگوید که او هیچ وقت به اندازه کافی در خانه نبوده است. البته مادرم بیشتر اوقات را با دوستانش سپری میکند هرچند که پدرم نیز این روش را بیشتر ترجیح میدهد. خانوادهام سالهاست که بدین ترتیب اعلان موجودیت میکند، حد اقل ما به اصل یک موضوع رسیدهایم و آن اینکه هیچ وقت همدیگر را ترک نکنیم و لو اینکه بعضی چیزها برای ما ایده آل نباشد. وقتی که من وارد دانشکده شدم برای اولین بار با مسلمانان روبرو شدم. فقط بعد از چند دیدار با مسلمانان بود که فهمیدم نسبت به اسلام و مسلمین هیچ چیز نمیدانم. بسیاری از چیزهایی که از کودکی آموخته بودم تا حد زیادی اشتباه بود، ولی چیز زیادی هم در مورد اسلام نشنیده بودم. من نسبت به دین اسلام کنجکاو شده بودم و صدق وصفایی که در ظاهر آنها هنگام نماز خواندن دیده بودم بیشتر باعث کنجکاویم شده بود. من به عنوان یک فرد مسیحی بزرگ شدهام و در موقع دیدار با مسلمانان فردی،
کاملاً مذهبی و کتاب مقدس (انجیل) را به طور جدی یاد میگرفتم. ولی سئوالهایی را که همواره در ذهن من بیجواب مانده بود، قرآن کریم به خوبی جواب داده بود و این در حالی بود که در انجیل به آن جوابها دست نیافته بودم. در ابتدا هیچ تمایلی برای خواندن قرآن نداشتم زیرا قرآن، حضرت عیسی را فرزند خدا نمیشمرد و آیههایی که در مورد جنگ و جهاد ذکر شده بود و جیزهایی که در مورد تروریست بودن و خشونت طلب بودن مسلمانان شنیده بودم باعث انعکاس تفکرات منفی در ذهنم در مورد اسلام و مسلمانان شده بود. اما مسلمانانی که من دیدم و در مورد آنها این واژههای کلیشهای را در ذهن خود پرورانده بودم اصلاً برازندهی این نوع کارها نمیدیدم، من حرفهای معلم انجیلمان را قبول نداشتم، هنگامی که میگفت قرآن از جانب شیطان درست همانند انجیل ساخته شده است و با حیله و نیرنگ آن را بهتر جلوه دادهاست. همچنین این حرف استادمان را که میگفت: «مسلمانان هر چقدر هم بیشتر از مسیحیان عبادت کنند و مذهبیتر باشند باز هم به جهنم خواهند رفت» نیز قبول نداشتم. من قادر بودم انجیل را از دریچهی دیگری ببینم و تناقضات و اشتباهات و حتی خطاهای علمی که قبلاً آن را ناشی از درماندگی خود در فهمیدن کلام خداوند میپنداشتم را میدیدم ولی در قرآن از این خطاها و تناقضات وجود نداشت و چیزهایی که در قرآن در مورد خداوند و همچنین در مورد هدف ما انسانها فرموده و چیزهای دیگر، به صورت منطقی و خیلی آسانتر به ما فهمانیده است و چیزی که به آن اعتقاد داشتم این بود که خداوند ما را در شناختن و فهمیدن دینش کمک خواهد کرد. کار خیلی سختی بود ولی باید بگویم که ماههای متعددی را به مطالعه هر دو دین پرداختم که خوشبختانه اسلام از این میدان پیروز خارج شد. من قانع شده بودم که خداوند صحیحترین دین را برای هدایت ما انسانها فرستاده است و بعد از آن بود که رسماً به دین اسلام گرویدم. البته در آن موقع من هنوز در مورد خیلی چیزها یقین پیدا نکرده بودم. من هنوز بویژه در مورد حجاب شناخت کافی نداشتم. همچنین در مورد خیلی چیزهای دیگر مثلاً چگونه نماز بخوانم و یا. . . خیلی مسائل دیگر چیزی نمیدانستم ولی خُب، به موقع خودش شروع کردم به یاد گرفتن احکام دین. برای من خیلی سخت بود که نتیجه بگیرم تمام آنهایی را که میشناختم، معلمهایم، والدینم، پدر و مادر بزرگم، دوستانم و واعظان دینی تماماً در اشتباه هستند. واقعاً تصمیم گرفتن برایم مشکل بود وقتی که میخواستم در برابر آنها کارهایی را انجام دهم که میدانستم باعث تنفر آنهاست و چیزی از کارهایم سر در نمیآورند. چیزی که مرا وحشتزده کرده بود این بود که فکر میکردم راه را اشتباه آمدهام و از این میترسیدم که نکند فریب خورده باشم. من از اینکه همکارانم، دوستانم و رؤسایم نسبت به اسلام آوردن من واکنشی منفی نشان خواهند داد بشدت میترسیدم، حتی ممکن بود که از سوی خانواده نیز طرد شوم. با اینکه خانوادهام از انتخاب من بشدت متنفر شده بودند اما مرا از خود نراندند. طرز عبادت کردن ما برای همیشه عوض شده بود. هر وقت من و مادرم با هم صحبت میکردیم او بیشتر از هر چیز از پوشش اسلامی من و حجابم مینالید. به نظر میرسید این طرز پوشش من بیشتر از هر چیز دیگر باعث رنجش و پریشان حالیاش است. او هم برای اینکه مرا منصرف کند مقالات مذهبی مسیحی برایم میفرستاد، وقتی که برای اولین بار حجاب را پوشیدم (بدون اغراق میگویم) او به مدت یک هفته میگریست و به شدت به خودش آسیب رسانده بود. او برایم نوشته بود و میگفت: وقتی که دینت را ترک گفتی همانند این بود که سیلی محکمی به صورتم خورده باشد، آنها خود را متقاعد کرده بودند که من تمام آن کارها را فقط به خاطر شوهر مسلمانم انجام میدهم (من به تازگی با یک فرد مسلمان ازدواج کردهام) و فکر میکردند من میخواهم خود را به عنوان یک عرب بار بیاورم. در نتیجه آنها اصلاً شوهرم را دوست نداشتند و هرچه زودتر خواستار پایان زندگی زناشویی ما بودند. من به اعضای خانوادهام گفتم که من در سراشیبی سقوط بودم و داشتم به جهنم میرفتم. برای من ترک کردن خوراکیهای غیر حلال، الکل و شروع به نماز خواندن و پوشیدن حجاب (بعد از چند بار تلاش) مشکل نبود. تنها چیزی که واقعاً برایم سخت بود آزار و اذیت و فشارهای دائمی بود که که از طرف خانوادهام بر من اعمال میشد. در این اثنا من تعدادی از دوستانم را که نمیتوانستند خود را با شرایط من وفق دهند، از دست میدادم ولی برای بسیاری دیگر از دوستانم چندان مهم نبود. همچنین بخاطر حجابم چندین شغل خوب را که برایم فراهم شده بود از دست دادم. به طور کلی در محوطه دانشکده خیلی مورد تبعیض واقع نمیشدم هر چند که به خیره شدن بچهها و همچنین باید با ارتباط خشک و رسمی که با من داشتند عادت میکردم، البته من بخاطر انجام کارهایی که به آن معتقد هستم مورد احترام بیشتری قرار گرفتهام، در حال حاضر فقط خانوادهام با من مشکل دارند زیرا هرچه باشد من دختر آنها محسوب میشوم. البته مردها هم وقتی از دست دادن با آنها خودداری میکنم از دستپاچگی نمیدانند چکار کنند.
واقعاً سخت که برای کسی که اصلاً هیچ چیزی را در مورد اسلام نمیداند شرح دهی که چگونه اسلام باعث تغییر در روش زندگی و بهبودی او خواهد شد ولی اسلام کاملاً مرا تغییر داد. تا مادامی که به راه راست هدایت شدهام هیچ شک و تردیدی در مورد اهدافی که از زندگی در این دنیا دنبال میکنم ندارم. وقتی که انسان بداند زندگیاش هدفمند است، آرامش و آسایش فکری خاصی بر او غالب میشود. در اندیشهی خدا بودن بیشتر به من معنی میدهد، بوسیله اسلام به ندرت برایت اتفاق میافتد که در مورد صحت و سقم چیزی که انجام میدهی دچار ابهام شوی و این بر خلاف دوستان مسیحیم که اغلب اتفاق میافتد در مورد چیزی که انجام میدهند دچار شک و شبهه میشوند که آیا این کار درست است یا اشتباه؟ موقعی که از مسیحیت رویگردان شدم و به اسلام گرویدم، آن وقت بود که فهمیدم این همان چیزی است که من سالها به دنبال آن بودم. الحمدلله من هدایت شدم. اسلام همچنین باعث پیشرفت من به عنوان یک زن شد. من مردان مسلمانی را دیدم که خیلی بیشتر از آنچه که در جامعه آمریکایی که در آن رشد کرده بودم به زنان احترام میگذاشتند. من مخصوصاً از اینکه یک زن هستم احساس خرسندی میکنم. قبلاً همیشه از زن بودن خودم ناراحت بودم زیرا عقیده داشتم که اگر مرد بودم میتوانستم آسانتر و راحتتر زندگی کنم، اما به عنوان یک زن مسلمان خودم را برتر احساس میکنم و راهم را که خواستها و تقاضاهای صادقانهی موجود در فطرت و سرشتم است را انتخاب میکنم. اکنون احساس میکنم که دوست دارم یک زن باشم. گرویدن به اسلام نیز مانند این است که دری بهسوی خانهات باز میکنی.
والسلام
امیره از آمریكا
من از پدر ومادری مسیحی در ایالت آرکانزاس(ARKANSAS) به دنیا آمدهام. و در آنجا ایام طفولیت را گذرامدهام. دوستان عربم مرا به عنوان آمریکایی سفید خطاب میکنند، اما تبعیض نژادی برای من معنی ندارد. من در مزرعه پدرم به همراه مادرم در روستای کوچکمان زندگی میکردیم. پدرم به عنوان واعظ در کلیسای روستای کوچکمان به وعظ و ارشاد مردم میپرداخت. مردم روستای ما تابع فرقه معمدان بودند، این فرقه یکی از فرقههای مسیحیت مانند کاتولیک، پروتستان و دیگر فرقههای مسیحیت به شمار میرود، که در فروع با سایر فرقههای مسیحیت اختلاف دارد، اما در اصول مانند سایر مسیحیها معتقد به عقیده تثلیث میباشند و عیسیu را پسر خدا میپندارند!.
در این روستا فقط سفید پوستان زندگی میکردند و تا دویست مایلی آنجا هیج دین و مذهب دیگری جز همین مذهب وجود نداشت. تا سالهای متمادی که در آنجا زندگی میکردم با هیچ احدی خارج از ده ملاقات نداشتم، تا اینکه وارد دانشگاه ایالت آرکانزاس شدم و در آنجا برای اولین بار مسلمانان را دیدم. باید اعتراف کنم بار اولی که مسلمانان را در لباسشان دیدم خیلی متعجب شدم، مخصوصاً باور اینکه چرا دختران مسلمان موهای سرشان را میپوشانند برایم سخت بود. دوست داشتم اطلاعاتی را در مورد مسلمانان به دست آورم، در اولین فرصت با یکی از دختران مسلمان دوست شدم، و پس از این بود که صفحه جدیدی در زندگی من گشوده شد و من به کلی تغییر کردم. اسم دوستم «یاسمین» بود، او در فلسطین به دنیا آمده بود. من ساعتها پای درد دل او مینشستم و به صحبتهای او که در مورد سرزمین، فرهنگ، خانواده و دوستانش که خیلی آنها را دوست داشت صحبت میکرد، گوش میدادم. ولی چیزی که خیلی بیشتر از آنها برایش عزیز و دوست داشتنی بود، دینش اسلام بود که این خیلی برای من جالب بود. او از اعتقاد به اسلام لذت میبرد و این چیزی بود که من در افراد دیگر نمیدیدم. او با من در مورد انبیاء الهی، در مورد خدا و این که خدایی که او میپرستد پاک و منزه از هرگونه شریک است، سخن میگفت. او خدای خود را با لفظ «الله» یاد میکرد. از نظر من صحبتهای او عین صداقت بود و نمیدانم چه حس درونی مرا در مورد صحبتهای او قانع میکرد. خانواده من نمیدانستند که من با فردی مسلمان دوست شدهام. یاسمین ازهر راهی که میتوانست وارد میشد تا به من بفهماند اسلام تنها یکسری باور دینی نیست، بلکه اسلام روش زندگی بهتر را نیز به انسان آموزش میدهد. مهمتر اینکه به انسانها میآموزد که همه چیز در این دنیا خلاصه نمیشود بلکه آخرتی است که در آنجا دوباره زنده میشویم و نیکوکاران در آنجا در بهشت با یکدیگر ملاقات میکنند!.
وقتی او به کشورش فلسطین باز گشت فکر کردم که دیگر او را نبینم به همین خاطر سعی کردم تحصیلاتم را در مورد دین اسلام ادامه دهم تا بتوانم بعدها به دلایلی او را ملاقات کنم. سخنان یاسمین همیشه در گوشم طنین انداز است. از روز اولی که مرا شناخت مرا «امیره» صدا میکرد، به همین خاطر بعدها که مسلمان شدم اسمم را به «امیره» تغییر دادم. دو هفته بعد از باز گشت یاسمین به فلسطین خبر ناگواری را توسط دوستان عربم شنیدم که خیلی مرا در غم واندوه فرو برد، یاسمین در تهاجم سربازهای اسرائیلی به شهادت رسیده بود.
تا زمانی که در دانشکده درس میخواندم با بسیاری از عرب زبانان و دیگر اقوام ساکن خاورمیانه آشنا شده بودم و به همین خاطر زبان عربی خیلی برایم جذاب شده بود. از طریق نوار به فراگیری زبان عربی میپرداختم، دوستانم کمکم میکردند تا بتوانم بهتر این زبان را یاد بگیرم. بعضی اوقات هم به تلاوت قرآن دوستان گوش فرا میدادم. وقتی از کالج فارغ التحصیل شده و به روستای کوچکمان باز گشتم احساس دلتنگی شدیدی به من دست داد، خیلی مشتاق دیدار دوباره با دوستان عربم بودم، این احساس من باعث نگرانی خانوادهام هم شده بود. بعد از چند سال شخصی سرراه من قرار گرفت که مسلمان شدنم را تسریع کرد، از نظر من او نمونه کامل یک انسان مسلمان بود.
هر بار سؤالهای مختلفی را در مورد اسلام از او میپرسیدم، کتب اسلامی مختلف را مورد مطالعه قرار میدادم و هر بار خالصانه از خداوند میخواستم مرا در این امر کمک و هدایت کند. تا اینکه در 15 آوریل 1996 آن شخص مرا در مورد دین اسلام قانع کرد و جملهای به من یاد داد که تا عمر دارم به خاطر این جمله دین اسلام را ترک نخواهم کرد آن جمله این بود «أَشْهَدُ أَنْ لا إِلَهَ إِلا اللَّهُ وَأَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّدًا رَسُولُ اللَّهِ».
در دوران دانشکده وقتی خانوادهام فهمیدند رشتهی تحصیلی من در مورد دین اسلام است، خیلی عصبانی شدند به طوریکه با من حرف نمیزدند، اما وقتی فهمیدند مسلمان شدهام، کلاٌ با من قطع رابطه کردند. ابتدا سعی کردند مرا به درمانگاه بیماران روانی بسپارند، چون از نظر آنها من دیوانه شده بودم. این رفتار آنها خیلی باعث ناراحتی من میشد. آنها با من قطع رابطه کردند. اما روزی که آن انفجار مهیب در منطقهی الخبر عربستان رخ داد، آنها به من زنگ زدند و خبر مرگ داییم را در آن انفجار به من دادند. آنها به من میگفتند دوستان تروریست تو باعث مرگ داییت شدهاند و به این ترتیب دستهای تو آلوده به خون داییت است! بعد از این تماس چند روز گریه میکردم، اما به خداوند ایمان قاطع داشتم که این مشکل را برایم آسان خواهد کرد. بارها سعی کردم با خانوادهام تماس برقرار کنم اما آنها مرا تحویل نمیگرفتند، آنها حتی شماره تلفن خود را عوض کردند تا من نتوانم به آنها زنگ بزنم. کار به جایی رسید که همه بستگانم رفت و آمد با من را ممنوع اعلام کردند، متأسفانه مادرم هم جز آنها بود. یک روز که به بازار رفته بودم وقتی از بازار برمیگشتم و میخواستم سوار ماشینم شوم با رنگ فشاری روی ماشینم نوشته بودند «دوستدار تروریستها» یک شب هم در پارکینگ فردی ناشناس به من حملهور شد و چند ضربه چاقو به من زد که زخمی شدم. البته او را دستگیر کردند و او را در دادگاه محکوم کردند اما خیلی زود آزاد شد. این کار چند بار تکرار شد. چند بار هم لاستیک ماشینم را پنچر کردند. شبها نیز مرا آرام نمیگذاشتند. یک روز که هم که برای شستشو، لباسهایم به خشکشویی نزدیک خانهام برده بودم او تمام لباسهای اسلامیم را از بین برده و فقط شلوارهای جین را به من برگرداند و مرا تهدید کرد که شکایت نکنم. اکنون که این خاطرات را مینویسم درگیر قضیهای هستم که از طریق دادگاه پیگیر آن هستم و فعلاٌ صلاح نیست در مورد آن چیزی بنویسم. با این که هیچ جرمی را مرتکب نشدهام دادگاه از خروج من از شهر جلوگیری به عمل آورده است، انشاءالله که تمام توطئههای آنها به شکست خواهد انجامید. از اینجا به دوست و خواهر عزیزم یاسمین که اولین بار از طریق او با اسلام آشنا شدم میگویم: میدانم الآن روحت از اسلام آوردن من خوشحال است و از اینکه هدایت شدهام لبخند شادی بر لبانت نقش بسته است، انشاءالله بزودی در بهشت با هم ملاقات خواهیم کرد.
والسلام
شری فام وایک از نیویورک
من شری فام وایک اهل نیویورک هستم. قبل از مسلمان شدن یک خوانندهی کلاسیک بودم، که بعد از اسلام اسمم را به «نور سعاده» تغییر دادم. من هم به مانند هر شخص دیگری که دنبال خوشبختی است دنبال همای سعادتم بودهام. در مورد بسیاری از دیانتها مطالعه داشتهام و به کلیساهای بیشماری رفتهام.
داستان من از 1980 که به یک قهوه خانه مصری رفته بودم شروع شد، از صاحب قهوه خانه سؤال کردم آیا تو مسلمان هستی؟ او گفت:آری! کنجکاویم گُل کرد. به او گفتم: سؤالی دارم که خجالت میکشم آن را بپرسم، من چیزی در مورد دینتان نمیدانم آیا میتوانم بپرسم دین شما چگونه است؟ او جواب خود را در یک جمله خلاصه کرد. او گفت: ما خدای واحدی را میپرستیم. از جواب او شوکه شدم، برای اولین بار بود که با امتی غیر از مسیحی ملاقات داشتم که به تمام انبیاء الهی همچون عیسی، موسی، ابراهیم و. . . ایمان دارند. تصمیم گرفتم مطالعاتم را بر این نکته متمرکز کنم. شش ماه به تحقیق پرداختم سپس مسلمان شدم. وقتی برای اولین بار با حجاب اسلامی از خیابان گذشتم انگار کسی متوجه حضور من نشد. در آن لحظه من نفس راحتی کشیدم، خیلی خوشحال شده بودم. من قبل از آن دختری بودم که هر وقت از خیابانها میگذشتم [به خاطر پوششم] جلب نظر میکردم، دیگر از متلکها و بگومگوهای پسرها خسته شده بودم.
اسلام و زن
چیزی که برای من حزنانگیز است این است که در بسیاری از کشورهای اسلامی مسلمانان دینشان را به طریق صحیح به جای نمیآورند. در آمریکا اسلام را در زندگی روزمره افراد مشاهده میکنیم اما مسلمانی نمیبینیم، اما در کشورهای اسلامی با اینکه افراد مسلمان هستند اما در عمل و زندگی از اسلام به دور هستند. همه ما میدانیم در اسلام حقوق زن و مرد مشخص شده است. حالا اگر ما در این مورد از دین به دور باشیم و از سنت پیامبر پیروی نکنیم حتماًً حق یکی از طرفین علی الخصوص زنان ضایع میشود. ما باید در این مورد فرهنگ سازی کنیم و جامعه را تعلیم دهیم هر چند که گذشتن از عادات و فرهنگ ملتها کار بسیار مشکلی است اما نباید به زن در اجتماع با یک دید منفی نگریست.
شغل
هم اکنون من مدیر شرکت سمعی و بصری «noor art» هستم، که آن را به کمک شوهرم اداره میکنم. هنگامی که مسلمان شدم و موسیقی را ترک کردم به عنوان یک معلم در مدرسه به کودکان آمریکایی مسلمان عقیده اسلامی را درس میدادم. کار با این کودکان کمی مشکل بود چون آنها زبان عربی نمیدانستند و نمیتوانستند مخارج حروف را درست تلفظ کنند. فکری به خاطرم رسید، اولین بار شهادتین را به مانند سرودی برای بچهها تکرار کردم، که به راحتی میتوانستند بخوانند و تکرار کنند. بعدها این فکر را توسعه دادم و دیگر عقاید و اصول اسلامی را به سرود در آوردم که در فهم بچهها و یاد گیری آنها خیلی مؤثر بود. والدین بچهها نیز از این فکر استقبال کردند و مرا بیشتر تشویق کردند، و از من خواستند سرودهایم را در قالب نوار و سی دی منتشر کنم. من این کار را در قالب شرکت کوچک «نور آرت» و به کمک شوهرم از سال 1997 شروع کردم که بحمدالله موفقیتآمیز بوده است.
بهسوی زندگی هدفمند
هدف من در این زندگی عبادت خدایﷻ وخدمت به دین در جامعه و رساندن پیام واقعی اسلام به دوستان و خانواده و دیگر افراد مجتمع از طریق حجاب و اخلاق حمیده و همچنین رسوخ در قلب کودکان (زیرا آنها مانند پیمانهای خالی میباشند و باید با اطلاعات درست آنها را پر کرد) احتیاج به سخن گفتن بسیار هم ندارد بلکه آنها کوچکترین اشارهای را دریافت میکنند. به خاطر همین سعی کردهام سرودهای جدیدی در قالب داستانهای اسلامی و سیرت برای کودکان بسرایم تا کودکان بتوانند به راحتی آن را فرا بگیرند. از نظر من این یک حرکت فرهنگی است که از این طریق میتوان عقیده اسلامی را منتشر کرد.
پیام ما
پیام ما باید پیام راستین اسلام به تمام جهانیان باشد. من به عنوان یک زن مسلمان دوست دارم در جامعه مفید باشم. نکته مهم این است که ما باید کارهایمان را با امانت به پیش بریم، زیرا زندگی در آمریکا، دست زدن به هر کاری مجاز است و کسی مانع نمیشود خواه آن کار صحیح باشد خواه پلید.
والسلام
شهیره صلاح الدین از مصر
اشاره:
شهیره صلاح الدین دختری مصری است که قبلا ً پیرو دین مسیحیت بوده است. او مسیحیت را از آبا و اجدادش به ارث برده بود. او دختری معتقد به باورهایش بود. ولی اکنون به یک زن دعوتگر مسلمان تبدیل شده است. مردم منطقه او را به خوبی میشناسند. در زمینهی دعوت اسلامی و کارهای خیر همیشه پیشگام است به طوری که زبانزد خاص وعام است. . . . .
دوران کودکی
من در خانوادهی ثروتمندی به دنیا آمدهام. پدرم کشیش بود وعموهایم همگی از تجار معروف شهر هستند. در زندگی هیچگاه کمبودی نداشتم و در بهترین مدارس شهر درسم خواندم. پدرم مرا برای رفتن به کلیسا تشویق میکرد و همواره از من میخواست که پایبند به دین باشم. اصلا ً فکر نمیکردم روزی مسلمان خواهم شد. پدرم حسابی مرا شستشوی مغزی کرده بود و چون در مدرسهی فرانسویها درس میخواندم هرگز با دین اسلام چه به طور مستقیم و چه از طریق کتب درسی در تماس مستقیم نبودم. قلباً نیز از اسلام متنفر بودم و دین اسلام را دینی غیر انسانی و خشن تصور میکردم که توسط یکی از اعراب در جزیرة العرب پایهگذاری شده بود و گمان میکردم که چنین دینی نمیتواند دینی آسمانی باشد.
جرقهای در تاریکی
چند تا دوست مسلمان داشتم. در جشن عروسی یکی از دوستان مسلمانم به طور اتفاقی با پسر جوان مسلمانی آشنا شدم. او انسان با فرهنگ و با شخصیت و از خانوادهای اصیل اما از نظر مالی در حد متوسط بود. ما در مورد مسائل زیادی با هم گفتگو کردیم و این آشنایی باعث شد که به هم علاقهمند شویم و او به من پیشنهاد ازدواج دهد. خانوادهی ما از خانوادههای ثروتمند شهر بود و برای خودشان منزلت خاصی قائل بودند. من قبل از هر کس مادرم را از این جریان مطلع کردم، اما او به شدت اظهار مخالفت کرد و از دست من عصبانی شد. اما من تصمیم گرفته بودم این ازدواج سر بگیرد، به همین خاطر وسایل و لباسهایم را جمع کردم و پیش مادر شوهر آیندهام رفتم. او به گرمی از من استقبال کرد و پس از صحبتهای اولیه قرار شد پیش عاقد برویم و مراسم عقد انجام شود که این کار در حضور خانوادهی همسرم صورت گرفت. با نامه خانوادهام را از این کار با خبر ساختم. انتظار داشتم که آنها به من تبریک بگویند! بعد از مراسم عقد، پدر شوهرم واسطهای نزد پدرم فرستاد تا موافقت او را برای جشن عروسی با حضور خویشان و نزدیکانم کسب کند. اما خانوادهام به شدت با این امر مخالفت کردند. من مجبور شدم بدون کمک خانوادهام زندگی سادهای را با شوهرم آغاز کنم. شرط من از اول این بود که من بر دین خود باقی بمانم و شوهرم نیز با این امر موافقت کرده بود. مادر شوهرم برخورد بسیار شایستهای با من داشت و همچون مادری مهربان با من رفتار میکرد. مودت و خوش رفتاری او باعث میشد که بیش از پیش او را دوست داشته باشم. پس از مدتی مادرم با من تماس گرفت و اولین سؤالی که از من پرسید این بود:آیا هنوز به مسیحیت پایبند هستی؟ من به او اطمینان دادم که قرارم با خانواده شوهرم همین بوده که به دین و اعتقاداتم پایبند باشم و آنها مرا مجبور به پذیرش دین اسلام نکنند. مادرم از ترس بدرفتاری مادر شوهرم همواره خواهرم را میفرستاد تا به من سر بزند و از وضعیت من با خبر شود. اما مادر شوهرم از خواهرم نیز به گرمی استقبال میکرد. دیگر افراد خانوادهی شوهرم نیز با من مهربان بودند و علی رغم اینکه گردنبندی از صلیب به گردن آویخته بودم هیچ عکس العملی از آنها مشاهده نمیکردم. در ماه مبارک رمضان در حالیکه آنها روزه بودند من صبحانه و نهارم را میخوردم. این گذشت و خویشتنداری آنها باعث شده بود که با وجود اعتقاد به مسیحیت احساس پوچی کنم. پنج سال بدین منوال گذشت.
مواجه شدن با مشکلات روحی
کم کم احساس اضطراب و نگرانی میکردم. با قدیسها مناجات و گفتگو میکردم. از بسیاری از امور غیبی از آنها طلب جواب کردم. اما هیچ جواب و نتیجهای نیافتم. همیشه تمثال مریم مقدس را جلوی خودم میدیدم که ساکت ایستاده و نمیتواند مرا از حیرتم خارج کند. نکته جالبی که در این دوران به عنوان یک سؤال با آن برخوردم این بود که چرا تمثال حضرت مریم و مسیح در کشورها و مناطق مختلف متفاوت است؟! اما نتوانستم جواب قانع کنندهای برای آن پیدا کنم. روزی از شوهرم پرسیدم: هروقت میخواهی با خدایت راز و نیاز کنی به چه وسیلهای و توسط چه کسی با او حرف میزنی؟ او گفت: من مستقیماً با خدایم حرف میزنم. این حرف در قلب من جرقهای زد که ذهنم را روشن کرد. چند روز به طور مرتب با خودم مینشستم و با خداوند بدون وساطت قدیسین و مریم مقدس مناجات میکردم و از او طلب هدایت میکردم.
نقش اطرافیان در پذیرش دین اسلام
شوهرم در مورد دین اسلام معلومات زیاد و عمیقی نداشت اما برادرش که ساکن آمریکا بود مردی با فرهنگ بود و اطلاعات عمیقی در مورد دین اسلام داشت. روزی به شوهرم گفتم: وقتی اولین فرزندم به دنیا بیاید او را با خودم به کلیسا خواهم برد تا بر پایهی دین مسیحیت بزرگ شود. این حرف من شوهرم را سخت تکان داد و او رابه فکر واداشت و باعث شد که از برادرش کمک بخواهد. برادرش نیز کتابهای مختلفی برای او ارسال کرد تا با مطالعهی آنها سطح معلوماتش را بالا ببرد و باورهای دینیش را تقویت کند و هم بتواند بر من تأثیر بگذارد.
یک اتفاق مهم
شبی در حالی که با خداوند راز و نیاز میکردم، به خواب رفتم. در خواب مریم را دیدم که بر بام ساختمان بلندی ایستاده است اما در پایین آن ساختمان انجیل در آتش افتاده بود و میسوخت. شبی دیگر مادر بزرگ مسیحیم را در خواب دیدم که به مادرم میگوید: شهیره را بر دین اسلام رها کن تا وارد بهشت شود. فردای آن روز بود که از شوهرم خواستم نماز خواندن را به من بیاموزد. او هم نماز را به من یاد داد. از روزی که مسلمان شدهام هیچگاه نمازم را قضا نکردم. مادرم وقتی خبر اسلام آوردنم را شنید با من قطع رابطه کرد و خواهرم را از دیدار با من منع کرد. بارها سعی کردهام با آنها رفت وآمد کنم اما تا به الآن هیچ فایدهای نداشته است. بعد از پذیرش اسلام مهمترین چیزی که به آن میاندیشم فراگیری قرآن و فهم معانی آن بود، لذا در کلاسهای قرآن و آموزش معارف اسلامی ثبت نام کردم و توانستم قرآن را با تجوید فرا بگیرم و بخشهایی از آن را حفظ کنم. در حال حاضر نیز به فعالیت دعوی مشغول هستم و برای هدایت دیگران تلاش میکنم. بعد از هدایت به اسلام شدیداً احساس خوشبختی میکنم و به حقیقت زندگی پی بردهام.
والحمدالله رب العالـمین.
والسلام.
عمر جیم جانسون از آمریکا
اشاره:
عمر جیم جانسون یک مسلمان آمریکایی است که در ایالت تگزاس به دنیا آمده است. او همانطور که خودش میگوید هنگام جنگ آمریکا با ویتنام برای یافتن حقیقت، در مورد زندگی، جهان آفرینش و انسان، به کشورهای کانادا، انگلستان و فرانسه سفر کرده است. اولین بار که دین اسلام توجهش را به خود جلب کرد موقعی بود که برای آموختن زبان عربی به اسکندریه مصر سفر کرده بود. در آنجا به فطری بودن دین اسلام پی میبرد . . . او دو بار ازدواج کرده است، بار اول با دختری انگلیسی که مقید به دین و مذهب نبود ازدواج میکند، او تمام سعی و تلاش خود را به کار میگیرد تا او را پایبند مسائل دین وز ندگی مشترکشان کند. اما چون در این کار موفق نمیشود او را طلاق میدهد. بار دوم با دختری مصری که مبلغ دینی بود ازدواج میکند که حاصل این ازدواج پسری به نام مروان است. عمر هم اکنون در زمینهی ترجمهی کتب اسلامی به انگلیسی فعالیت میکند و از این طریق میخواهد به اسلام خدمت کند. . . بهتر است قصه اسلام آوردنش را از زبان خودش بشنویم:
هنگام تحصیل در رشته زبان عربی بود که با دین اسلام آشنا شدم. هدف من از آموختن زبان عربی این بود که میخواستم از این طریق بیشتر با اعراب آشنا شوم همه ما میدانیم بین زبان عربی و دین اسلام ارتباط تنگاتنگی وحود دارد. وقتی میخواستم مسلمان شوم به این نکته پی بردم که انسانها بالفطره مسلمان هستند، من هم از این قاعده مسبثنی نبودم یعنی وقتی فهمیدم تابع عقیده مسیحیت یا یهودیت و یا حتی کمونیست هم نیستم اولین کاری که کردم این بود که این عقیده که ذاتاٌ در نهاد انسان نهفته است را تقویت کنم، پس اولین کاری که کردم این بود که به چند کتابفروشی در اسکندریه مراجعه کردم و کتابهایی را در مورد اسلام خریدم، بعد از مدتی خواندن نماز را هم شروع کردم سپس به دانشگاه الازهر رفتم تا اسلام خود را به طور رسمی اعلان کنم هر چند که ماهها قبل ار آن اسلام را به عنوان دین پذیرفته بودم. بعد از مسلمان شدنم از طرف خانوادهام در آمریکا با هیچ مشکلی مواجه نشدم. پدرم استاد دانشگاه است و از نظر او دین یک ابزار فرهنگی است. اخیراٌ دیداری با خانوادهام در آمریکا داشتم و سه هفته پیش آنها ماندم و در این مدت همواره سعیام بر این بوده است که با آنها با اخلاق خوب برخورد کنم، زیرا به نظر من از طریق اخلاق حمیده و حسن سلوک میتوانیم دیگران را هم به دین اسلام دعوت کنیم.
ازدواج با دختری عرب و مسلمان
من در اسکندریه دوستان متدینی داشتم که با آنها رفت و آمد میکردم، از طریق آنها بود که به خواستگاری دختری متدین از شهر دمنهور رفتم، خانوادهاش به خوبی مرا تحویل گرفتند و من توانستم با رضایت کامل آنها با آن دختر ازدواج کنم. خوشبختانه او دختری متدین است که هیچ موقع بدون نقاب از خانه خارج نمیشود و در زمینه دعوت اسلامی فعالیت میکند. از نظر زبان هم ما هیچ مشکلی نداریم چون من عربی را به خوبی صحبت میکنم، البته وضوع تفاهم بین زوجین خیلی بالاتر از همه این حرفهاست.
تصویر اسلام در اجتماع
من تفاوتی را بین اسلامی که من به آن ایمان آوردهام با چیزی که در بین اقشار مردم وجود دارد احساس نمیکنم خیلی از کسانی که با آنها آشنا هستم انسانهای خوش قلب و مهربانی هستند که نماز و سایر عبادات را به جای میآورند هر چند که منکر جهل و نادانی در بین بسیاری از مسلمانان نیستم. بعضی از تازه مسلمانان علی الخصوص کسانی که در غرب مسلمان شدهاند، سرزمینهای اسلامی را همانند بهشت گمشدهشان میپندارند، یعنی انتظار دارند تمام مردم ملتزم به تعالیم دین اسلام باشند، ولی هنگامی که واقعیت را مشاهده میکنند و از اینکه میبینند بعضی از مسلمانان به شرب خمر روی آوردهاند یا بعضی از زنها برهنهتر از زنهای غربی ظاهر میشوند بینهایت متآثر میشوند ولی به نظر آنها نباید از این مسئله خشم گین شوند چون هرچه باشد جوامع اسلامی از بسیاری از شهرهای غربی بهترند و به سبب انحراف عدهای از مسلمانان نباید زندگی نزد یهود و نصاری را بر زندگی در جامعه اسلامی ترجیح دهیم. باید در این مسآله صبر و تحمل خود را از دست ندهیم.
مردم درجوامع غربی
مردم در غرب بیشتر به مادیات میاندیشند و چون یک اجتماع غربی از طبقات مختلفی تشکیل شده به همان اندازه مشکلات هم مختلف است. مثلاٌ در جامعهای مانند آمریکا با اینکه اکثرشان در وضعیت متعادلی به سر میبرند ولی دائماٌ احساس فقر میکنند و بیشتر از آنچه که در اختیار دارند را طلب میکنند، البته در بین فقرا این وضعیت به مراتب بدتر است و باعث یه وجود آمدن جرایم مختلف در اجتماع میگردد. نا امنی در جوامع غربی هم جای خود را دارد و مردم از دست افراد شرور ودزد در امان نیستند.
تفاوت خانواده مسلمان با خانواده غربی
در سرزمینهای اسلامی مسؤلیت خانه بر عهده زن است اما در غرب مسؤلیت کارهای خانه را بین زن و مرد مشترک میدانند، تازه این جدای مسئولیت بعضی کارهای خارج از خانه که مسؤلیت آن بر عهده زنان است، ولی در واقع زن مسؤل خانه است هرچند که شغلهای دیگری هم خارج از خانه داشته باشد. من یک ازدواج ناموفق داشتم که البته تقصیرها را متوجه زن سابقم میدانم چون هیچگونه احساس مسئولیتی در قبال رندگی زناشویی نداشت، او دلش میخواست که آزادانه زندگی کند همانطور که در دوران مجردیش زندگی میکرد البته خیلی تلاش کردم که او را پایبند به زندگی کنم اما موفق نشدم به خاطر همین بعد از دو سال او را طلاق دادم.
ترجمه در خدمت اسلام
کتابخانههای غرب از فقر شدید کتابهای اسلامی که به زبانهای خارجی ترجمه شده باشد رنج میبرند و بعضی از کتابهایی که توسط بعضی از مستشرقین ترجمه شده است تحریف شدهاند یا عمدی بوده و یا تعمدی در کار نبوده است. من شخصاٌ سعی کردهام از طریق ترجمه کتابهای اسلامی به دین مبین اسلام کمک کنم. تاکنون یک کتاب از شیخ قحطانی به نام «الولاء والبراء» را ترجمه کردهام و هم اینک نیز به ترجمه یکی از کتب شیخ یوسف القرضاوی مشغول هستم.
زن در اسلام
اسلام برای زنان حقوق معینی را تعیین کرده است مردان هم از حقوق خود بر خودارند اما در غرب بر اساس این نظریه که هیچ فرقی بین زن و مرد وجود ندارد زنان را به صحنه سیاست و تجارت و. . . کشاندهاند . یک زن غربی هیچگاه احساس سعادت نمیکند اکثر مردان هم به زن احترام لازم را به جای نمیآورند، حتی هنگامی که کار میکنند حقوقی که به زن تعلق میگیرد خیلی کمتر از حقوق مردان است. در زمینه خانوادگی نیز زنان مورد آزار و اذیت مردهایشان قرار میگیرند و از آنجاییکه زنان و دختران در غرب از حجاب کامل برخوردار نیستند در نتیجه در کوچه و خیابان مورد آزار و اذیت افراد شرور قرار میگیرند. مسلمانان در همه چیز از غرب تقلید میکنند، در لباس پوشیدن، در راه رفتن، و حتی در صحبت کردن هم مقلد غرب هستند. اما اگر ما به جامعهای مانند تگزاس نگاه کنیم با وجود اینکه عده زیادی از شهروندان اسپانیایی زبان در آنجا زندگی میکنند ودارای فرهنگ مشخصی هستند هبچ کس را نمیبینی که از نحوه لباس پوشیدن آنها تقلید کند و یا برنامههای تلویزیونی آنها را تماشا کند. به نظر من دلیل اینکه مسلمانان از غرب تقلید کورکورانه میکنند این است که آنها غرب را به عنوان یک ابر قدرت نگاه میکنند، اگر ما به قرون وسطی برگردیم این مسآله را به صورت عکس مشاهده میکنیم. یعنی در آن زمان این مردم اروپا بودند که از مسلمانان تقلید میکردند چون مسلمانان در آن زمان از هر حیث پیشرو دیگر اقوام بودند. در زمینههای علمی، ادبی، هنری، و حتی دانشگاهی از اروپا برتر بودند. من مطمئن هستم اگر مسلمانان به عزت وقدرت گذشته خود برگردند باز مردم دنباله رو آنها خواهند بود.
دیدگاه غرب نسبت به اسلام
غربیها واقعاٌ از اسلام در هراسند حتی به یاد میآورم در دوران تحصیل از فلسطینیها میترسیدیم چون فکر میکردیم آنها تروریست هستند. هر سال یک کشور اسلامی را غول جلوه میدهند تا مردم را از این طریق بترسانند و خودشان به اهداف نامشروعشان برسند.
رهبانیت در کلیسا
ازدواج یک امر فطریست و هرکس بخواهد با این فطرت که در ذات انسان نهاده شده مبارزه کند با شکست مواجه میشود، به خاطر همین ما در بین راهبهها و کشیشان کلیسا انحرافات اخلاقی را مشاهده میکنیم که اکثر مردم در غرب از آن آگاه هستند و با وجود این انحرافات و فساد هنوز کلیسا بر مبارزه با این فطری اصرار میورزد. ما در کلیسا ضد و نقیضهای زیادی را مشاهده میکنیم مثلاٌ اگر دونفر بخواهند از هم طلاق بگیرند اجازه طلاق صادر میشود و زوجین از هم جدا میشوند ولی اگر بخواهند دوباره با هم ازدواج کنند کلیسا آن را به رسمیت نمیشناسد چون هنوز به ازدواج اول معترف است هر چند که زوجین از هم جدا شده باشند.
والسلام.
کیزا صالح از اوگاندا
اشاره:
آفریقا همواره منطقهای برای تاخت و تاز کشورهای اروپایی و غربی بوده است، سرزمینی که سرشار از ثروتهای طبیعی و خدادادی است، اما مردمانش در فقر مطلق به سر میبرند. بعد از کنار گذاشتن جهاد از سوی مسلمانان و کمرنگ شدن حضور مبلغین اسلامی، استعمارگران غربی دو هدف اساسی را در این منطقه دنبال کردند:
1- غارت همه جانبه ثروتهای طبیعی و معادن آنها و استثمار ساکنین بومی
2- استحاله فرهنگی و جایگزینی فرهنگ و زبان کشور استعمارگر به جای فرهنگ و زبان محلی و بومی آنها.
در کنار اینها گسیل داشت مستبشرین مسیحی به این مناطق در پوشش کمکهای انسان دوستانه و سازمان صلیب سرخ جهانی که در غیاب مسلمانان اهداف خود را به پیش میبرند.
کیزا جولیاس 46 سال دارد. او اهل اوگاندا و از منطقه بوسیروکا میباشد که در نزدیکی دریاچه آلبرت قرار دارد. این منطقه یکی از مناطق فقیر اوگاندا است که از کمبود آب آشامیدنی ضدعفونی شده بشدت رنج میبرد. همچنین عدم وجود مسجد که تازه مسلمانان بتوانند در آنجا تعلیمات دینی خود را فراگیرند نیز مشکل دیگری است که مسلمانان آنجا با آن مواجه هستند، البته این سوای نیازمندی آنان به مراکز تعلیم قرآن و کفالت ایتام و احتیاجات غذایی آنان است.
کیزا جولیاس که بعد از اسلام آوردن اسمش را به کیزا صالح تغییر دادهاست، کشیشی بود که بر 7 کلیسای منطقه اشراف داشت، او سبب اسلام آوردنش را اینگونه بیان میکند:
چرا اسلام؟
چند سبب باعث شد که من به دین مبین اسلام روی آورم، یکی اینکه کلیسا تا آنجایی که امکان داشت خواندن انجیل یا خریدن آن را بر ما ممنوع ساخته بود از ترس اینکه مبادا ما در انجیل مطالبی بیایبم که مخالف رأی و فکر آنها باشد. خطبههایی هم که برای روز یکشنبه میخواندیم همه نوشته شده و آماده از جانب آنها به تعداد هفتههای سال در کتابی جمعآوری شده بود که به ما میدادند و هر هفته یکی از آنها را میخواندیم.
اما هنگامیکه فرصتی یافتم تا انجیل را به طور کامل مطالعه کنم اموری را در آن یافتم که نه کاتولیکها بدان عمل میکنند و نه پروتستانها، بلکه این مسلمانها هستند که به آنها میپردازند و چون در بین مسلمانان زندگی میکردم این را به عینه شاهد بودم، مثلاً در انجیل داریم، هنگامی که عیسی و حواریون از خداوند طلب نجات کردند به سجده آفتادند که این عمل را هیچ کدام از مسیحیان انجام نمیدهند بلکه این مسلمانان هستند که سجده میکنند و همچنین همه میدانیم که حضرت مریم موهایش ار با حجاب میپوشاند که این هم فقط از سوی مسلمانان رعایت میشود.
سبب دوم اینکه علیرغم نازا بودن زن اولم، کلیسا با ازدواج مجدد من ممانعت میکرد که این مسأله باعث نزاع من با دستاندر کاران کلیسا شد. ولی آنچه که بیش از همه مرا بهسوی اسلام کشاند مهر و محبتی بود که در بین مسلمانان یافتم.
ارتباط با پیروانم بعد از اسلام
خوشبختانه هیچ چیز ناراحت کنندهای وجود ندارد به طوری که عده بسیاری از پیروانم به تبعیت از من مسلمان شدند. آنهایی هم که اسلام نیاوردند بچههایشان را به اسلام آوردن امر کردند. و عده دیگری نیز وعده دادهاند که در آینده مسلمان خواهند شد، و چیزی که ارتباط ما را بیش از پیش محکمتر میکند این است که ما هنوز در خانه یکی از کاتولیکها که یکی از اتاقهایش را در اختیار ما قرار داده نماز میخوانیم.
ارتباط با مسئولین حکومتی
هنوز ارتباط خوبی با معاون سوم نخست وزیر که وزیر کار نیز میباشد دارم. او نیز مسیحی است کما اینکه با نماینده منطقه در مجلس ارتباط خوبی دارم و همچنین با رئیس شورا نیز دوست هستم.
برنامههای آینده
هنوز من و همکیشانم بسیاری از امور دینیمان را نمیدانیم، امیدوارم کسی پیدا شود که دست ما را بگیرد و چشمهایمان را در امور دینیمان بگشاید. بدون شک یکی از نقشههای مهمی که در سر میپرورانیم بنای مسجد به همراه خانهای برای امام مسجد و مدرسهای که بتوانیم کودکانمان را در آنجا تعلیم دهیم، در این مورد با نمایندگان مسلمان منطقه بوسیروکا مذاکرهای داشتهایم و توانستهایم کمکهایی از مسلمانان شهر «هویما» و بعضی از تازه مسلمانان دریافت کنیم و با آن پول قطعهای زمین خریدهایم تا مسجد و مدرسه را در آنجا بنا کنیم. الان به کسانی نیاز داریم تا ما را در ساختن مسجد یاری کنند.
لازم به ذکر است، شخصی که منزلش را برای نماز خواندن در اختیار مسلمانان قرار داده یک مسیحی کاتولیک به نام «ناتان آدیگا» است. او نظرش را در مورد اسلام اینگونه بیان میکند: «از نظافت و وحدت مسلمانان خوشم میآید و در آیندهای نزدیک حتماً یکی از آنها خواهم بود».
«چارلز اووندا» نیز که سه پسرش به نامهای راشد، اشرف و فاروق مسلمان شدهاند میگوید: «اخلاق مسلمانان، همچنین لباسهای تمیز و پاکیزهای که میپوشند مرا تحت تأثیر قرار دادهاست. حتماً در آینده مسلمان خواهم شد».
لیسا لوت وتمان از آمریکا
من بیست ساله بودم که وارد دانشگاه تمپل فیلادلفیا شدهام. در آن ایام تا قبل از اینکه وارد دانشگاه شوم چیزی در مورد اسلام نمیدانستم. شاید برای اولین باری که دین اسلام توجه مرا به خود جلب کرد استادمان بود که به عمد معلومات و یا اطلاعات مربوط به اسلام را تحریف کرده و از ما پنهان میکرد [غافل از اینکه این پنهان کاری او باعث جلب توجه بیشتر ما میشد] شاید بعضی وقتها که مجبور میشد نامی از اسلام و مسلمین ببرد آن را به بدترین شکل برایمان معرفی میکرد. این سخنان او باعث برانگیختن حس کنجکاوی من نسبت به دین شده بود به طوری که شروع به تحقیق و تفحص در مورد دین اسلام کردم. خوشبختانه تحقیقاتی که انجام دادم خیلی مثمر ثمر واقع شد و خلاف آنچه که از اساتیدمان شنیده بودم را مشاهده کردم. بعد از مطالعات منظمیکه انجام دادم به قناعت کامل در مورد دین اسلام رسیدم و چیزی نگذشت که مسلمان شدم و اسمم را به «لیلی» تغییر دادم. من در ایالت «نیوانگلاند» در ژانویه سال 1959به دنیا آمدهام. در کودکی به مقتضای شغل پدرم زیاد به کلیسا رفت و آمد داشتم. شاید پدرم با کشاندن من به کلیسا سعی داشت مرا به یک مبلغ مسیحی تبدیل کند ولی ارده خداوند چیز دیگری بود. در دانشگاه علاوه بر رشته خودم چند واحد دیگر هم داشتم که گزینش آنها برایم سعادت ابدی را به ارمغان آورد. واحدهای علوم سیاسی و استراتژیهای منطقه خاورمیانه باعث شد که من با بسیاری از کشورهای عربی و اسلامیآشنا شوم، زیرا این کشورها در طول هزار و چهار صد سال گذشته بنیانگذار زندگی اجتماعی وسیاسی در تاریخ این منطقه بوده است. علی رغم مخالفت پدرم هر آنچه که متعلق به دین اسلام بود را مطالعه میکردم، تا اینکه کم کم مبادی این دین بزرگ در قلبم مستقر گشت و عقیده توحید در ذهنم رسوخ کرد. من یقین پیدا کردم که حضرت عیسی پیامبری از سوی خداوند و بشری همانند سایر پیامبران بوده است. همچنین فهمیدم که مشروب، زنا و قمار از کبائر میباشد که متأسفانه هر کس در اروپا زندگی کرده باشد این مسائل و سایر مفاسد اجتماعی را به چشم ملاحظه کرده است.
بعد از اسلام و هجرت به سرزمین ایمان
بعد از اینکه مسلمان شدم از جانب پدرم به شدت تحت فشار قرار گرفتم، اما این باعث نشد که احکام دین و عبادات را نیاموزم. حتی برای اینکه از عصبانیت پدرم بکاهم و بتوانم بیشتر و بهتر با مبادئ دین مبین اسلام آشنا شوم تصمیم گرفتم به مصر سفر کنم تا بین مسلمانان زندگی کنم و بتوانم قرآن کریم را به شکل صحیح بیاموزم. بعدها در قاهره با جوانی دیندار آشنا شدم که این آشنایی منجر به ازدواج ما شد. ثمرهی ازدواج ما پسری است که نام او را «طه» گذاشتهایم. امیدوارم خداوند او را نور چشم من و شوهرم قرار دهد و در پناه خود حفظ کند. در قاهره همچنان سعی میکنم بر معلومات دینیام بیفزایم تا هنگام مناظره و دعوت مسلح به سلاح علم و دانش و احادیث صحیح نبوی باشم.
والسلام.
ماریاجینا گوتانگ از فیلیپین
اشاره:
بعد از به تصویب رساندن قانون منع حجاب در فرانسه بسیاری از دختران محجبه یا از کار برکنار شدند یا از ادامه تحصیل بازماندند، اما اخیراً در کشور امارات عربی اتفاقی افتاده است که جنجال مطبوعاتی در پی داشته است، آنچه در زیر میخوانید اتفاقاتی است که برای فاطمه افتاده است:
«به شرکت برگرد، آنها حقوقت را میدهند و همه چیز به خوبی پیش خواهد رفت...».
«ما تو را دوست میداریم و میدانیم که بشر خطا میکند ولی تو اشتباه بزرگی را مرتکب شدهایی. . .».
«تو با این چه چیز را میخواهی ثابت کنی، آیا فکر کردی کسی مدال شجاعت به تو عطا خواهد کرد؟. . .».
اینها پیامهای کوتاهیست که بر روی پیام گیر تلفن همراه «ماریا جینا گوتانگ»، که از طرف دوستانش فرستاده شده، ضبط شده است. ماریا اهل فیلیپین است. او بعد از اسلام اسمش را به «فاطمه» تغییر دادهاست. او کارمند یکی از شرکتهای خصوصی در امارات است که اخیراً به علت پوشیدن حجاب از کار بر کنار شده است. او داستانش را اینگونه بازگو میکند:
از وقتی مسلمان شدهام کارفرمایم مرا تحت فشار قرار دادهاست. اولین بار که در ماه رمضان گذشته با حجاب کامل به سر کارم رفتم تهدیدهای او نیز عملیتر شد به طوری که در روز آخر ماه مبارک رمضان به من گفت: «اگر از فردا با حجاب سر کار حاضر شوی اخراج خواهی شد!». ولی من این تهدید او را نشنیده گرفته و در پوشیدن حجاب اصرار میکردم. از طرف دیگر فشارهای او بر من بیشتر میشد و با کلماتی رکیک مرا به باد انتقاد میگرفت. از من خواست تا استعفایم را تقدیم کنم، اما من امتناع کردم چون نمیخواستم شغلم را از دست بدهم تا اینکه شرکت مرا از کار اخراج کرد و از دادن حق و حقوقم خودداری کرد.
چیزی که باعث تعجب من شده این است که اصلاً انتظارش را نداشتم که در یک کشور اسلامی و درمیان جامعه مسلمانان این چنین رفتاری با من صورت گیرد. نمیدانم فقط برای من این مسئله رخ دادهاست یا افراد دیگری نیز دچار این مشکل شدهاند. به هر حال چون این قضیه به دین و عقیدهام مربوط میشد، آنرا به دادگاه ارجاع دادم و از آنها به خاطر این عملشان شکایت کردم. مدیرعامل شرکت نیز تا اسم شکایت را شنیده، مصرانه از من خواسته است تا از شکایتم صرفنظر کنم و در مقابل تمام حق و حقوقم بلکه بیشتر از آن را پرداخت خواهند کرد. حتی اخیراً به همکاران فیلیپینیام که در همان شرکت کار میکنند متوسل شدهاند و آنها نیز برایم پیامهایی از طریق تلفن همراهم فرستادهاند. اما من معتقدم این قضیه جدای از ناراحتی روحی که برای من به دنبال داشته فراتر از حقوق مادی و دنیوی است و نباید هیچ مسامحهای در این امر صورت بگیرد. در ادامه حفصه القبیسی که داوطلبانه او را پذیرفته است و هیچ دستمزدی بابت دفاع از او در دادگاه نمیگیرد، میگوید: البته این بار اولی نیست که چنین اتفاقی در کشور امارات میافتد، ولی برای بار اول است که شخصی برای دفاع از حق خویش به دادگاه مراجعه کرده است، و گرنه قبلاً نیز با چند تازه مسلمان دیگر هم اینگونه رفتاری شده بود ولی چون آنها نمیخواستند مسئلۀشان به جنجال کشیده شود و از طرفی انسانهای فقیری هم بودند حقشان را به خدا واگذار کردند و بدون هیچ دعوا و مرافعهای به جستجوی شغل جدیدی پرداختند، اما من میخواهم این مسئله همچون پیغامی برای افکار عمومی علیالخصوص شرکتهای تجاری که در امارات فعالیت دارند برسد. زیرا کشور امارات عقاید و ادیان را در خاکش آزاد گذاشته است، و اجازه نمیدهد هیچ فردی به هر مذهبی که معتقد با شد را تحت فشار قرار دهند. آن وقت چگونه کسانی پیدا میشوند که دینمان را در سرزمینمان زیر سؤال ببرند. او اضافه میکند این قضیه دارای دو بُعد است: اول اینکه موکلم از اینکه در یک کشور اسلامی این چنین رفتاری با او شده دچار دهشت شده است، زیرا او در جامعه اسلامی و در کشوری مسلمان به دین اسلام گرویده است. بُعد دوم نیز به جامعه مربوط میشود که قاضی پرونده نیز باید آنرا مد نظر قرار دهد زیرا جامعه دارای ارزشهایی است و این ارزشها جزئی از اساس و هویت این جامعه را تشکیل میدهند. اگر این اتفاق در یک کشور غیر مسلمان افتاده بود تمام وسائل ارتباط جمعی کشورهای اسلامی این مسئله را دنبال میکردند ولی در این مورد سکوت کردهاند. البته شاید دادگاه آن شرکت را موظف به پرداخت خسارت مالی به موکلم کند اما همانطور که موکلم بیان کرد هدف او غرامت مالی نیست چون آن شرکت خیلی بیشتر از حقوقش را به او پیشنهاد داده بود تا از شکایتش صرفنظر کند. هدف ما از کشاندن این قضیه به دادگاه، اولاً این است که از دین اسلام دفاع کرده باشیم و دیگر اینکه در آینده هیچ کس جرأت چنین برخوردی را با کسانی که تازه به اسلام گرویدهاند را نداشته باشند.
آنا لیندا از دانمارك
اشاره:
آنا لیندا یک زن اهل دانمارک است که در سال 1966 میلادی به دنیا آمده است. هنگامی که کودکی بیش نبوده همراه خانوادهاش به کانادا و از آنجا به نیویورک مهاجرت میکند. او مدرک فوق لیسانسش را از دانشگاه «مک گیل» در مونترال کانادا گرفته است و از آن موقع تا به الان یا برای تحصیل و یا برای کار مشغول مسافرت به نقاط مختلف جهان است.
از سال 1997 که برای آموختن زبان عربی به قاهره سفر کردم، سفرم برای شناختن ادیان مختلف نیز شروع شد. هنگامی که در قاهره بودم یکی از دوستانم انجیلی را که شامل عهد قدیم و جدید بود، به من هدیه کرد. از این هدیه خیلی خوشحال شدم، چون واقعاً احساس میکردم که به عنوان یک مسیحی باید از ماهیت انجیل و آنچه در آن نگاشته شده است، آگاهی یابم. من یک پروتستان بودم و با این مذهب رشد کرده بودم، اما هیچ وقت به تثلیث عقیده نداشتهام. هرگز حضرت مریم را به عنوان مادر خدا و یا حضرت عیسی را به عنوان پسر خدا قبول نداشتهام. همچنین به این عقیده که حضرت عیسی به خاطر ادای کفاره گناهان دیگر انسانها به صلیب آویخته شده است، معتقد نبودم. مگر میشود او که پیامبری از جانب خدا بوده است، به هنگام به صلیب کشیده شدن، طبق عقاید مسیحیان به خدا بگوید: «خدایا! خدایا! چرا از من روی گردان شدی»!. با این حال من هم همانند هم کیشانم طوری تربیت شده بودم که با اسلام و مسلمانان دشمنی داشته باشم. قبل از اینکه به قاهره سفر کنم، از عربها نیز بدم میآمد. البته پیش زمینه ذهنیای که از قبل در مورد اعراب داشتم، در این مورد بیتأثیر نبود، مثلاً در فیلمهایی که است، تماماً اعراب را تروریست، اصول گرا و ظالم نسبت به حقوق زنان و همچنین کودن نشان میدهند. در سال 1998 به دانشگاه دمشق رفتم تا تحصیلاتم را در آنجا ادامه بدهم. اینجا بود که برای اولین بار انجیل را بطور کامل مطالعه کردم و در حین مطالعه نکاتی را که برایم سؤال برانگیز بود، یادداشت میکردم. وقتی از خواندن انجیل فارغ شدم و به یاددشتهایم مراجعه کردم، متوجه نتاقضات عجیبی در انجیل شدم یا خیلی از مسائلی که در شأن یک کتب آسمانی نبود. مانند قرار دادن صفات خداوند در انسان و یا بیاحترامی به پیامبران به پیامبران بزرگی همچون نوح، لوط وداوود و. . . ‡ که در بسیاری از موارد در مورد آنها قصههایی دور از ذهن وجود دارد. بعد از خواندن انجیل سعی کردم کتاب تورات را هم بخوانم. چند بار سعی کردم نسخهای کامل از تلمود یهودیان را نیز به دست بیاورم، اما فائدهای نداشت، زیرا یهودیان کسی را به دینشان دعوت نمیکنند. پس از آن چند مدتی را در بررسی مذهب بودایی گذراندم، ولی خیلی زود آن را کنار گذاشتم. چون دیدم آنها به خدا، خالق آسمانها و زمین اعتقادی ندارند، درحالی که من به خدا اعتقاد داشتم.
در سال 1999 در دمشق به برای کار در یکی از سفارت خانهها دعوت شدم و در سال 2000 با شوهرم «مهنّد» آشنا شدم. او مهندس بود و چون او را انسان با اخلاقی دیدم، با او ازدواج کردم. در زندگی شخصیام آدمهای خوب و بد زیادی را دیدهام، اعم از مسلمان، بودایی، هندو و مسیحی. قبل از اینکه مسلمان شوم هر وقت با افراد مسلمانی برخورد یا ملاقات داشتم، آنها را نماینده دینشان میپنداشتم و سؤالاتم را از آنها میپرسیدم. از هر یک جوابی میشنیدم و عجیب اینکه هرکدام خود را دانای کل میپنداشت، ولی بعدها به اشتباه بودن برخی از آن پاسخها پی بردم. هیچ کس در جواب سؤالاتم «نمیدانم» یا «مطمئن نیستم» را بر زبان نمیآورد و این از نظر من اشتباه محض است. بعد از ساعتها گفتگو با شوهرم مهنّد در مورد اسلام بسیاری از گرههای کوری که در ذهنم راجع به اسلام وجود داشت، گشوده شد.
در رمضان سال 2002 از مهنّد خواستم قرآن خواندن به زبان عربی را به من بیاموزد. او با اینکه در شبانه روز وقت کمی داشت، اما بلافصله پذیرفت. من توانستم قرآن را به زبان اصلی و به کمک ترجمه آن، بخوانم. بعد از اینکه خواندن قرآن را به پایان رساندم به فکر فرو رفتم. چقدر این کتاب زیبا، علمی و توأم با لطف و رحمت است، و دیدم برعکس آنچه که مستشرقین در مورد اسلام نوشتهاند، در قرآن از مقام زن تجلیل شده است. مستشرقین قرآن را از روی غرض ترجمه میکنند و دین اسلام را به عنوان دینی که سلبیات (نقاط ضعف) آن از ایجابیات (نقاط قوت و مثبت) آن بیشتر است، معرفی میکنند. قرآن کتابی است که در آن از فضا، وراثت، زمین شناسی، پیدایش زندگی و خلقت انسان سخن گفته شده است درحالیکه بعضی از این علوم در این اواخر مطرح شدهاند و این خود باعث اعجاب است. چطور ممکن است پیامبری اُمی و درس نخوانده قبل از هزار و چهارصد سال پیش، چنین کتاب با عظمت و پر محتوایی را به امتش هدیه کرده باشد، اما در فراگیری آن کوتاهی میکنیم. ابتدا با خود فکر میکردم شاید علمای عرب که در آن دوران سرآمد بودند، در نوشتن این کتاب به پیامبر کمک کرده باشند. اما بعد از مطالعهای عمیقتر متوجه شدم که انقلاب علمی مسلمانان بعد از ظهور اسلام و در زمان خلفا شکل گرفته است. در بهار سال 2003 فرصتی دست داد تا با یکی از عزیزترین دوستانم که ایسلندی است، ملاقات کنم. او مسلمان بود و به من توصیه کرد تا قرآن را با ترجمه انگلیسی روان که توسط «عبدالله یوسف علی» ترجمه شده است، مطالعه کنم. بعد از انکه این ترجمه را به دست آوردم، آن را با نسخه عربی آن مطالعه کردم. در ماه میهمان سال دوباره دوست ایسلندیام به ملاقاتم آمد و به مدت دو هفته میهمانم بود. در این مدت حداکثر گفتگوهای ما حول محور قرآن کریم میچرخید. در آخر متوجه شدم که ما در یک مورد با هم اتفاق نظر داریم و آن چیزی بود که من مدتها در رؤیای تحقق آن بودم، و آن ترجمه قرآن به زبان ایسلندی بود. ما با همدیگر قرار گذاشتیم که خودمان آستینها را بالا بزنیم و این پروژه و کار بزرگ را شروع کنیم. و ما از همان روز کارمان را شروع کردیم. چیزی از این امر نگذشته بود که به شوهرم گفتم میخواهم رسماً مسلمان شوم. شوهرم از من خواست تا در این مورد شتابزده عمل نکنم، بلکه حسابی فکر تا یک وقت پشیمان نشوم. او به من گوشزد کرد که با پذیرش اسلام رفتار مردم با من عوض خواهد شد، و اینکه اطرافیانم مسخرهام خواهند کرد. از همه مهمتر خانواده و دوستانم را از دست خواهم داد. اما من به این چیزها اهمیتی ندادم، بلکه عقیده داشتم این یک امر خصوصی و مربوط به خودم است و هیچ احدی حق دخالت در آن را ندارد. من به خودم افتخار میکردم که میخواهم مسلمان شوم، چون این امر بعد از سالها تحقیق و تجربه در ادیان مسیحیت و یهودیت و آئین هندوئیسم و بودایی، سرانجام به اسلام ختم شده بود. من به مرحلهای از ایمان رسیده بودم که مطمئن بودم اسلام دین بر حق است. هیچگاه خاطره اولین اذانی را که در قاهره شنیدم، فراموش نمیکنم. آن لحظه در پوست خود نمیگنجیدم و اشکهایم یکی پس از دیگری از چشمانم فرو میچکید. چقدر زیباست که انسان با صدای اذان فجر از خواب برخیزد. هرگاه قرآن را میخوانم در وجودم رخنه میکند، حتی به گریه میافتم. باید اعتراف کنم که هیچ کتاب دیگری همچون قرآن اینقدر در من تأثیر نگذاشته است چه برسد که با خواندن آن به گریه بیفتم. این کتاب بزرگ آسمانی را هرچه بیشتر میخوانم، بهتر آن را درک میکنم. کتابی است که فهم و دانش مرا افزایش دادهاست. بعد از مسلمان شدنم بیصبرانه منتظر سفر حج بودم. به لطف خداوند دوستان مسلمان بیشتری در جستجوهای اینترنتی پیدا کردم. هنگام جستجو در اینترنت به یک سایت اسلامی ایسلندی با آدرس www. islam. is برخوردم و بلافاصله با سردبیر سایت مکاتبه کردم و توانستم در اوایل سال 2004 مقالهای تحت عنوان «اسلام در ایسلند» به این سایت ارسال کنم. بعد از آن این مقاله را برای دولت عربستان سعودی ارسال کردم و در آن پیشنهاد ترجمه قرآن کریم از عربی به ایسلندی را مطرح کردم.
اکنون تعداد ما به سه نفر رسیده است که در کار ترجمه قرآن به زبان ایسلندی نهایت تلاش خود را صرف میکنیم. به هر حال این مقصدی بود که بعد از سی و شش سال تحقیق و تفحص در امور ادیان به آن رسیدهام، هرچند این پایان راه نیست بلکه ابتدای راه برای سفر بهسوی نور میباشد.
محمد اكویا از ایالات متحده
«محمد اكویا» در امریكا استاد دانشگاه است، او پس از اسلام آوردن اسمش را «محمد» گذاشته است. جالب اینكه او به خاطر حجاب یكی از دانشجویان مسلمانش، به اسلام گرویده است. نه تنها او بلكه سه نفر دیگر از استادان دانشگاه و چهار نفر از دانشجویان دانشگاهی كه او در آنجا تدریس میكند به خاطر اتفاقی كه برای این دانشجوی مسلمان افتاده، مسلمان شده و در حال حاضر خودشان جزو داعیان بهسوی دین اسلام هستند.
محمد اكویا در این مورد میگوید:
چهار سال پیش در دانشگاه ما اتفاقی افتاد كه تا مدتها آثار آن ادامه داشت. جریان از این قرار بود كه یك دانشجوی مسلمان امریكایی به دانشگاه ما آمد. تا اینجای كار هیچ مشكلی وجود نداشت. اما در دانشگاه ما، استادی وجود داشت كه شدیداً از اسلام متنفر بود و آن چنان از دین اسلام اظهار نفرت میكرد كه اگر ما با او همصدا نمیشدیم مورد انتقاد شدید او قرار میگرفتیم. حالا خودتان حدس بزنید كه چنین استادی در دانشگاه ما باشد و یك دانشجوی مسلمان سر كلاس او حاضر شود و شعائر دینیاش را بیاعتنا به این جو انجام دهد.
استاد مذكور از هر كاری كه كینهاش را نسبت به اسلام نشان دهد دریغ نمیكرد. اما آن دانشجو با صبر و حوصله جواب او را میداد. وی كه از حوصله این دانشجو به تنگ آمده بود با دستكاری كردن در نمرات پایان ترم، از او انتقام میگرفت. بعضی مواقع آن چنان تحقیقهای مشكلی به او محول میكرد كه او مستأصل میشد. بالأخره صبر و تحمل آن دانشجو به سر رسید و او تصمیم گرفت برای اینكه از این مشكل رهایی یابد به رئیس دانشگاه شكایت كند. مدیریت دانشگاه برای اینكه عدالت را رعایت كرده باشد و از نظرات دو طرف آگاه شود، جلسهای تشكیل داد تا آن دو در حضور اعضای هئیت مدیره و اساتید دانشگاه به دفاع از خود بپردازند.
از آنجایی كه برای اولین بار بود كه در دانشگاه چنین اتفاقی میافتاد، ما خیلی علاقهمند بودیم سرانجام این كشمكش را ببینیم. تمام اعضای هئیت مدیره و اساتید در این جلسه شركت كردند. ما به عنوان ناظر حضور داشتیم.
ابتدا آن دختر دانشجوی مسلمان به دفاع از خود پرداخت، او گفت: این استاد نسبت به دین من كینه دارد و به خاطر این كینهتوزی حقوق علمی مرا زیر پا میگذارد. او مثالهای زیادی آورد و در آخر از چند نفر همترمش خواست كه در این مورد شهادت دهند. خوب كسانی هم بودند كه با او همدردی میكردند و فارغ از اختلافات دینیای كه با او داشتند، بر علیه آن استاد شهادت دادند.
سپس استاد مذكور به جایگاه رفت تا از خود دفاع كند، اما چون كم آورده بود و حرفی برای گفتن نداشت، در حضور همه به ناسزاگویی به دین اسلام و مسلمانان پرداخت.
اما این بار آن دانشجو تاب نیاورد و از جا برخاست و اجازه خواست تا از دینش دفاع كند. او شیوا و جذاب سخن میگفت، با تسلط از ویژگیهای دین اسلام صحبت كرد، سخنان او آنقدر برای ما جالب بود كه همه را مجذوب خود كرده بود. هر وقت مطلبی را متوجه نمیشدیم سخنش را قطع كرده و از او سؤال میكردیم، و او با طیب خاطر توضیح میداد.
او گفت كه حجاب و روسری كه در این مدت باعث مشكلاتی برای او شده خیلی برایش اهمیت دارد! زیرا در اسلام زن باید حجاب داشته باشد تا مردان نامحرم و بیگانه زینتها و زیباییهای او را نبینند و امنیت اجتماعی او دچار خدشه نشود.
استاد مذكور با دیدن این وضع، تاب نیاورد و با عصبانیت از جلسه خارج شد. در آخر آن دانشجو جزوهای را بین ما تقسیم كرد كه عنوانش این بود: «اسلام برای من چه معنیای دارد!» در ضمن عللی را كه باعث شده بود او به دین اسلام روی بیاورد، در آن جزوه قید كرده بود.
در این جلسه هیچ بیانیهای به نفع هیچ یك از طرفین صادر نشد. اما آن دختر در پایان سخنانش گفت: من آمده بودم تا بتوانم از دین و حقوق تحصیلیام دفاع كنم.
ما به عنوان هیئت علمی دانشگاه از ثابتقدمی و اعتماد به نفس او شگفتزده شده بودیم و هرگز فكر نمیكردیم كه دانشجویی برای دفاع از دینش اینچنین محكم بایستد.
این موضوع بازتاب وسیعی در دانشگاه و بین دانشجویان داشت. من خیلی تحت تأثیر قرار گرفته و شیفتگی خاصی به دین اسلام پیدا كردم، و بیصبرانه برای آشنایی بیشتر با این دین تلاش میكردم. بعد از چند ماه به اسلام گرویدم كه بلافاصله دو استاد دیگر دانشگاه و چهار نفر از دانشجویان نیز به من پیوستند و مسلمان شدند.
ما اینك گروهی برای تبلیغ دین اسلام تشكیل دادهایم و توانستهایم چند نفر دیگر از اساتید دانشگاه را بهسوی خود جلب كنیم كه انشاءالله تا چند وقت دیگر خبر اسلام آوردن آنها در دانشگاه خواهد پیچید.
محمدشان از سریلانکا
اشاره:
او تا به حال به چهار دین پیوسته است، ابتدا او یک هندو بود و به یک خانواده مقدس هندو تعلق داشت، سپس بودایی شد بعد از آن به مسیحیت روی آورد و چندی به تبلیغ مسیحیت روی آورد و از آنجا که همیشه در پی حقیقت بود سفر ایمانیش به اسلام ختم شد. . . . . .
زندگی قبل از اسلام
من در یک خانوادهی هندو در سریلانکا به دنیا آمدهام. خانوادهی من از طبقه مقدس و برتر هندوها بودند که صاحب ثروت و املاک زیادی بودند، و همیشه خود را برتر از دیگران میپنداشتند. یادم میآید وقتی ده ساله بودم روزی با بچههای همسن و سال خود در کوچه بازی میکردم که پدرم از راه رسید و به شدت آنها را کتک زد چون آنها از طبقهی پایینتری نسبت به من قرار داشتند، و با این کار به طبقه ما تجاوز کرده بودند! بنابراین چون ما از طبقه مقدسی بودیم هیچ کس حق نداشت به ما نزدیک شود چه برسد به اینکه بچههایشان با بچههای ما بازی کنند. اجرای شعائر دینی ما هم روش خاص خودش را داشت. من یک معلم خصوصی داشتم که آموزههای آیین هندو را به من میآموخت. این معلم یک مرتاض بود که جادوی سیاه را به خوبی اجرا میکرد، مثلاًّ او با پای برهنه بر روی خرده شیشه یا زغال گداختــــه راه میرفت یا میخ را در زبان و صورتش فرو میکرد بدون اینکه احساس درد بکند، یا خونی از بدنش خارج شود. او سعی میکرد این کارها را به من نیز بیاموزد تا در مقابل مردم طبقات پایینتر آنها را اجرا کنم و چون آنها ما و طبقه ما را مقدس میشماردند آن را به حساب قدسیت ما میگذاشتند. ما در این حرکات از جنها نیز کمک میگرفتیم. بر اثر همکاری آنها در بعضی امور، تقدس ما در نزد طبقات پایینتر راسختر میشد. به علاوه گهگاهی از امور نا پنهان و غیبی از ما سؤال میکردند که ما در این موارد از جنها کمک میگرفتیم. حتی بارها اتفاق میافتاد که جنها از زبان من با مردم صحبت میکردند، زیرا بعضی مواقع در من حلول میکردند تا با این طریق مردم را بیشتر در باتلاق جهالت فرو برند. این مسائل مرا به فکر واداشت تا از خود بپرسم که آیا این کارها درست است یا نه؟ من لحظاتی که جن وارد بدنــــــم میشد را به خوبی احساس میکردم.
شک و تردید
هنگامی که پانزده سالگی رسیدم، شک و تردید عجیبی بر من مستولی گشت. یکی از علتهای شک و تردید من کثرت معبودان [مجازی] که در اطراف ما وجود داشت. مثلاً در منزل ما حدود صد و پنجاه بت قرار داشت، که هر یک از آنها الهه کاری بود، یکی مخصوص کارهای روزمره زندگی، دیگری الهه باران، سومی الهه قدرت، چهارمی الهه حکمت، پنجمی الهه عشق، ششمی الهه رزق و روزی و الی آخر. هندوها از هیچ یک از این الههها صرفنظر نمیکردند. من با این سؤال مواجه شدم که آیا اینها حقیقت دارند؟ معلمها ما را از سؤال کردن در مورد این مسائل و آنچه باورش برای عقل مشکل بود به شدت نهی میکردند. اما روزی معلم خصوصی من در حال اجرای جادوی سیاه بود که از طریق یکی از جنها به او خبر رسید که تا قبل از ساعت چهار آن مکان را باید ترک کند. اما چون مست بود و زیاد از حد مشروب خورده بود، فراموش کرد آنجا را ترک کند و خوابید. بعد از اینکه بیدار شد متوجه شد نمیتواند حرف بزند. پس از چندی که به دیدنش رفتم به من توصیه کرد مواظب اهریمنهای شیطانی باشم چون آنها این بلا را سر او آورده بودند. این اتفاق نقطهی تحولی در زندگی من شد. من در آن زمان بیست و چهار ساله بودم. بعد از آن فهمیدم هندوها دین باطلی دارند و با سوء استفاده از خانوادههای فقیر و گرفتن اموالهای کلان از آنها به نفع خاندانهای مقدس به گول زدن و سر کیسه کردن آنها مشغول هستند. و با نیرنگ و سحر آنها را قانع کرده بودند که خاندانهای مقدس استحقاق این چیزها را دارند. من علی رغم جایگاه خانوادهام در جامعه دین آبا و اجدادیم را ترک کردم و بودایی شدم. عاملی که باعث شده بود بودایی شوم این بود که آنها یک خدا داشتند و بسیاری از تعالیم بودا مردم را به عدل و داد و صلح و صفا فرا میخواند. من چهار سال بودایی بودم اما آن را نیز ترک کردم چون میدیدم در بوداییها نیز همان افکاری حاکم است که درمیان هندوها رایج بود. خصوصاً این که آنها نیز بت بودا را میپرستیدند. در همان ایام مادرم مسیحی شده بود و این باعث شد که تمام افراد خانواده مسیحی شوند. علت اصلی گرایش ما به مسیحیت این بود که این بار ما چیزی به غیر از بت میپرستیدیم. ما حضرت عیسی را دوست داشتیم چون به ما گفته بودند او پسر خداست!! ما به فرقهی مؤمنین یا (belivers) که توسط مبلغین مسیحی آمریکایی تبلیغ میشد پیوستیم. چندی پس از مسیحی شدن، یک فرصت کاری در عربستان سعودی نصیبم شد. ورود مبلغین مسیحی به عربستان ممنوع است اما من که به بهانهی کار آنجا رفته بودم با خودم گفتم فرصت مناسبی است تا در این کشور به تبلیغ مسیحیت نیز بپردازم.
نقطهی تحول
بعد از اینکه به عربستان رفتم سعی کردم تا آنجا که میتوانستم همکارانم را به مسیحیت دعوت کنم. یکی از همکارانم مسلمانی هندی تبار بود که همیشه با من بحث و مناظره داشت. او در مناقشه کردن تبحر خاصی داشت، اگر من ده کلمه از عیسیu میدانستم او دویست کلمه در مورد عیسی به من میگفت. همیشه متعجب بودم او این همه اطلاعات درباره حضرت عیسی را از کجا آورده است؟!. تعجب من زمانی بیشتر شد که او حضرت عیسی را به عنوان یکی از انبیا الهی قبول داشت و به آن اعتقاد داشت. علاوه بر آن من مسلمانان را کنار هم میدیدم که در امور مختلف با هم تعاون داشتند. و این برخلاف جامعهی هندوها بود که فاصلهی طبقاتی درمیانشان حاکم بود، مسلمانان بیهیچ فاصلهی طبقاتی با هم رفت و آمد و همکاری میکردند. یادم میآید روزی یکی از دوستان مسلمانم مرا به ضیافت افطاری دعوت کرد. آنجا شخص ثروتمندی را دیدم که بدون هیچ تکلفی کنار ما نشسته بود و غذا میخورد. با خود گفتم او با ثروتی که دارد میتواند سریلانکا را بخرد، اما اینجا بدون هیچ تکلفی با ما نشسته و غذا میخورد درحالیکه در سریلانکا بین مردم با ثروت کمتر رقابت طبقاتی شدیدی وجود دارد.
اسلام دین حقیقت
من در آن موقع معلومات بسیار کمی در مورد اسلام داشتم، اما علاقهمند شدم قرآن را مطالعه کنم. همیشه این سؤال در ذهنم بود که خدای واقعی کیست؟روزی به بطحا (یکی از مناطق حومه ریاض) رفتم، مرد دست فروشی را دیدم که سه نسخه از قرآن را در اختیار داشت، از او خواستم یک نسخه را به من بدهد اوهم موافقت کرد. آن نسخه را به اتاقم بردم و مشغول مطالعه شدم. همیشه فکر میکردم مسلمانان آنچه را در مورد عیسی و مریم میگویند دروغ است اما بعد از خواندن قرآن فهمیدم آنها راست میگویند، و فهمیدم این کتاب نمیتواند کلام بشر باشد. بعد از خواندن قرآن هنوز در تصمیم خود متردد بودم. روزی آن همکار مسلمانم مرا به یک جلسه سخنرانی برد که یک عالم مسلمان آمریکایی سخنران آن بود. او در مورد حضرت عیسی، سخن میگفت و هر بار که در مورد حضرت عیسی و حضرت مریم و روح القدس سخن میگفت بدن من به لرزه در میافتاد. بعد از سخنرانی برای من مسجل شد که الله همان معبود برحقی است که پیامبرانش را برای هدایت بشریت فرستاده است. وقتی به خانه برگشتم احساس کردم فرد دیگری شدهام. از دوست مسلمانم خواستم تا مرا برای اعلان اسلامم به مسجد ببرد او گفت: روز جمعه این کار را خواهد کرد. از قضا قبل از این که روز جمعه برسد یکی از همکاران مسلمان ما که از جریان با خبر شد و چون فکر میکرد من قصد فریب آنها را دارم مرا به شدت کتک زد. من هیچ عکس العملی از خودم نشان ندادم فقط از خداوند خواستم مرا یاری کند. روز جمعه رسید و دوست مسلمانم به من خبر داد بعد از نماز عشاء به (بطحا) میرویم تا مراسم شهادتین را به جای بیاورم. اما قبل از اینکه موعد مقرر فرا برسد تعداد بیست و پنج نفر از کارگران مسلمان به تحریک آن شخص مرا محاصره کرده و به شدت مرا کتک زدند، به طوری که در این جریان پای من شکست. آنها با این کارشان باعث شدند من چهار ماه در بیمارستان بستری شوم، و این فرصت خوبی بود تا من بیشتر با اسلام آشنا شوم. سرانجام در همان بیمارستان شهادتین را أدا کردم و مسلمان شدم. بعد از خروج از بیمارستان از آنها شکایت کردم و پلیس همهی ضاربین را دستگیر کرد. محاکمهی آنها دوماه طول کشید. روزی که قاضی میخواست حکم آنها را قرائت کند از خداوند خواستم مرا بهسوی خیر راهنمایی کند. قرآنی که همراه داشتم را گشودم ناگاه چشمم به آیه کریمه: ﴿وَإِنۡ عَاقَبۡتُمۡ فَعَاقِبُواْ بِمِثۡلِ مَا عُوقِبۡتُم بِهِۦۖ وَلَئِن صَبَرۡتُمۡ لَهُوَ خَيۡرٞ لِّلصَّٰبِرِينَ ١٢٦﴾ [النحل: 126]. افتاد. تصمیم گرفتم آنها را ببخشم. بالاخره آنها برادران دینی من بودند. قاضی مصرانه از من خواست دلیل این کار را به او بگویم، گفتم: من فقط اجرم را از خداوند متعال میگیرم . قاضی دوباره از من پرسید: آیا فشار و تهدیدی باعث شده که از حق خود صرف نظر کنی؟ من گفتم: نه چنین چیزی نیست.
عکس العمل خانوادهام
پس از چندی مرخصی گرفته و به سریلانکا رفتم. همسرم گمان کرد من به خاطر ازدواج با زن دیگری مسلمان شدهام. اعضای خانواده و آشنایان بر علیه من موضع گرفتند. پس انداز من در آن موقع فقط هشتصد ریال سعودی بود. از خداوند خواستم مرا در این وضعیت کمک کند. روزی همسرم به من گفت: چرا از خدایت نمیخواهی که به ما یک خانه بدهد؟ من متضرعانه به درگاه خداوند دعا کردم. بحمدالله مشکلات یکی پس از دیگری حل شد و من پس از مدتی توانستم خانهی کوچکی را فراهم کنم که برای اسکان خانوادهام کافی بود. یک روز پسرم را با خود به مسجد بردم اما چون هنوز مسلمان نبود از او خواستم دم در مسجد بایستد تا من نمازم را أدا کنم. همواره از خداوند متعال میخواستم خانوادهام راهدایت کند. خوشبختانه دعایم مورد استجابت قرار گرفت و اول پسرم و چندی بعد دختر و همسرم مسلمان شدند. در یکی از روزهاو قتی پسرم از نماز عشاء برمیگشت یکی از دوستان سابقش راه را بر او میبندد و او را با چاقو تهدید میکند و میگوید اگر از دین اسلام دست نکشد او را میکشد، پسرم مرا در جریان میگذارد. من به او گفتم: امر او را به خدا بسپار خواهی دید که خداوند با او چکار میکند. شب بعد درست پس از نماز عشاء هنگامی از مسجد بهسوی خانه میرفتیم همان شخص را دیدیم که در یک نزاع خیابانی مجروح شده و در گوشهای از خیابان افتاده بود. به پسرم گفتم: ببین خداوند چگونه او را مجازات کرده است. این امر باعث شد ایمان خانوادهام بیش از پیش تقویت شود.
زن در اسلام
جایگاه زن در اسلام بسیار رفیع است. البته مسلمانان سریلانکا در این مورد دچار کوتاهیهایی هستند. هندوها با زن همانند برده و کنیز رفتار میکنند. آنها نه تنها هیچ حقی برای زن قائل نیستند که در گذشته زنهایی به همراه جسد شوهرانشان میسوزاندند. وضع بوداییها کمی از این بهتر است. یعنی زن ملزم به پوشیدن لباس سفید میشود و از خروج او از منزل جلوگیری میشود. زنان مسیحی نیز فقط روز یکشنبه آن هم برای رفتن به کلیسا ملزم به پوشیدن لباسهای محتشم میشود که در واقع این احتشام ظاهری است و مستمر نیست. اما خوشبختانه همسرم با مسلمان شدن بیش از پیش کرامت یافته است. او هم اکنون همانند یک داعیه به کار تبلیغ دین مشغول است و به طور هفتگی در خانهی ما به وعظ و ارشاد زنان محله میپردازد. حالا که او مسلمان است کمتر به مسائل مادی میپردازد و از مرگ هم نمیهراسد. هنگامی که از عربستان با او تماس میگیرم اولین سؤالی که از من میپرسد این است که نمازم را سروقت ادا میکنم یا نه؟ هنگامی که برایم نامه مینویسد همیشه از خداوند متعال به خاطر نعمتهای بیکرانش شاکر است. دخترم نیز مانند او با ایمان و محجبه است. امیدوارم خداوند شوهر صالحی را به او عطا کند.
والسلام.
ایوا ماریا از آلمان
من ایوا ماریا از کشور آلمان هستم. قبل از اینکه مسلمان شوم از نظر عقیدتی به هیچ دین و مذهبی وابسته نبودم. چون از نظر من دیانت مسیحی شامل اموری بود که غیر واقعی مینمود، و مشکلاتی که ما در این جهان با آن دست و پنجه نرم میکنیم، خیلی فراتر از آن است که توسط دین مسیحیت حل شود. بعلاوه در مسیحیت ارتباطی که بین خدا و انسان وجود دارد، یک ارتباط سربسته است که هیچ ربطی به امور مردم و جامعه ندارد. مثلاً در مورد امور مالی یا حقوق کارگران یا در مورد هر امری که بشر برای آن قانونی وضع کرده است، در دیانت مسیحی از آنها حتی نامی برده نشده است. در مورد عبادت باید بگویم خدایی که در مسیحیت عبادت میشود، خیلی به انسان شبیه است! یعنی آنچنان صفات انسانی به این معبود نسبت دادهاند که لقب خالق عالم هستی و آفریدگار ما انسانها بر او منطبق نیست. کما اینکه چهره حضرت عیسی به عنوان کسی که صفات انسان و خالق در او جمع است، به طور کلی از نظر من که مسیحی بودم غیر قابل قبول بود. این افکار را تا هنگامی که با آن جوان مسلمان که بعدها به عنوان همسر و شوهر در کنارم قرار گرفت، با خود به همراه داشتم. ما همیشه در مورد نظام سرمایهداری با هم بحث و گفتگو داشتیم. آن هنگام با شورش دانشجویان که بر علیه نظام سرمایهداری به راه انداخته بودند، مصادف شده بود. بعدها که تحقیقات بیشتری بر روی دین اسلام انجام دادم، متوجه شدم اسلام در مورد تمام مشکلات بشری راه حلهایی دارد. مشکلاتی همچون سوءاستفاده کردن از دیگران یا قوانین عمومی که دول دموکرات و غیر دموکرات غربی وضع کرده بودند یا مشاکلی از قبیل ثروتهای باد آورده، اقتصاد و خیلی موضوعات دیگر که دین اسلام به نوعی برای آنها راه حلها وراهکارهایی دارد. وچقدر خوشحال شدم هنگامی که فهمیدم اسلام، انسان را به صورت مخلوقی که همزمان هم دارای روح و هم دارای جسم میباشد، به شمار میآورد. همچنین ارتباطی که بین خالق و مخلوق در دین اسلام وجود دارد، خیلی برایم جالب بود، چون این ارتباط بدون هیچ واسطهای انجام میپذیرد.
شوهرم در فهم بهتر مفاهیم اسلامی خیلی به من کمک میکرد. او میگفت در اسلام دین از سیاست جدا نیست و این از نظر من درست است، چون یک دین جهانی همچون اسلام نمیتواند محصور بر ایمان و اعتقادات افراد باشد، بلکه بر همه جوانب زندگی انسانها احاطه دارد. در واقع این صفاتی است که دین اسلام را متمایز از سایر ادیان کرده است. و یا اینکه عبادت در اسلام فقط در مساجد نمیباشد، بلکه در زندگی روزمره خود میتوانیم عادتها را به عبادت تبدیل کنیم. این چیزهایی بود که خیلی از آن شگفتزده شده بودم. بعد از آنکه معلوماتم در مورد دین اسلام افزایش یافت و توانستم درک صحیحی از اسلام داشته باشم، بهسوی نور اسلام قدم برداشتم و مسلمان شدم. بعد از آن نیز از حرکت نه ایستادهام و به جمعآوری اطلاعت در مورد دین اسلام میپردازم. البته در این راه با بسیاری از مشکلات و سختیها مواجه شدم، و شاید اولین دستاندازی که جلوی راهم قرار گرفت و من در ابتدا آن را به اشتباه، دخالت در آزادیهای فردی پنداشتم، مسئله لباس زنان مسلمان بود که اوایل کمی برایم مشکل بود تا خود را با این طرز لباس پوشیدن و حجاب منطبق کنم. طی تحقیقاتی که انجام دادم این فقط من نبودم که این مشکل را داشتم، بلکه سایر زنان آلمانیی که مسلمان میشدند، نیز این مشکل را داشتند. علاوه بر این، گرمای هوا، تمسخر دیگران و عبارتهای تحقیرآمیز دیگران نیز مزید بر علت میشد. اما ما تمام این مسائل را تحمل میکردیم و با صبر پیشه کردن اجر خود را از خداوند میخواستیم. بعدها لطف و کرم الهی شامل حال من شد و من توانستم نه تنها بر علومخود بیفزایم، بلکه با اطرافیان نیز به بحث و مناظره بپردازم بدون اینکه حجب و حیای خود را از دست بدهم. بعد از آن با مجموعهای از دختران مسلمان آشنا شدم که تأثیر زیادی روی من داشتند. دوستیایی که بین آنها جریان داشت، در هیچ گروه یا مجموعه دیگری تجربه نکرده بودم. بعد از پیوستن به این گروه احساس خوشبختی و بیداری میکردم و دیگر قانع شده بودم که تصمیم درستی در مورد اسلام آوردنم گرفتهام. در واقع این باعث شده بود تمام مشکلاتی را که در گذشته پیش پای من قرار گرفته بودند، فراموش کنم. هماکنون این گروه به گروه بزرگتری تبدیل شده که شامل مسلمانان آلمانی و دارای زیر مجموعههایی از سایر مسلمانان کشورهای دیگر نیز میباشد. من نیز افتخار آن را دارم تا در این مجموعه عضو باشم. تمام سعی و تلاش ما این است که بتوانیم اسلام واقعی را در زندگیمان پیدا کنیم و در سایه آن زندگی کنیم. هماینک هر هفته جلساتی برگذار میشود تا سطح دانش خانوادهها و فرزندانشان را که در این جلسات حضور مییابند افزایش یابد.
مریتا از سوئد
اشاره:
فطرت انسان دائماً دنبال چیزی است که با او همسو باشد. توحید و اخلاقیات چیزی است که با فطرت انسان متناسب است. به خاطر همین مردم در غرب به اسلام روی میآورند.
هنگامی که درس میخواندم به مدرسهای میرفتم که به غیر از دین مسیح در مورد دیانات دیگر نیز واحدهای درسی داشت، هر چند که این واحدها هرگز مفید نبودند زیرا اغلب فقط به ذکر معلوماتی حاشیهای در مورد دین مورد نظر علی الخصوص اسلام میپرداخت. البته این در مورد دین اسلام فرق میکرد زیرا آنها فقط در موارد درسیشان به این دین میتاختند، چیزی که هیچگاه علت آن را نفهمیدم. بدون دلیل از یک دین انتقاد کردن باعث شد که من بیشتر به این دین بیندیشم! میخواستم بدانم علت این تطاول چیست؟ اینقدر دشمنی برای چه بود؟ برای من مهم شده بود که علت این دشمنی را بفهمم به خاطر همین همیشه به دنبال کتابچههای اسلامی بودم تا از این طریق بتوانم با دلیل و برهان آنها را جواب بدهم. من هنوز مسیحی بودم اما دچار یک نوع حس همدردی نسبت به این دین شده بودم، این حس همدردی به چند جهت بود: اول اینکه چیزی در درونم مرا وادار میکرد که از این دین دفاع کنم دیگر اینکه با حملههایی که بر دین اسلام وارد میشد احساس میکردم باید کسی میبود تا از مظلومیت این دین دفاع کند، دیگر اینکه تمام آنهایی که با زبان و قلمشان به دین اسلام دست درازی میکردند فقط اسماً مسیحی بودند یعنی حتی در مسیحیت نیز آنها پایبند به دین نبودند. کلیسا رفتن دیگر رسم نبود، حتی آنهایی که مثلاً به دین پایبند بودند نیز خدا را بر حسب اعتقاد خود میپرستید! زیرا هرشخص طبق اصول فرقه خود به پرستش خدا میپرداخت و نه بر اساس دین. حتی من نیز به عنوان یک انسان عصر حاضر عقیده تثلیث را مردود میشمردم. چگونه میشود حضرت عیسی هم بشر میبود و همزمان خدا نیز بود! این اصلاً با فطرت سلیم و عقل بشر همخوانی نداشت. چگونه خدا واحد بود و در همان زمان سه نفر بود؟ من مطمئن بودم اگر مردم برای یک لحظه به این مسائل میاندیشیدند از عقیدهشان برمیگشتند. یکی از دلایلی که باعث شد من مسلمان شوم این مسائل بود، زیرا در گفتگوهایی که با مسلمانان داشتم پی بردم که آنها به توحید خالص ایمان دارند، از نظر اسلام خدای واحد پرودگار تمام جهانیان و خلائق میباشد که بر تمام امور این دنیا و آخرت احاطه دارد و اوست که مستحق عبادت میباشد، و حضرت محمد بشری است که از جانب او مبعوث شده است. من به پیش مادرم رفتم و با او در مورد مسائل موجود در کتاب مقدس به مناقشه پرداختم، مادرم گفت: این مسائل در کتاب مقدس اموری است که خارج از تفسیر میباشد! من گفتم که چطور به چیزی ایمان داری که تفسیری برای آن وجود ندارد. از نظر او اسلام از شأن و منزلت زن کاسته است زیرا از او خواسته است تا خود را بپوشاند! قرآن کتابی بود که هرچه بیشتر آن را مطالعه میکردم بیشتر میفهمیدم و دوست داشتم بیشتر بخوانم. من گمشدهی خود را پیدا کرده بودم، زیرا میدیدم تنها دینی که بین روح و عقل توازن وجود دارد اسلام بود. من از دوستان مسلمانم خواستم تا نماز و عبادات دیگر را به من بیاموزند. من دور از چشم دیگران به عبادت میپرداختم، جانمازم را زیر فرش پنهان کرده بودم و صبر میکردم وقتی دیگران میخوابیدند به نماز و عبادات میپرداختم، بعضی وقتها با استفاده از چراغ قوه کوچکی به قرائت قرآن میپرداختم، دور از چشم دیگران به کلاسهای درس دینی میرفتم. روزی پدرم اجزایی از قرآن را میخواند و به استهزاء آیات آن میپرداخت، تصمیم گرفتم با او مجادله کنم. به آرامی از جایم بلند شدم و با او به بحث و گفتگو نشستم. بحث ما به طول انجامید و من برای هر سؤالی جوابی داشتم. نمیدانم از کجا جوابها به ذهنم خطور میکرد، با دلیل و برهان قاطع پدرم را مجبور به عقبنشینی کردم. پدرم که دید کم آورده است به من گفت: تو هیچ چیز نمیدانی و چرندیات میگویی!.
من از پدرم متعجب بودم او به عنوان انسانی فرهنگی که هرچیز را از دایره عقل میدید و برای هر چیزی تفسیر و دلیلی داشت نتوانست یک گفتگوی ساده و منطقی را ادامه دهد، زیرا حجت و دلیل من قویتر از او بود، حجت من قرآن بود. من فهمیدم که راهی که پیمودهام صحیح میباشد و برای هر سؤالی جوابی وجود دارد و آیات قرآن زرگترین جواب به آنهایی است که در امر دین دچار شک و شبهه میشوند.
والسلام
ملیکه صالح بک از بوسنی
صالح بک نویسنده یوگسلاوی اهل بوسنی است. که دکترای فلسفه را از دانشگاه سوربون در فرانسه گرفته است. او یک عضو فعال و مهم و یک نویسنده چیره دست در حزب کمونیست یوگسلاوی بوده است که چیزی در مورد اسلام نمیدانست، تا اینکه خداوند او را هدایت کرد و در سال 1979 خود را از عقاید کمونیستی خلع کرد و خون تازه اسلام را در رگهایش جاری ساخت. او از همان موقع مبارزاتش را از همسنگران سابقش شروع کرد به طوری که از دست آنها در امان نماند و کارش به محکمهی تفتیش عقاید نیز کشیده شد. او در بین سه ملیون زن در یوگسلاوی از اولین زنان میباشد که حجاب اسلامی شرعی پوشیده است.
***
. . . من مبارزهام را از اسمم شروع کردهام به طوریکه اسم ملیکه بگویج را به ملیکه بک تغییر دادم زیرا حرف «چ» که به عنوان پسوند اسامی شهروندان انتخاب شده است از زمان اشغال بوسنی و هرزگوین توسط اتریشیها بر مردم بوسنی تحمیل شده است. من با ادبا و اندیشمندان بوسنیایی به رایزنی پرداختم و آنها را از تحریف آشکاری که در تاریخ خانوادههای بوسنیایی انجام دادهاند آگاه کردم. من بعد از تحصیل در مدرسه کلاسیک [مدرسهای بود که از نظر تعلیم با بسیاری از دانشکدهها ومؤسسههای آموزشی برابری میکرد] به دانشکده فلسفه و علوم سیاسی پیوستم. [لازم به ذکر است این مدرسه در سال 1964 میلادی توسط نظام کمونیستی تعطیل شد] مدرک دکترایم را از فرانسه گرفتهام. در سال 1974 به عنوان استاد سخنران در دانشکده فلسفه و همچنین مشاور وزارت فرهنگ در «سارایوو» تعیین شدم. من در محیطی بزرگ شدم که مروج فرهنگ (پان اروپیسم) بود به طوریکه نظام کمونیستی با شستشوی مغزی ملت این روش زندگی را ترویج میکرد، و کسی که روش زندگی اروپایی را نمیپسندید او را متخلف و یا مرتجع مینامیدند. ما در این روش زندگی باید مطابق با دستورالعملهای حکومت کمونیستی زندگی میکردیم. موضوعی که حتی با آزادیهای فردی نیز در منافات بود. شاید یکی از علتهایی که باعث سقوط نظام کمونیستی شد همین طرز زندگی بود. و این روش زندگی خلاف اصول دموکراسی که بر اساس گفتگو، بحث و تحقیق و اختلاف نظر و تعدد آرا میباشد. سؤالات بیشماری در دوران جوانی بر مغزم فشار میآورد، هر وقت افکاری که بر گرفته از فطرت سلیم انسان بود بر ذهنم هجوم میآورد سعی میکردم آنها را از خودم دور کنم حتی بعضی مواقع در کتابهایم آنها را به باد مسخره میگرفتم، اما هرگز نتوانستم عقلم را بفریبم علی الخصوص در مورد اسلام که خود یک دین فطری است. اسلام همواره به عنوان زرگترین مخالف سد راه من میگشت، در سال 1979 میلادی به ترجمهای از قرآن کریم دست یافتم، آن موقع بود که توانستم مسیر حرکت زندگیم را مشخص کنم. قرآن همچون یک راهبر عقلم را به پیش برد و آنچه که زائیده فکر فلسفی و تصورات باطلی که به صورت کنسرو شده در مورد پیشرفت و تمدن و زندگی انسانها در دانشگاهها فرا گرفته بودم را خالی کرد. به نظر من هیچ لذتی بالاتر از این نیست که انسان روحش در آرامش باشد. پیشرفت انسان یک امر طبیعی است که طبق مصالح جامعه به صورت خودکار و در تماس با دیگر جوامع مدنی به دست میآید. در همان سال به لندن مسافرتی داشتم و کتابهای متعددی در مورد اسلام یافتم که باعث طلوع فجر جدید و تحولی بزرگ در زندگیام بود. در آن سالها از عراق هم دیداری داشتم و از اینکه میدیدم اسلامی زنده و پویا در زندگی مردم در حرکت است باعث حیرتم شده بود. این خود باعث شد که انقلاب درونیام اسلام را به تمام معنا لمس کند.
جهاد برای نشر فکر اسلامی
در این مدت من به نویسندهای چیره دست تبدیل شده بودم، به طوری که دست به هر عمل فرهنگی که میزدم آن را به نحو احسن انجام میدادم. این برای همقطاران سابقم گران تمام شد، زیرا دیگر نمیتوانستند مرا تحمل کنند به خاطر همین مرا به دادگاه کشاندند. دادگاهی که همانند دادگاههای تفتیش عقاید در قرون وسطی تشکیل شده بود. آنها شش ماه بیشتر طاقت نیاوردند و در اقدامی مرا به خاطر حجابم از کار برکنار کردند. تا مدتی نتوانستم کتابهایم را منتشر کنم، 9 ماه بعد و در هنگام نماز فجر هفت نفر به اصطلاح پلیس به خانهام حملهور شدند و مرا دستگیر کردند. آنها نگذاشتند که پسرم که در آن موقع دوازده سال بیشتر نداشت را سروسامان بدهم. من دو سال و نیم در زندانهایشان بودم و به طرق مختلف شکنجه شدم. در این مدت مرا به سه زندان مختلف نقل مکان کردند، در این مدت تنها قوت قلب من ذکر خدا بود.
بعد از دو سال و نیم که در زندان سپری کردم از زندان آزادم کردند، من از مال دنیا فقط پسرم را داشتم، با این حال مأیوس نشدم و فعالیتهای خود را در زمینهی دعوت و ارشاد از سر گرفتم. متأسفانه مأمورین کمونیستی هر بار به بهانههای واهی مرا دستگیر میکردند و من اما مقاومت میکردم و اجرم را نزد خداوند محاسبه میکردم. کار من تا آنجا پیش رفت که مرا از هرگونه فعالیتی ممنوع کردند. من حتی اجازه نداشتم که سایر خواهران مسلمان یا اقوامم را ببینم.
آنها حتی پا را از این هم فراتر نهادند و مرا ممنوع السفر کردند. در خانه نیز مرا تحت نظر گرفتند، آنها میخواستند بدین طریق مرا در فقر و تنگدستی نگه دارند تا مرگ را به چشم خود ببینم. اما من تسلیم نشدم. روزی تصمیم گرفتم تا خودم را از این وضعیت نجات دهم. در یکی از میادین اصلی شهر تحصن کردم و از مسؤلین حکومتی خواستم یا مشکلم را حل کنند و مرا به کار گیرند تا از این طریق امرار معاش کنم یا اجازه دهند گذرنامه بگیرم تا بتوانم با دینم از یوگسلاوی مهجرت کنم. خوشبختانه با انعکاس این موضوع باعث شد عدهای از برادران مسلمان در یکی از کشورهای اسلامی مسأله مرا پیگیری کنند و کمک کردند تا گذرنامهام را بگیرم و مرا توسط اولین پرواز به کانادا فرستادند در کانادا توانستم فعالیت دعوی خود را از سر بگیرم.
فعالیتهای دعوی در کانادا
من به هیچ حزبی وابسته نبودم هیچگاه نیز در فکر ایجاد جمعیتهای فرهنگی وادبی نبودم بلکه عقیده داشتم من با کتابهایم میتوانم در صحنه حضور داشته باشم . برنامهای چیده بودم تا هر هفته در خانهام برای زنان و دختران دیدار و سخنرانی داشته باشم. در این دیدارها آنها را با اسلام آشنا میکردم. خوشبختانه بسیاری از این طریق مسلمان شدند. به آنها فهماندم که جدا ساختن اسلام از زندگی مانند جدا ساختن سر از تن میباشد. اسلام آمده است تا راهنمای انسان باشد در این مدت تمام سعی و تلاش من این است که برای غیر مسلمین کتاب بنویسم. در کتاب جدید خود به عنوان (باغی برای همه) سعی کردهام اروپاییها را از حس خود برتر بینی آگاه سازم. نژادپرستی را برایشان تشریح کردهام همچنین شعار «شعب الله الـمختار» را باطل اعلام کردهام. همچنین مسئله صلیب را کاملا ً مردود شمردهام. زیرا با عزت و جلال الهی منافات دارد. سخن آخر اینکه به نظر من غرب همانند زمین مستعدی است که هرکس مخلصانه ودر راه خدا قدم بردارد و دعوت را سرلوحهی خویش قرار دهد میتواند به راحتی ثمرهاش را از این زمین برچیند.
والسلام.
میخائیل شروبیسكی از اسرائیل
اشار:
میخائیل شروبیسکی از آن یهودیهایی بود که به شدت از اسلام متنفر بود او ساکن یکی از شهرکهای یهودینشینی بود که به تنفر از اسلام و مسلمین معروف هستند. الگوی او یک یهودی تروریست به نام «باروخ گولد اشتاین» بود، همان که فلسطینیان را هنگام نماز در حرم ابراهیمی تیر باران کرد. نسب میخائیل شروبیسکی به یک طایفه بزرگ یهودی در جمهوری آذربایجان برمیگردد. آنها در سال 1993 به فلسطین اشغالی نقل مکان کردند. او که آن زمان سی سال بیشتر نداشت تصمیم گرفت در شهرکی زندگی کند که اسوه و الگوی او «باروخ گولد اشتاین» در آنجا زندگی کرده بود. شهرک «کریات اربع» جایی است که اکثر تندرویان یهودی در آنجا زندگی میکنند. میخائیل شروبیسکی به زودی با وضعیت جدید خو گرفت. ابتدا به کرایه کردن خانهای در آن شهرک پرداخت، سپس به حرفهاش که همانا پرورش اندام بود پرداخت. او از فعالترین افراد آن شهرک بود به طوری که بعد از مدتی تصمیم گرفت به جنبش «کها ناحی» بپیوندد. این جنبش که توسط یهودیهای افراطی اداره میشد از خطرناکترین جنبشهای یهودی بود که نفرت و عداوت شدیدی نسبت به اسلام و مسلمین علی الخصوص فلسطینیان داشتند.
میخائیل شروبیسکی در این مورد میگوید:
با پیوستم به این جنبش میخواستم کینهتوزی خود را نسبت به اعراب و مسلمانان که در آذربایجان در من شکل گرفت و در کریات اربع به اوج خود رسید به مسلمانان نشان دهم. در واقع میخواستم با یک عملیات انتحاری در یکی از مساجد شهر الخلیل مسلمانان را در هنگام نماز خواندن به خاک و خون بکشم. یعنی همان کاری را انجام بدهم که گولد اشتاین انجام داد. بعد از اینکه نیروهای مقاومت فلسطینی عملیاتی را در عمق خاک اسرائیل انجام دادند دیگر طاقت نیاوردم و با چند تن از بزرگان شهرک جلسهای تشکیل دادیم. من به آنها گفتم: فقط شعار نوشتن بر ضد اعراب روی دیوار منازلتان فایده ندارد، باید برویم و کار را یکسره کنیم. باید از همه آنها انتقام بگیریم. اگر شما مرد هستید پس به پا خیزید تا به شهر الخلیل برویم و همه مردم آن را قتل عام کنیم.
اما علی رغم افراطیگری که داشتم در داخل من طوفان عجیبی به پا شده بود. به خیلی از مسائل همراه با شک و تردید مینگریستم، علی الخصوص این جهان آفرینش که هر وقت سؤالات خود را از خاخامهای یهودی میپرسیدم آنها جوابهایی به من میدادند که اصلاٌ قانع نمیشدم. همواره از دیگر ادیان به خصوص اسلام میخواستم معلوماتی کسب کنم اما هیچوقت موفق نمیشدم، زیرا خاخامهای یهودی همواره به سب و ناسزا به نبی اکرمﷺ و هرچه به اسلام تعلق داشت میپرداختند.
در همین دوران اتفاقی در زندگی من افتاد که از این رو به آن رو شدم، حدود سه سال پیش بود که با جوانی به نام خلیل الزلوم از شهر الخلیل آشنا شدم. او مکانیک بود و آمده بود تا ماشینم را تعمیر کند. وقتی فهمیدم او مسلمان است بر رویش اسلحه کشیدم و تهدید کردم اگر نزدیکتر بیاید او را تیر باران خواهم کرد. او خیلی آرام و با اعتماد به نفس کامل جلو آمد و مرا به گفتگو دعوت کرد. او روش خیلی عاقلانهای را به کار برد. ولید خیلی خوش اخلاق بود. من تا مدتها با او در ارتباط بودم به طوریکه بعد از دو سال خودم علاقمند به تحقیق در مورد دین اسلام شده بودم. بعد از اینکه چند فرهنگ لغت به زبان عربی تهیه کردم توانستم به حد کافی با دین اسلام آشنا شوم. از ولید خواستم که نماز را به من بیاموزد. همچنان بیشتر و بیشتر در مورد اسلام آموختم تا اینکه احساس کردم در دریای معرفتی که پیدا کرده بودم غوطهور شدهام، احساس کردم آنچه که حالا در درون من تجلی پیدا کرده بود از بدو تولد در من وجود داشته است. در نهایت قفل زبانم توسط کلید توحید گشوده شد و من شهادتین را ادا کردم. بعد از اینکه اسلام آوردم شهرکنشینان عرصه را بر من تنگ کردند، به طوری که از ترس جانم زندگی در آنجا را ترک کردم و به کشور اصلیام آذربایجان برگشتم. در آذربایجان هم وضعیتی بهتر از کریات اربع نداشتم، پدر و مادرم هرگز حاضر نبودند مرا ببینند. من هم تصمیم گرفتم به جای اولم برگردم، اما این بار به جای شهرک یهودینشین به روستای ابوغوش در کمربند سبز نزدیک قدس شریف باز گشتم و اکنون نیز خدا را شاکرم که در کنار همسرم «مسینا» خانوادهای مسلمان را تشکیل دادهام. من چهار فرزند دارم که اسامی آنها به ترتیب : یعقوب عبدالعزیز، عیسی عبدالرحمن، منا و میثا است. در آخر تنها آرزوی من است که بتوانم اسمم را در مدارک هویتم تغییر بدهم، آن هم به خاطر حج بیت الله الحرام است نه چیز دیگری، چون میترسم مقامات عربستان به خاطر اسمم در اوراق هویت از ورود من جلوگیری کنند. میخواهم فرزندانم در مدرسهای که به حفظ قرآن کریم میپردازد تربیت کنم، همچنین امیدوارم بعد از آزادی مسجد الاقصی در آنجا نماز بگذارم، هر چند مشکلاتی در عصر حاضر موجود است و امت اسلام از هم گسسته است اما پیروزی از آن مسلمانان است.
والسلام.
ویلیام یوسف کیلی از نیوجرسی آمریكا
اشاره:
اولین باری که کلمه اسلام توجه مرا به خود جلب میکرد جملهای بود که رانندهام به من گفت. او میگفت شما دلتان همانند دل مسلمانان رحیم است. از آنجا بود که به اسلام اندیشیدم و به مطالعه پرداختم تا بالآخره به دین اسلام گرویدم. باید بگویم هیچ فشاری هم برای مسلمان شدنم به من تحمیل نشده است. اسلام به من روح تازهای بخشید به طوریکه به قضاء و قدر الهی ایمان دارم، ماه رمضان را روزه میگیرم تصمیم دارم به سفر حج بروم و تا آنجا که در توان دارم سعی میکنم دیگران راهم به دین اسلام دعوت کنم...
***
اسم من ویلیام یوسف فرانسیس کیلی است. در 13 اوت سال 1946 در ایالت نیوجرسی به دنیا آمدهام و فارغ التحصیل دانشگاه لیلاتوا از دانشگاه پنسیلوانیا هستم. لیسانس رشته اقتصاد دارم و به مدت 10سال مدیر یکی از شرکتهای بیمه در آمریکا بودهام و اکنون نیز مدت بیست سال است که در رشته تفریحات همگانی فعالیت دارم. مدیر شهر بازی «دریم پارک» که یکی ازپروژههای «دریم لاند» است هستم. یک ازدواج ناموفق داشتم و اولین بار در سال 1999 میلادی به مصر آمدهام. وقتی که به مصر آمدم زیاد به محیط آنجا عادت نداشتم، مصر به هیچ وجه مانند غرب نیست. چیزی که در بادئ امر برایم عجیب مینمود این بود که موقع اذان مردم جمع میشدند و به نماز میایستادند. کارگران و مهندسان مصری که برایمان کار میکردند کم و بیش از اسلام برایم گفته بودند. به تدریج احساس راحتی و طمأنینهای به من دست داد که قبلاٌ ان را تجربه نکرده بودم و چیزی که باعث شد بیشتر در مورد اسلام به مطالعه بپردازم و آن را با دین مسیحی مقایسه کنم تمسک آنها به دینشان بود. بالآخره با مطالعات فراوان و کمک دوستانم به دین اسلام پیوستم. مهمترین کتبی که در مورد اسلام خواندم عبارتند از: تفسیر قرآن کریم به زبان انگلیسی، کتاب دین حق، کتاب ازدواج در قانون اسلام و کتب دیگری که اسلام را بیشتر برایم شرح میدادند، همچنین با خودم یک جلد قرآن به طور مداوم دارم و در تلاش هستم تا بتوانم زبان عربی را فرا بگیرم تا بتوانم قرآن را به زبان خودش بخوانم. قبل از اینکه به اسلام بپیوندم اطلاعاتم در مورد اسلام به اندازه کافی نبود، همکارانم عقیده داشتند دین اسلام دین سادهای است، یعنی حتماٌ لازم نیست قبل از اسلام تمام قواعد و قوانین این دین را فرا بگیر چون برای کسی که هیچ شناختی در مورد اسلام ندارد کمی مشکل به نظر میرسد، بلکه با پیوستن به این دین بعدها میتوانم به تدریج تمام اصول دین را فرا بگیرم، من هم همین کار را کردم در ماه مبارک رمضان بود که به جامعه الازهر رفتم و شهادتین را أدا کردم و در زمرهی مسلمانان قرار گرفتم اسمم را هم تغییر ندادم بلکه اسم حضرت یوسف را به اسمم اضافه کردم، چون همواره از شخصیت حضرت یوسف خوشم میآمد و باید بگویم چه قبل ازاسلام و چه بعد از اسلام مطالعات فراوانی در مورد زندگی حضرت یوسف داشتم. اما در مورد پدر و مادرم باید بگویم آنها هنوز به دین خودشان پایبند هستند، البته مرا خیلی دوست دارند. وقتی به آنها گفتم میخواهم مسلمان شوم آنها از یکی از کشیشهای محل زندگیشان در مورد دین اسلام میپرسند (آنها هیچ معلوماتی در مورد اسلام نداشتند) بعد به من گفتند تا وقتی که همینطور خوش قلب و خوش اخلاق باقی بمانی و این دین چیزی را در تو تغییر ندهد، هیچ مانعی برای مسلمان شدنت وجود ندارد. البته باید بگویم به خاطر اسلام آوردنم هیچ فشاری بر من تحمیل نشده است، اطرافیانم هم این امر را پذیرفتهاند، اما در غرب مسأله کمی فرق میکند، آنها با وسایل ارتباط جمعی خودشان به هر طریق ممکن سعی میکنند چهرهی اسلام را خراب کنند. البته تا الآن به خاطر مسلمان شدنم در آمریکا هیچ مشکلی نداشتم. برای اقامه شعائر دینیم هیچ مشکلی ندارم فقط زبان عربی را یاد نگرفتهام، البته دوستانم به من گفتهاند تا وقتی با خشوع و خضوع در برابر خداوند قرار میگیری و نمازت را میخوانی هیچ مشکلی نیست. هنگامی که «الله أکبر» را میگویم احساس میکنم به خداوند نزدیک هستم و نمازم مقبول باری تعالی میشود همانطور که علمای ازهر به من گفتهاند و این امور قدم به قدم به پیش میرود. دوستان مسلمانم هر روز به من سر میزنند و من از طریق آنها سعی میکنم زبان عربی را فرا بگیرم زیرا اصلاٌ وقت اضافی ندارم چون در حدود 12 الی 16 ساعت در روز به کار میپردازم. روزه ماه مبارک رمضان اوائل کمی برایم مشکل بود، اما خدا را شکر بعدها برایم عادی شد، علی الخصوص الآن که در هنگام کار از خوردن امتناع میورزم برایم عادت شده است تا در رمضان مشکلی نداشته باشم. الآن هم تصمیم دارم به همراه همسرم «منی» (که بعد از اسلام آوردنم با او آشنا شدهام و با هم ازدواج کردهایم» به حج بروم، از ازدواج با او هم بسیار خوشحال هستم. اسلام چیز جدیدی به من بخشید و باعث شد که به جز خداوند از هیچ احدی نترسم و هیچ مشکلی برایم مهم نیست تا مادامیکه آن مشکل دنیوی است و تعلقی به آخرت ندارد و باعث خدشه دار شدن زندگی پس از مرگمان نمیشود. مثلاٌ بعد از مدت کوتاهی خواهر کوچکترم دار فانی را وداع گفت، من با این اتفاق به خوبی کنار آمدم چون قبول داشتم و دارم که این امر از سوی خداوند است و من باید به قضا و قدر الهی ایمان داشته باشم حالا اگر این اتفاق قبل از اسلام رخ میداد، شاید زبان به اعتراض میگشودم و میگفتم چرا باید این اتفاق بیفتد؟ اسلام به من امان و سلام بخشیده است، اسلام دینی است که هیچگونه تحریف و تغییری در آن ایجاد نشده است و این برعکس مسیحیت میباشد که از طرف کاهنانوکشیشها دچار تحریف شده است. مثلاٌ آنها عقیده دارند عیسیu خداست و این اشتباهی نابخشودنی است. عیسی بنده خدا و یکی از پیامبران اوست و ما مسلمانان به تمام رسل و انبیاء ایمان داریم اینجاست که دنیای مسیحیت با اسلام به اختلاف اساسی میرسد چون مسیحیانبه پیامبران قبل و بعد از مسیح اعتقاد ندارند. یکی از عواملی که در اسلام آوردنم مؤثر بود رفتار خوب و محترمانه همکارانم بود که باعث شد به اسلام فکر کنم. من معتقد هستم آنها اگر با من رفتاری بد داشتند هرگز به این مسایل نمیاندیشیدم چون اگر آنها با من بودند هیچ دلیلی نداشت به دین آنها بپیوندم. به اعتقاد من بهترین روش برای دعوت به دین اخلاق و رفتار حسنه میباشد. خیلی از مردمی که در اجتماع زندگی میکنند چیزی در مورد اسلام نمیدانند، در واقع اطلاعات آنها در مورد اسلام صفر است. آنها نمیدانند اسلام دینی است که با ادیان دیگر قابل مقایسه نیست، اسلام دین تفاهم است و نبی بزرگوار آن حضرت محمد آخرین پیامبر خداست. مشکل اینجاست غرب فقط از ناحیه سیاست به شرق مسلمان مینگرد. در آمریکا مردم با ادیان به خوبی کنار میآیند، به خاطر همین در کشورهای غربی مخلوطی از دینهای مختلف در جوامع آنها مشاهده میشود البته کسانی هستند که به طرق مختلف سعی میکنند چهره اسلام را خراب کنند اما اگر مسلمان باشی و آنجا زندگی کنی هیچ مشکلی پیش نمیاید. البته در مورد اوضاع مسلمانان در آمریکا چون تازه مسلمانم و با مسلمانان آمریکایی دیداری نداشتم هیچ تجربهای ندارم. اما در جهان شاهد ظلم و ستمهای فراوانی هستم، مسلمانان بیگناهی که در چچن کشته میشوند، خانوادههایی که در فلسطین بیخانمان میشوند یا به طرق مختلف آزار و اذیت میشوند تمام اینها قلب هر انسانی را به درد میآورد و متأسفانه این مشکلاتی است که سیاست باعث و بانی آن بوده است . ما باید آینه تمام نمای اسلام باشیم تا بتوانیم اسلام را به نحو احسن به غرب بشناسانیم.، . و برای اینکه بتوانیم بهتر در تبلیغ دین اسلام موفق باشیم باید از تکنولوژی و وسایل ارتباط جمعی پیشرفته بهره ببریم. به عنوان مثال فریضهی حج که مسلمانان را از اقصی نقاط جهان را دور هم گرد میآورد، باید این تجمع را طوری به غرب نشان دهیم تا احساس وحدت و همدلی مسلمانان را برای آنها القا کند. برای تشریح ارکان و فرائض اسلام میتوانیم از اینترنت کمک بگیریم، همچنین با نشر و ترجمه کتب به زبانهای مختلف و پشیبانی از توزیع آن میتوانیم اسلام را به تمام مردم جهان برسانیم.
والسلام.
یورباناتونی و پولی کریستوفر از انگلستان و لینا از روسیه
اشاره:
در عصری که غرب برای تخریب چهره اسلام از هیچ کوششی فروگزار نمیکند، و همواره اسلام را دینی مرتجع و تروریستی معرفی میکند، بسیاری از غربیان را میبینیم که از روی فهم و علاقه و خرسندی کامل به دین اسلام روی میآورند، و آن را دین صلح و محبت مینامند. مرکز اعلان اسلام برای خارجیان که چند ماهی است در دانشگاه الازهر تأسیس شده است و شیخ فرحات المنجی بر آن نظارت دارد، شاهد اسلام آوردن عده زیادی از خارجیانی است که با علاقه فراوان اسلام را دین فطرت مینامند، و معتقدند که اسلام بر تعاون بین ملتها تأکید میورزد و چیزی است که انسان را از پستی و رذالت به عالیترین درجات انسانیت سوق میدهد.
***
یوربانا تونی یکی از کسانی است که به این مرکز آمده تا مسلمان شدن خود را اعلام کند. او بعد از شش ماه مطالعه و تحقیق به دین اسلام گرویده است. بعد از اسلام نیز با یکی از جوانان مسلمان ازدواج کرده است. یوربانا (که بعد از اسلام خود را لیلی نامیده است) در این باره میگوید: «اسلام برای حقوق زنان خیلی اهمیت قائل شده است. ما در ایتالیا بر اساس اطلاعات غلطی که رواج دارد فکر میکردیم اسلام به زن ظلم میکند و او بعد از مرد در درجه دوم قرار دارد، ولی من به هنگام تحقیق در مورد دین اسلام علیالخصوص تفحص در مورد زنان به این واقعیت پی بردم که اسلام شخصیت زن را حفظ میکند، و او را از سقوط و بیاحترامی نجات میدهد، و حقوق مالی او مستقل از حقوق شوهرش میباشد. و برعکس آنچه در غرب رواج دارد، میتواند نام خانوادگی پدرش را حتی بعد از ازدواج روی اسم خود باقی بگذارد. اما در غرب زن را با نام خانوادگی شوهرش میخوانند و این اشتباهی جبران ناپذیر است. فرق زیادی بین غرب و اسلام در رفتار با زن وجود دارد. در غرب زن را به عنوان موجودی برای ارضاء غریزه و شهوت نگاه میکنند، اما در اسلام به زن به عنوان مادر و همسری که در تربیت خانواده نقش مهمی دارد نگاه میکنند. اسلام دین تمام اعصار است، برای اینکه قوانین آن برای تمام زمانها پابرجا و قابل اجراست و نمیشود گفت قوانین اسلام قدیمی است، بلکه علی رغم گذشت 14 قرن، دین اسلام را دینی مطابق با عصر و زمان و تمدن و تقدم کنونی میدانم. دین اسلام ماندگار است و چیزی که مورد توجه من قرار گرفته همین ماندگاری و اصالت و تشویق به علم و دوری جستن از سنگ دلی و کراهیت است. و همچنین دعوت به پرستش خدای یگانه که هیچ شریک و فرزندی ندارد. در دین اسلام معنای حقیقی خالق جبار و حقیقت توحید به صورت واضح و روشن و صریح در این جمله متجلی میشود: لا إله إلا الله محمد رسول الله».
***
پولی کریستوفر یکی از اهالی انگلستان که بعد از مسلمان شدن خود را محمد نامیده است، قصه اسلام آوردن خود را اینگونه بیان میکند: سوار موتور سیکلت بودم که ماشینی از پشت با من برخورد کرد. در هلاک شدن خود هیچ شکی نداشتم ولی احساس کردم کسی دست مرا گرفته است و یک نیروی مخفی مرا محافظت میکند ولی نمیدانم آن چیست؟ فوراً به چیزی که مسلمانان به آن معتقدند فکر کردم، بعد از چند روز تصمیم گرفتم برای تدریس به ایتالیا بروم، به دفتر هواپیمایی که رفتم، آگهییی بر روی دیوار نصب شده بود که در آن مدرسه بریتانیاییها در مصر به معلم احتیاج داشتند. من هم خوشحال شدم و هیچ تردیدی برای رفتن به خود راه ندادم. و فکر میکنم این بهانهای برای مسلمان شدنم بود، و از آن وقت تا کنون من در مورد اسلام فکر میکنم. بعد از حضور در قاهره چند کتاب و همچنین یک جلد قرآن ترجمه شده را خریدم و خواندن آن و ارکان اسلام را شروع کردم. الحمدلله من در طول عمرم شراب نخوردهام و گوشت خوک نیز نخوردهام چون من گیاه خوار بودهام و با هیچ دختری هم ارتباط نداشتهام. اما چیزی که مورد توجه من قرار گرفته است، این است که اسلام دین صلح و صفا و آزادی و عزت و کرامت است. اسلام دینی است که از جنگ بیزار است مگر اینکه برای اعلای کلمه الله باشد، و به عنوان یک واجب دینی در شرایط خاصی برای تک تک مسلمانان فرض میشود تا در راه خدا جهاد کنند. اسلام، همچنین همه مردم جهان را به برادری و برابری و محبت دعوت میکند و از ما میخواهد که با تمام مردم نیکی کنیم و ما را به طهار عقل و طهارت عمل و طهارت زبان و پاکیزگی و طهارت بدن دعوت میکند. روح عقیده اسلامی در خضوع و خشوع در برابر خداوند و در نماز نهفته است. اسلام آوردن من از روی علاقهای است که به اسلام داشتم و تعلیمی گرانقدر که انسان را بهسوی حق و خیر و صلح برای تمام بشریت سوق میدهد و هیچگاه در برابر سختیها به لرزه نمیافتد. اسلام دین عمل و تمسک به قرآن است همانطور که خداوند فرموده.
***
لینا یا خدیجه که در روسیه در یک آرایشگاه کار میکرده در مورد اسلام آوردنش میگوید: «در روسیه چیزهای زیادی در مورد اسلام از یکی از مشایخ شنیده بودم و هر لحظه تصمیم میگرفتم شهادتین را ادا کنم اما قبل از آن از یکی از مسلمانان خواستم تا نوار کاستهایی که اسلام را شرح دادهاند به من بدهد تا بهتر با حقیقت اسلام آشنا شوم. او هم نواری به من داد که در آن در مورد عذاب قبر و احوال روز قیامت شرح داده شده بود. بعد از شنیدن این سخنان بود که بر خود لرزیدم و تصمیم گرفتم هرچه زودتر به اسلام روی بیاورم. در سفری که برای دیدار یکی از خویشاوندانم به قاهره داشتم، مسلمانان را مردمی خوش قلب و مهربان دیدم و رابطه آنها را با خویشاوندانم بسیار خوب و خوش دیدم، در آنجا بود که با چهره حقیقی اسلام آشنا شدم (بر خلاف تبلیغات سوئی که در روسیه بر علیه اسلام دیده بودم) و هنگامی که فهمیدم اسلام گناههای قبل از مسلمانی را میبخشد و خداوند تمام اشتباهات و لغزشها را حتی بعد از ارتکاب به آن با رجوع به درگاه الهی میآمرزد بسیار خوشحال شدم، و با راهنمایی مردم خَیّر به ازهر شریف رفتم و شهادتین را ادا کردم».
یوسف اسلام از انگلستان
مصاحبه از :امام محمد امام
اشاره:
در سفری که (کت استوینز) بهسوی اسلام پیموده است دو ایستگاه مهم وجود داشته است. در واقع این دو ایستگاه از اسباب مهم سفر ایمانی وی برای پیوستن او به دین مبین اسلام در سال 1977 بوده است. اولی زمانی است که از سوی برادرش یک نسخه از قرآن کریم به او اهدا شد، و او برای اولین بار توسط برادرش با اسلام آشنا شد، و دومی زمانی است که هنگام شنا در دریا از غرق شدن نجات پیدا میکند. برادرش که در دهه هفتاد سفری به قدس داشته است شدیدا ً تحت تأثیر جو روحانی و برخورد خوب مردم آنجا قرار میگیرد و پس از بازگشت آنچه را که دیده و تجربه کرده بود با برادرش کت استیونز درمیان میگذارد. اینجا بود که قدمهای ابتدایی وی بهسوی اسلام برداشته شد، که البته راه سخت و طاقت فرسایی بود. علی رغم اینکه نزدیک 27 سال از مسلمان شدن یوسف اسلام میگذرد، اما به خاطر اینکه اسلام آوردن او مملو از تجارب و دروس است ذکر آن خالی از لطف نیست. یوسف اسلام از ابتدای مسلمان شدنش تا امروز آن چنان در خدمت به اسلام از خود جدیت نشان داده و فعالیت کرده که نه تنها در داخل بریتانیا بلکه فعالیتهایش در زمینه دعوت اسلامی در سطح جهانی نیز انعکاس پیدا کرده است. با یوسف اسلام سه بار در لندن ملاقات داشتم و یک بار در کنگرهی اتحادیه مسلمانان شمال آمریکا که در شیکاگو برگزار شد ملاقات داشتم. با او در مورد فعالیتهایش در زمینهی دعوت اسلامی و همچنین توجهی که به امور مسلمانان علی الخصوص ارزشی که او برای آموزش اسلامی در بریتانیا قائل است به گفتگو نشستیم. لازم به ذکر است او بارها و بارها بر احداث مدارس اسلامی در بریتانیا تأکید داشته و در احداث یک مدرسه اسلامی در شمال لندن مستقیماً نقش داشته است. یوسف اسلام از همان آغاز اسلامش سعی کرد با مرکز فرهنگی اسلامی لندن ارتباط تنگاتنگی داشته باشد و در بسیاری از کارهای خیر بطور دوطلبانه شرکت کرده که از جمله آنها میتوان به مشارکت در جمعیت مسجد سازان اشاره کرد. . . . .
***
یوسف اسلام یا «کت استیونز» یکی از هیپیهای دههی هفتاد بود به لطف هدیهای که برادرش از قدس برایش آورد توانست به یکی از اعضای مهم جامعه مسلمانان بریتانیا تبدیل شود. بعد از قرائت قرآن برای اولین بار معنی آفرینش و زندگی را در مییابد، و جوابی برای سؤالهای گیج کنندهای که همواره در ذهنش بوده مییابد. (استیونز جورجیو) در سال 1947 در لندن از پدری یونانی و مادری سوئدی به دنیا آمده و از همان دوران کودکی تجربه زندگی با مذاهب مختلف مسیحی را به دست آورده، زیرا پدرش ارتودوکس و مادر سوئدیاش کاتولیک بود. از همان دوران کودکی به شعر علاقمند بود و هنگامی که دانشجوی دانشگاه (همرسمیت) در لندن بود اولین آلبوم خود را به نام «سگم را دوست دارم» در سال 1966 منتشر کرد. از همان سالها بود که با نام هنری کت استیونز در عالم موسیقی به شهرت رسید و در سال 1967 یکی از آهنگهای او توانست در کنار 10 آهنگ برتر سال قرار گیرد. در سن نوزده سالگی در حالی که در اوج شهرت و محبوبیت قرار داشت به مرض سل مبتلا گشت و باعث شد مدتی فعالیتهای هنریاش را ترک و از مردم دوری گزیند، در این دوران برای پر کردن خلاء روحیش به خواندن کتابهای فلسفی و ادیان مختلف روی آورد. در سال 1970 دوباره به خوانندگی بازگشت، این بار نه تنها مشهورتر از گذشته شد بلکه آهنگهای او توانست در سطح جهان نیز مطرح شود. در سال 1977 بعد از این که مدتی را در برزیل تبعید بود، سفر ایمانیش را برای یافتن جواب سؤالهای گیج کنندهای همچون مرگ و زندگی و فلسفه آفرینش و خالق هستی شروع کرد، و بعد از تحقیقات گستردهای که در مورد ادیان مختلف به عمل آورد و کتابهای اسلامی گوناگون و قرآن کریم را مطالعه نمود، احساس کرد که بهسوی اسلام جذب شده است، بلافاصله به اسلام مشرف شد و از کت استویونز به «یوسف اسلام» تغییر نام داد. او در مورد اسلامش میگوید :«برادر بزرگم به خاطر کریسمس (عید میلاد مسیح) هدیهی ارزشمندی از قدس برایم آورده بود، وآن هدیه یک جلد قرآن کریم بود و احساس کردم که خیلی به موقع دستم رسیده است زیرا فکر میکردم راه نجات من در فلسفه یا دینهای دیگر میباشد، در واقع من همانند قایقی بودم که جهت مشخصی نداشتم بعد از مطالعه و قرائت قرآن بود که من جهتم را تشخیص دادم و فهمیدم قرآن برای هدایت من و هدایت بشریت نازل شده است. احساس کردم قرآن در وهلهی اول به سؤالاتی که در ذهن داشتم جواب داده، و این چنین بود که مسلمان شدم و اسمم را از کت استیونز به یوسف اسلام تغییر دادم، چون از داستان حضرت یوسفu در قرآن خیلی متأثر شدم. از خوانندگی هم دست کشیدم و به آنچه که نزد خداوند است فکر میکنم چون میدانم این چیزها از اسباب و متعلقات این دنیای مادی و فانی هستند و آنچه در نزد الله تعالی است بهتر و برای همیشه پایدار میباشد». وی در سال 1979 با یک دختر آسیایی به نام (فوزیه علی ) که در مسجد (کین سینگتون) در غرب لندن با هم آشنا شده بودند ازدواج میکند. ازدواج آنها کاملاً اسلامی برگزار شد و ثمرهی ازدواج آنها تا به حال پنج فرزند میباشد. برادر یوسف اسلام نیز این مراحل را گذرانده و مسلمان شده بود. آنها همچنین با تلاش و کوشش فراوان پدرشان را نیز به اسلام ترغیب میکنند و او که در جوانی با اسلام و مسلمانان دشمنی میورزید به لطف خدا و دعوت پسران دو روز قبل از وفاتش اسلام میآورد. یوسف سعی میکند از طریق خواندن قرآن آگاهی بیشتری نسبت به اسلام پیدا کند و تصمیم میگیرد تا زندگیش را کاملا ً با مبانی اسلام وفق دهد. یوسف در این مورد میگوید: «وقتی فهمیدم که اسلام ربا را حرام کرده فوراً حسابهایم را بسته و داراییم را در حسابهای غیر ربوی قرار دادم، چیزی که باعث تعجب حسابدار یهودیم شده بود! زیرا او نمیدانست که من به چه خاطر این کارها را انجام میدهم. من برای او توضیح دادم که دین جدیدم ربا را بر ما حرام کرده است و من میخواهم با تعالیم دینم کاملاً هماهنگ باشم». در ادامه میافزاید: «تصمیم گرفتم به طور کلی از موسیقی و خوانندگی دست بردارم چون فهمیدم که طبق دستورات حضرت رسولﷺ آواز خواندن و استماع آن منحصر به سرودهای دینی و اذکار میباشد به خاطر همین با همکاری برادران مسلمانم حلقهی درسی تشکیل دادیم که در آن اوضاع زندگیمان در بریتانیا و چگونگی اتباع از دینمان با پیروی از اوامر الهی و دوری گزیدن از نواهیش را به بحث و بررسی میگذاشتیم». او تمام آلات و ادوات موسیقیاش را میفروشد و سعی میکند با پول آنها یک مدرسه اسلامی تأسیس کند تا دانش آموزان مسلمان در کنار علوم دیگر بر اساس تعالیم اسلامی تربیت شوند. البته تلاش او بیثمر نماند و توانست مدرسهای اسلامی در منطقه گیلبرن در شمال لندن راه بیندازد که مورد استقبال مسلمانان بریتانیا قرار گرفت. او همواره در تلاش است تا بچههایش را علاوه بر علوم دنیوی از نظر دینی نیز تربیت کند شاید یکی از علتهایی که سبب شده او به آموزش اسلامی در انگلستان اهتمام بیشتری بورزد فرزندانش بود. در سال 1983 که به ریاست اوقاف مدارس اسلامی رسید تلاشهایش را در این زمینه بیشتر کرد. او از دهه 80 همواره در مورد این که چرا مدارس اسلامی به مانند مدارس آیینهای دیگر از حقوق و مزایا برخوردار نمیباشند با دولت انگلیس مذاکره کرده است، تا این که دولت را مجبور میکند که همانگونه که برای مسیحیان و یهودیان بودجه تعیین شده برای مدارس اسلامی نیز بودجهای تعیین شود، و در نهایت بودجهی سالیانهای از طرف آموزش و پرورش برای مدارس اسلامی اختصاص مییابد. یک بار از او سؤال شد که آیا دلش برای خوانندگی آن هم به سبک غربی تنگ نشده است؟جواب داد: «خیر! ولی بعضی مواقع اشعاری مینویسم که منعکس کننده اوضاع روحی وشور و شوقی است که از ایمان آوردنم حاصل شده است». یوسف اسلام بارها در تلاش بوده تا از فروش نوارها و سی دیهای موسیقی قبل از اسلامش جلوگیری کند اما فایدهای نداشته است. او میگوید: به شرکتی که قبلا ً با آنها برای ضبط و توزیع آهنگهایم قرارداد داشتم نامه نوشتهام تا تولید نوارها وسی دیها را متوقف کند اما موفق نبودم و آنها همچنان به پخش آنها میپردازند. پس از حکم ارتداد و فتوای قتل سلمان رشدی، وقتی خبر نگار هفته نامهی ساندی تلگراف در سال 1994 از او میپرسد که آیا مسلمانان مرتدین را میکشند؟ با خنده جواب میدهد: «بله این طور است و باید منتظر بدتر از آن در روز قیامت باشند». برای یوسف اسلام آنقدرها هم آسان نبود که بین شهرت و اسلام یکی را انتخاب کند، اما او انتخاب مشکلتر یعنی اسلام را برگزید. او معتقد است که اسلام فقط مسلمان بودن یا به جای آوردن فرائض نمیباشد، بلکه انسان باید در راه دعوت به سلام جهاد کند و از تمام امکانات خود در این راه استفاده کند. او با بیان این مطلب که خداوند اگر بخواهد بندهاش را هدایت کند تمام اسباب و وسایل را برایش مهیا میکند میافزاید: «خداوند به انسان عقل داده تا راهش را در زندگی مشخص کند و خداوند انسان را به عنوان خلیفه خودش در زمین قرار داده و زمین از آن بندگان صالح خدا است . لذا انسان باید این فرصت را مغتنم بشمارد تا خودش را برای زندگی در دنیای دیگر آماده کند و هر شخصی که این فرصت را از دست بدهد نباید توقع فرصت دیگری داشته باشد زیرا خداوند فقط و فقط یک فرصت را پیش روی انسان قرار داده و آن زندگی دنیا است تا خود را برای آخرت آماده کند». یوسف اسلام میگوید: «من در یک دنیای پر از مظاهر مادی و در یک خانوادهی مسیحی پرورش یافتم سپس در عالم موسیقی و خوانندگی به شهرت دست یافتم اما پس از آن فهمیدم که هر نوزاد با فطرت سلیم به دنیا میآید و این پدر و مادر هستند که او را یهودی یا مسیحی به بار میآورند. در کودکی به من یاد دادهاند که خدا وجود دارد اما گفتند که برای ارتباط مستقیم با خداوند هیچ راهی نداریم جز این که از طریق کلیسا و مسیح با او ارتباط برقرار کنیم در واقع این برای انسان به منزلهی دروازهای بهسوی خداوند است، البته قسمت اعظم این چیزها برای من قابل هضم نبود». لازم به ذکر است در نمایشگاهی که سال پیش از کنفرانس سالانه اتحاد اسلامی در شهر شیکاگو بر گزار شد غرفهی مخصوصی برای ارایه فعالیتها و آثار یوسف اسلام دائر شده بود که به شدت مورد استقبال مردم قرار گرفته بود، به طوری که مردم در صفهای طویلی منتظر گرفتن امضای یوسف اسلام بر روی تازهترین کتابش بودند که در همان روز اول کمیاب شده بود. یوسف میگوید: «قبل از اسلام وقتی به تمثالهای مسیح نگاه میکردم آنها را همانند سنگهایی میدیدم که هیچ حیاتی در آنها مشاهده نمیشود. و وقتی که مسیحیان عقیده تثلیث را بیان میکردند بیشتر گیج میشدم ولی نمیتوانستم در این مورد با آنها بحث کنم چون از کودکی یاد گرفته بودم که به دین پدریم احترام بگذارم. من به تدریج از تربیت دینی دور و بهسوی خوانندگی و موسیقی کشیده شدم وآنچه در فیلمهای سینمایی یا تلویزیون میدیدم بر من اثر میگذاشت». عمویم ماشین زیبایی داشت، همیشه با خود میگفتم: «که او ثروت زیادی دارد هر کاری که بخواهد میتواند انجام دهد، در واقع اطرافیانش باعث شده بودند که او اموال و ثروتش را خدای خویش بپندارد و دنیای او در این چیزها خلاصه میشد. من هم این نوع زندگی را میپسندیدم و تصمیم گرفته بودم از طریق ثروت اندوزی به زندگی بهتری دست پیدا کنم و خوانندگان موسیقی پاپ را الگوی خود قرار داده بودم ولی اعماق وجودم انسانیت جاری بود، زیرا تصمیم گرفته بودم وقتی ثروتمند شدم به کمک مستمندان بشتابم». یوسف میافزاید: «پس از چندی به شهرت دست یافتم اسمم و عکسهایم در مجلات و روزنامههای انگلستان چاپ میشد رسانههای جمعی از من یک ستاره بیرقیب و در واقع یک بت ساخته بودند. من میخواستم زندگی طولانیتری در این عرصه داشته باشم در واقع میخواستم از زندگیم نهایت استفاده را ببرم. فکر کردم که با مواد مخدر و مشروبات الکلی میتوانم به هدفم برسم اما بعد ازیک سال و کسب موفقیتهای روز افزون به مرض سل مبتلا و مجبور شدم در بیمارستان بستری شوم آنجا بود که به فکر افتادم که بر من چه میگذرد؟ دائم ازخود میپرسیدم سر انجام من چه خواهد شد؟ احساس کردم این اتفاق لطفی از طرف خداوند است تا چشمهایم را باز کنم و از خود بپرسم که چرا اینجا بستری هستم. همواره دنبال جوابی برای سؤالهایم بودم در این دوران با مطالعه ادیان شرقی به تصوف شرقی علاقه پیدا کردم و به مطالعه آن پرداختم زیرا از مسیحیت متنفر شده بودم. پس از بهبود به خوانندگی باز گشتم اما این بار اشعارم منعکس کننده افکارم بودند و شهرتم از گذشته نیز روز افزونتر شده بود. دوران سختی را میگذراندم چون همزمان به شهر و ثروت رسیده بودم، ولی این بار خالصانه و بطور جدی سعی کردم حقیقت را پیداکنم. یک مرتبه به ذهنم آمد که بودایی شوم اما حاضر نبودم مانند راهبان بودایی خودم را از جامعه دور نگه دارم بلکه میخواستم در اجتماع زندگی کنم. یکبار دیگر سعی کردم انجیل را از اول مطالعه کنم اما چیز قابل ذکری در آن نیافتم، در این موقع بود که معجزهای در زندگیم به وقوع پیوست و من که چیزی از اسلام نمیدانستم یک نسخه از قرآن کریم از برادرم دریافت کردم که از قدس آن را برایم آورده بود. برادرم فکر میکرد شاید بتوانم در این کتاب به حقایقی دست پیدا کنم. وقتی قرآن را راهنمای خود قرار دادم دریافتم که همه چیز را برایم توضیح دادهاست. این که من کیستم؟ هدف از این زندگی چیست؟ حقیقت چیست؟ و اینکه از کجا آمدهام؟ آن وقت بود که فهمیدم اسلام میتواند دین واقعی باشد. متأسفانه هر کس در غرب به دینی ببپیوندد و آن را فرا راه زندگی قرار دهد به او افراطی میگویند ولی باید بگویم من افراط گرا نیستم. اوائل در مورد مسئله جسم و روح یا ماده و معنویت کمی گیج شده بودم اما بعدها فهمیدم که در اسلام این دو از هم جدا نیستند. چنانکه لازم نیست برای عبادت به کوه پناه ببریم بلکه در هر حال باید مطیع اوامر الهی باشیم و با این کار منزلت ما از ملائکه هم بالاتر میرود. همچنین درک کردم که خداوند مالک همه چیز است و اوست که همه چیز را آفریده و فهمیدم که هدف من از این دنیا باید اطاعت از فرامین الهی و عبادت رب العالمین باشد. در این مرحله بود که ایمان را در تمام وجودم حس کردم و فقط با خواندن قرآن کریم احساس میکردم مسلمان شدهام، و فهمیدم که تمام پیامبران از جانب خداوند رسالت واحدی داشتهاند ولی برایم جای سؤال بود که چرا یهودیان و مسیحیان با هم اختلاف دارند؟ سپس فهمیدم که یهود حضرت مسیح را به عنوان پیامبر قبول ندارند به خاطر همین دچار تحریف شدهاند. حتی مسیحیان نیز دچار اشتباه شدهاند و حضرت مسیح را پسر خدا معرفی میکنند. وقتی به بلاغت قرآن مینگریم میبینم که قرآن عقل انسان را مورد خطاب قرار میدهد و همه چیز را روشن میکند و انسان را بهسوی عبادت خالق هستی سوق میدهد قبل از اسلام وقتی قرآن را خواندم دیدم که قرآن از نماز، مهربانی، رحمت و نیکی سخن گفته است، مطمئن بودم که خداوند کتابش را برای هدایت من فرستاده است. پس از چندی تصمیم گرفتم مانند برادرم به قدس سفری داشته باشم. آنجا به مسجد رفتم و نشستم. شخصی از من پرسید: چه میخواهید؟ به او گفتم مسلمان هستم! پرسید:اسمت چیست؟ جواب دادم استیونز! او دیگر حرفی نزد اما کمی تعجب کرده بود. موقع نماز من هم به صفوف نماز پیوستم. در لندن به کمک یکی از خواهران مسلمان به نام «نفیسه» به مسجد مرکز فرهنگی اسلامی در ریجنت پارک راهنمایی شدم. درست یک سال و نیم از دریافت قرآن اهدایی برادرم میگذشت که یک روز بعد از نماز جمعه در سال 1977 جلو رفتم و شهادتین را ادا کردم. الآن احساس میکنم که با خدا به طور مستقیم ارتباط دارم یعنی درست بر عکس مسیحیت که ارتباط با خدا را فقط از طریق کلیسا و مسیح میسر میدانند. در آخر امیدوارم هر کاری که انجام میدهم مورد قبول حق واقع شود چنانکه از خدواند میخواهم تجربه مرا فرا راه دیگران قرار دهد. باید تأکید کنم که من قبل از اسلام آوردن با هیچ شخص مسلمانی دیدار نداشتهام و فقط با مطالعهی قرآن کریم بود که به حقانیت اسلام پی بردم. همچنین دریافتم که اگر سنت پیامبرﷺ را سر لوحه خود قرار دهیم در هر دو جهان به سعادت ابدی میرسیم.
والسلام.
پییر عبدالحكیم از فرانسه
اشاره:
پییر شخصی فرانسوی ساکن دار البیضاء مراکش و حرفهاش معماری است. او خاطره مسلمان شدنش را در دفتر خاطراتش با این عنوان شروع کرده است (سفر بهسوی نورالمبین).
پییر همیشه خاطراتش را یادداشت میکند، خاطره مسلمان شدنش را با هم میخوانیم:
«خداوند هیچگاه مرا تنها نگذاشته است و من همواره به او ایمان داشتهام. در یکی از روزها اینگونه با خداوند مناجات کردم: ای خدا کرمت را از من دریغ مدار. تو خودت بهتر میدانی که من کارهای نیک را دوست دارم و همچنین میدانی که دنبال دین حق میگردم تا پیرو آن شوم، پس مرا در این راه راهنمایی وهدایت کن». من یک فرانسوی هستم، پدرم اهل اتریش و مادرم فرانسوی است. من همواره یک مسیحی ملتزم بودم و التزامم صرفاً عادت رفتن به کلیسا نبود، بلکه این چیزی بود که خودم میخواستم وذاتاً سعی میکردم انسانی با تقوا باشم. وقتی هفت ساله بودم شبی در خواب دیدم که در آینده یک کشیش خواهم شد، فکر میکردم این بهترین چیزی است که ممکن است در زندگی انسان رخ بدهد. از آن موقع به بعد همواره خود را در لباس راهبان و کشیشها احساس میکردم و این تصور هیچگاه از ذهنم خارج نمیشد. تقریباً بیست ساله بودم که تصمیم گرفتم ختنه کنم چون دیده بودم که یهودیان چنین میکنند و فکر میکردم با این کارم من هم یهودی خواهم شد. از آن مرحله به بعد بود که به تاریخ ادیان و تمدنهای گذشته علاقهمند شدم. فلسفهی هند، تبت، افسانههای گذشتـــــگان و امور خارق العاده و هرچه که متعلق به ماورءالطبیعه بود را دنبال میکردم. علی رغم اینکه به ادیان مختلفی روی آوردم و حتی مدتی بودایی شدم، اما به خدای واحدی اعتقاد داشتم که نشانههایش برایم آشکار بود اما از نظرم پنهان بود. بعد از آن بین بیست و چهل سالگی همواره خوابها ور ؤیاهایی را مشاهده میکردم که ارتباط مستقیمی با امیال روحیام داشت. گاهی آن رویاها همانند شهابی سریع هنگام چرت زدن به سراغم میآمد، و بعضی مواقع خوابهایی مطابق با واقعیت و حقیقت مشاهده میکردم. این خوابها را آنقدر شفاف دیدهام که تا امروز هم کاملاً به یاد دارم. در این سالها عقیدهای راسخ در من جان گرفته بود که هرچه از جانب خداوند برایم مقدر شده همان خواهد شد. دین اسلام همواره برایم محترم و عزیز بود. فکر میکردم تمامی مسلمانان به دینشان پایبند هستند، پس با این حساب تلاش فراوانی میخواهد تا احکام اسلام را به جای آورد که از توان من خارج است. فکر میکردم ایمان من از پستترین و کم اهمیتترین ایمانهاست. در این اندیشه بودم که من انسانی آلوده به گناهان هستم، پس استحقاق آنکه مسلمان شوم را ندارم. و براستی مرتکب کارهایی شده بودم که دین از آنها مبرا است. عزم خود را جزم کرده بودم تا خود را تطهیر کنم. روزی وقتی در شرکتی مسئولیتی را عهده دار بودم مدیر کل شرکت از من خواست پای یک سند جعلی را امضا کنم که من قاطعانه جلوی او ایستادم و آن را امضا نکردم، چون این کار در یک مؤسسه سرماگذاری اختلاس به شمار میرفت. بعد از آن بلافاصله استعفایم را تقدیم مدیر کل کردم و او نیز با استعفای من موافقت کرد و من از کار بیکار شدم. من شغل، مسکن و تمامی ما یملکم را از دست دادم. حتی زنم نیز در این شرایط از من طلاق گرفت و بچههایم را با خود برد. من به تمام معنا آواره شده بودم و هیچ چیزی جز لباسهایم و کتابهایم با خود نداشتم. من باید دوباره از صفر شروع میکردم. در این موقعیت حساس ار خداوند خواستم مرا تنها نگذارد و از این مشکلی که دچارش شدهام نجاتم دهد. خانهی کوچکی پیدا کردم و شغلی که حقوق آن برایم کافی بود تا زندگیم را بچرخانم. به وضعیت جدید عادت کرده بودم و همواره از خدا شاکر بودم. در سال 1419هجری روزی در یکی از نشریات محلی آگهیای توجهم را به خود جلب کرد. در این آگهی از مردم خواسته شده بود تا در شبهای ماه مبارک رمضان برای شنیدن وعظ و ارشاد به مسجد محل تشریف بیاورند. این مسجد از محل زندگیم زیاد دور نبود. با خودم گفتم چه خوب است برای کسب اطلاعاتی نسبت به اسلام به آنجا بروم من در این سالها حتی قبل از آن به سیگار و مشروب معتاد بودم، و نتوانستم بر این آفت غلبه کنم. یک سال از این واقعه گذشت و رمضان 1420 فرا رسید. با خود گفتم باید قدمی در این راه بردارم تا به اسلام نزدیکتر شوم. دوباره آن آگهی را دیدم. تصمیم گرفتم برای چند روزی هم که شده سیگار و مشروب را کنار بگذارم تا این حق را داشته باشم به مکانی طاهر وارد شوم. ولی این عادت شوم باز هم بر من غلبه کرد و باعث شد نتوانم در آن سال هم به مسجد بروم. از این بابت بینهایت متأسف شدم. تا اینکه رمضان سال 1421 فرا رسید و باز به آن آگهی برخورد کردم. هرروزکه میگذشت ندایی در درونم به صدا در میآمد. دههی آخر رمضان بود که احساس کردم همین چند روز را بدون سیگار و مشروب بگذرانم. احساس کردم سنگینیهایی که بر دوشم بود کمی سبکتر شده است. خوشبختانه دوست مسلمانی هم پیدا کردم تا برای رفتن به مسجد همراهم باشد. وقت نماز به طرف مسجد رفتم و داخل مسجد شدم و مثل دیگران وضو گرفتم و در دلم شهادتین را گفته و با نمازگذاران نماز را به جای آوردم. سپس در مراسم افطار شرکت کردم، فردای آن روز تصمیم گرفتم روزه بگیرم، مقداری خرما و شیر خریدم و نزدیک اذان مغرب به مسجد رفتم. سر سفره افطار عدهی زیادی بودند که من آنها را میشناختم. آنها نیز از حضور من خیلی خوشحال بودند. از اینکه آنها را خوشحال میدیدم احساس تعجب میکردم. وقتی به خانه برگشتم نتوانستم بخوابم همواره آن صحنه در ذهنم بود. این هدایت را استجابت دعای قدیم خودم میدانستم که از خداوند خواسته بودم مرا هدایت کند. و این صحنه را تأویل آن رؤیای شیرینم میدانستم. بیصبرانه منتظر روز بعد و رفتن به مسجد بودم. این بار به حمام رفتم و غسل کردم و بعد از آن شهادتین را تکرار کردم. دوستم به دنبالم آمد تا به مسجد برویم. در مسجد امام مسجد مرا بهسوی محراب فرا خواند و در مقابل چشمان دویست و پنجاه نفر شهادتین را ادا کردم. آن لحظه را هرگز فراموش نمیکنم. من اکنون مسلمان شده بودم نامم را عبدالحکیم گذاشتم. تا وقتی زنده هستم آن لحظات مسرت بخش را فراموش نمیکنم. لحظاتی که تا به حال طعم شیرین آنها را احساس میکنم. بعد از ادای شهادتین حاضران با صدای بلند سه بار تکبیر گفتند که باعث شد در آن لحظهی روحانی در برابر عظمت و بزرگی الله سرم را پایین بیندازم. بعد از آن دو رکعت نماز به جای آوردم. سپس به همراه دوستم از مسجد خارج شدم. دوستم مرا به خوردن یک فنجان قهوه در قهوه خانه مجاور مسجد دعوت کرد. وقتی از مسجد خارج شدم احساس کردم فرد دیگری در دیگری هستم. به آسمان نگاه کردم دیدم چقدر آسمان صاف است مثل اینکه میتوان ستارگان را با دست گرفت. آن لحظه را هیچگاه فراموش نمیکنم. دوستم به آرامی به من گفت: «تو انسان خوشبختی هستی چون این شبها، شبهای خاصی در رمضان است که به آنها شبهای قدر میگویند».
والسلام.
جنتا کامنگوا از استرالیا
اشاره:
از کودکی به دنبال خوشبختی و سعادت بوده است. بعدها به عنوان مهماندار هواپیما استخدام میشود، چون همیشه در پی موفقیت بوده است به طور دائم از این شرکت به آن شرکت هواپیمایی نقل مکان میکرد تا اینکه بالاخره توانست به یکی از بهترین شرکتهای هواپیمایی در استرالیا بپیوندد. او فکر میکرد با رسیدن به این مقام به هر آنچه که میخواسته است رسیده است غافل از اینکه این مقام برایش به قیمت نابودی دین و اخلاق و افسردگی شدید تمام میشود. او سه ماه تمام گوشه عزلت برگزید تا در مورد حقیقت این جهان مادی به تفکر بنشیند! تا بداند سعادت و خوشبختی را چگونه بدست آورد. این آغازی بر سرگذشت پر ماجرای «جنتا کامنگوا» که نامش را به عایشه تغییر دادهاست میباشد. . .
قبل از اسلام
قبل از اینکه مسلمان شوم در آزادی کامل به سر میبردم همواره سعی میکردم اخبار هنرمندان و بازیگران سینما را دنبال کنم و اینکه چه میخورند و چه میپوشند. در همه چیز از آنها تقلید میکردم. عطرهای مهیج میخریدم، کوتاهترین لباسها را برای پوشیدن انتخاب میکردم، با وجود این هیچگاه احساس آرامش نداشتم. اولین بار که با اسلام و مسلمین تماس مستقیم داشتم برمیگردد به هنگمیکه شش سال بیشتر نداشتم. آن موقع در سرزمین مادریم یعنی «کنیا» زندگی میکردم. منزل ما تا مسجد مسلمانان فاصلهی زیادی نداشت. اغلب خانوادههای مسلمان فقیر بودند اما علی رغم فقرشان در مناسبات مختلف چه برای نماز و چه غیر نماز در مسجد گرد هم میآمدند. در اعیاد هم با پوشیدن لباسهای نو به دیدار همدیگر میرفتند. در عالم طفولیت همواره آرزو میکردم کاش مسلمان بودم تا بتوانم مانند مسلمانان لباس نو بپوشم. وقتی زنان و دختران مسلمان را پوشیده و محجبه میدیدم احترام سراسر وجودم را فرا میگرفت. شاید اگر کسی در آن زمان به من گفته بود فقط با طهارت و گفتن شهادتین میتوانم مسلمان شوم همان کار را کرده بوده بودم. جامعهی مسلمانان علی رغم به جای آوردن شعائر دینیشان، جامعهای بسته بود به طوریکه قرآن در دلهایشان یا در خانههایشان محصور بود و هیچ تبلیغی نداشتند. اینها را بعدها پس از اسلام آوردنم به آن پی بردم.
هجرت به استرالیا
وقتی سی و شش ساله بودم به همراه خانوادهام به استرالیا مهاجرت کردم و تابعیت آنجا را پذیرفتم. برای اولین بار آنجا بود که نسخهای انگلیسی از قرآن مجید به دستم رسید. با اینکه بسیاری از مطالب برایم سنگین و غیر قابل فهم بود اما از قرائت دست نکشیدم. در این زمان من به یکی از بهترین شرکتهای هواپیمایی پیوسته بودم. از این امر بینهایت مسرور بودم چون عقیده داشتم با پیوستن به این شرکت همیسعادت بر دوش من نشسته است. غافل از این که کار در آنجا با عث انحطاط اخلاقی و از دست دادن ارزشهایم میشود.
بهسوی نور
هرچه از کارم بیشتر میگذشت افسردگیام بیشتر میشد، کار من به جایی رسید که به مدت سه ماه تمام گوشه عزلت گزیدم و از مردم دور شدم. در این مدت فقط با مطالعه خودم را سرگرم میکردم. تا اینکه . . . . یک روز برای قدم زدن به کنار دریا رفته بودم، وقتی به خانه برگشتم و تلویزیون را روشن کردم، به طور اتفاقی برنامهای مستند به نام «ستاره اسلام» بر روی یکی از شبکهها در حال پخش بود که در مورد کسانی بود که در آمریکا به اسلام میگرویدند. من بعد از دیدن برنامه به فکر فرو رفتم . با خودم گفتم :آیا اسلام برای غیر عرب نیز هست؟ چرا که نه، ما همسایهای داشتیم که آفریقایی و نامش محمد بود. بلافاصله نزد او رفتم از او خواستم توضیحاتی در مورد دین اسلام به من بدهد و اینکه چگونه میتوانم قرآن را بخوانم؟ او به من گفت: برای اینکه بتوانی قرآن را بخوانی باید وضو داشته باشی تا بتوانی مصحف را لمس کنی سپس خودش با ادب و تواضع برایم قرآن خواند. این منظره به شدت مرا تحت تأثیر قرار داد. او نیز ارکان اسلام و تعالیم آن را برایم شرح داد و اینکه چگونه میتوان مسلمان شد. همیشه در این فکر بودم که ما به خاطر چه زندگی میکنیم؟ وظیفه ما در قبال آفرینشمان چیست؟ علی رغم اینکه از قبیلهای بودم که به پرودگار یکتا ایمان داشتند اما جواب سؤالاتم را نمیدانستم. خوشبختانه بعد از اسلام آوردنم هر وقت قرآن را میخوانم جواب سؤالاتم را مییابم و از این بابت همواره شکر خداوند را به جای میآورم چون هیچ نعمتی بالاتر از نعمت اسلام نیست. اولین چیزی که بعد از اسلام آوردنم آرزویش را داشتم مشرف شدن به حج بیت الله الحرام بود که بحمدالله مدیر مؤسسه اسلمیاسترالیا «دکتر ابراهیم ابو محمد» قول برآورده شدن آن را به من دادهاست. بعد از آن آرزو دارم زبان عربی را بیاموزم تا بتوانم قرآن کریم را به سهولت بخوانم و حفظ کنم.
نقاط مثبت دین اسلام
از نقاط مثبت دین اسلام توازن و اعتدال در تمام امور دنیوی و اخروی است. از مهمترین عواملی که باعث جذب من به اسلام شد خواندن سیرت حضرت محمدﷺ بود که بسیار برایم هیجانانگیز بود. وقتی مسلمان شدم احساس کردم به خانوادهی بزرگ امت محمد تعلق دارم. امیدوارم روز قیامت با ایشان محشور شوم هنگامیکه قرآن میخوانم احساس میکنم یک فرمان آسمانی را میخوانم که دربارهی آخرین پیامبر خدا و روز رستاخیز صحبت میکند. من شغلم را که مهمانداری هواپیما بود ترک کردم تا برای آخرتم کار کنم. خوشبختانه بلافاصله در دفتر یکی از مدارس اسلمیاسترالیا کار پیدا کردم و مشغول به کار شدم. یادم میآید درسالهایی که در ایتالیا زندگی میکردم تبلیغات منفی زیادی علیه اسلام وجود داشت. دوستانی داشتم که همواره به دین اسلام به عنوان دینی که به خشونت فرا میخواند مینگریستند. بیشتر اوقات نکات مضحک و جوکهای تمسخر آمیز درباره اسلام و پیامبر اسلام تعریف میکردند. البته من حرفهایشان را قبول نداشتم چون سالهای متمادی در جوار مسلمانان زندگی کرده بودم و به فرهنگ آنها آشنا بودم، من قبل از مسلمان شدنم میدانستم اسلام دینی آسمانی است، فقط گمان میکردم این دین مختص اعراب است. صحنههایی که از حج رفتن مسلمانان به یاد میآورم نوعی احترام و وقار را در من برمیانگیخت. زیرا عقیده داشتم اینها که برای به جای آوردن رکنی از ارکان دینشان وطن و خانواده و اموالشان را ترک میکنند نمیتوانند دعوتگرانی بهسوی خشونت، ترور و افراطیگری باشند، بلکه آنها صاحب دینی هستند که انسان را بهسوی بالاترین درجات اخلاقی سوق میدهد. احساساتم را نمیتوانم بیان کنم، فقط باید بگویم این دین همه چیز را در من تغییر داد، این دین مرا از حالت پوچی خارج کرد و به طمأنینه رساند. الآن بهترین کتابم قرآن کریم است. در کنار قرآن سعی میکنم به مطالعه کتب سیرت انبیاء و سلف صالح این امت بپردازم. خوشبختانه رادیوی مؤسسه اسلمیاسترالیا اذان و قرآن کریم را به طور مرتب پخش میکند. دروس دینی مختلف که توسط علمی مختلف پخش میشود را به طور مداوم دنبال میکنم. امیدوارم دست اندرکاران این رادیو همواره موفق باشند.
زن در غرب
متأسفانه در غرب زن به عنوان یک کالا تبلیغ میشود. در تلویزیون، د ر روزنامهها حتی در کاغذهای توالت نیز تصاویر زن بیشتر از کالای مورد نظر تبلیغ میشود. اما در اسلام یک زن مسلمان در ملأ عام با احتشام ظاهر میشود که این خود باعث حفظ کرامت و شخصیت او میشود. غربیها به نام آزادی فسادهای بیشماری را مرتکب میشوند. اما در اسلام برای آزادی زن محدودیتی وجود دارد که تخطی از آن باعث خارج شدن از آزادی میشود که دین به آن دستور دادهاست. من به تمام زنان غربی میگویم آنچه که در وسایل ارتباط جمعیتان در مورد اسلام بیان میشود کاملاً اشتباه است. مبنای آن اطلاعات غلطی است که از منابع نادرست به بیان آن میپردازند. شما برای درک بهتر اسلام باید به منبع حقیقی آن یعنی قرآن و سنت مراجعه کنید و بدانید که حجاب پوشیدن زنان مسلمان از روی فشار خارجی نیست بلکه با حجاب اسلمی میخواهیم هر چه بیشتر به خدا نزدیک شویم. در آخر از تمام مسلمانان چه زن و چه مرد میخواهم دینشان را به بهترین وجه فرا بگیرند و با تبلیغ این امانت الهی را به دیگران نیز برسانند. من هرگز فضل کسانی که در هدایت من شریک بودند را فراموش نمیکنم. امیدوارم بار دیگر مسلمانان را در تمام عرصههای علمی، هوا فضا، هندسه، پزشکی، علوم وراثت و عرصههای نظمی و تکنولوژی سر آمد سایر امتها ببینم و فقط یک امت مصرف کننده که هیچ تولیداتی ندارد نباشیم.
والسلام.
جوآن ولارده از فیلیپین
من «جوآن وِلارده» 22 ساله از کشور فیلیپین هستم. شش برادر و یک خواهر دارم و فرزند دوم خانواده هستم. همزمان با دوره دبیرستان در مغازه خواروبار فروشی کوچکی کار میکردم تا بتوانم مخارج تحصیلم را فراهم کنم. سال 2001 دوره دبیرستان را به پایان رساندم، و تصمیم گرفتم ادامه تحصیل بدهم که خوشبختانه و به لطف خداوند توانستم در رشته برنامهریزی رایانه قبول شوم. اما به خاطر این که بودجه خانوادهام کفاف زندگیمان را نمیداد نتوانستم به دانشگاه که مخارج بالایی داشت وارد شوم. به همین دلیل تصمیم گرفتم کار کنم و پولهایم را پس انداز کنم. یک سال بعد دچار بیماری آپاندیس شدم و مجبور به عمل جراحی شدم. عمل جراحی هشت ساعت به طول انجامید و من به شدت بیحال و بیرمق شده بودم، به ناچار چند روزی را در بیمارستان بستری بودم و این باعث شد تمام پس اندازم خرج دوا و درمان شود. پس از آن دیگر نتوانستم مانند سابق به کار بپردازم، چون هنوز جای بخیهها التیام نیافته بود. چند ماه بعد تصمیم گرفتم در یک کارخانه بستنیسازی کار کنم، اما یک سال و سه ماه بیشتر دوام نیاوردم، چون با حقوق آن فقط خرج و مخارج خودم تأمیــــــن میشد و چیزی برای خانوادهام نمیماند. من آدم مذهبی نبودم اما در دوره دبیرستان عضو هیئت جوانان مسیحی در کلیسا بودم. پدر و مادرم نیز عضو انجمن ازدواج کلیسا بودند. کار ما نیز فقط این بود که در روزهای یکشنبه در کلیسا سرود میخواندیم وگاهگاهی نیز به ما کتاب مقدس میآموختند. در شهر ما به ندرت میشد مسلمانی را دید، در واقع تنها اطلاعاتی که در مورد اسلام و مسلمانان داشتم مربوط میشد به منطقه (مینداناو) که میدانستم آنجا اکثریت مسلمان هستند، آنجا مساجد بسیاری وجود دارد، ماه رمضان را روزه میگیرند و گوشت خوک را حرام میدانند و حتی پوشش زنان آنجا نیز کاملاً اسلامی است. شاید اولین چیزی که به ذهن مردم فیلیپین از این منطقه تداعی میشود گروه (ابوسیاف) میباشد که با استقرار در جنگلها وکوهها به جنگ چریکی با حکومت مرکزی مشغولند. از نظر مردم فیلیپین آنها مردم خوبی نیستند و چون آنها مسلمان هستند مردم دین اسلام را آماج حملات خود قرار میدهند. من بارها شنیدهام که مردم مسلمانان را قاتل، گروگانگیر و جنگ طلب میدانند و این بر اثر عملکرد گروه (ابوسیاف) میباشد که برای استقلال از حکومت مرکزی با دولت در جنگ میباشند. از نظر من مسلمانان آدمهای بدی نیستند بلکه ابتدا باید حرفهای آنها را شنید و به مشکلات آنها پی برد بعد به قضاوت نشست. بسیاری از مسلمانان در سرتاسر جهان به افراد مستمند کمک میکنند حتی بسیاری از آنها عضو گروههای خیریه هستند. در واقع ما بر اساس عملکرد افراد نمیتوانیم یک دین را زیر سؤال ببریم. هم اکنون دین اسلام بیشترین رشد را در بین ادیان دیگر داشته است. این طرز تفکر من در مورد دین اسلام قبل از اسلام آوردنم بود. به هر حال برای اینکه بتوانم کمک خرج خانوادهام باشم تصمیم گرفتم به واسطه یکی از دوستان خانوادگی به دبی بیایم تا بتوانم کار کنم. قبل از اینکه به دبی بیایم دوستم که خودش خیلی قبل مسلمان شده بود، به من پیشنهاد داد مسلمان شوم اما من به او جواب رد دادم و گفتم: خانواده من همگی مسیحی هستند من چگونه میتوانم دینی غیر از دین آنها داشته باشم. بعد از اینکه به دبی آمدیم برای اولین بار با اسلام و مسلمین تماس مستقیم پیدا کردم در دبی عدهای سعی کردند با نوار و کتابچههای کوچک مرا با اسلام آشنا سازند. روزی یکی از دوستان فیلیپینیم که خود مسلمان شده بود از من دعوت کرد در جلسات هفتگی آنها شرکت کنم تا از نزدیک با فعالیتهای آنها آشنا شوم. وقتی به آنجا رسیدم تعجب کردم چون تمام کسانی که آنجا حضور داشتند مسلمان و از همه مهمتر هموطنم بودند. بعد از اینکه همگی نشستیم سخنران شروع به سخنرانی کرد. موضوع سخنرانی هم (زندگی بعد از مرگ) نام داشت. وقتی به خانه برگشتم به فکر فرو رفتم از خودم پرسیدم آیا من آمادهی روز حساب هستم؟در روز جزا چه جوابی برای خدا دارم؟ در حالی که من در مواقع بسیاری حتی خدا را فراموش کردهام و تنها عبادتم شرکت در مراسم هفتگی کلیسا بوده است. پس از آن به مطالعهی کتابهایی در مورد اسلام پرداختم و تحقیقاتی انجام دادم و در نهایت تصمیم گرفتم مسلمان شوم. سر انجام من در تاریخ 22/مارچ/2006 میلادی اسلام را پذیرفتم. یکی از علتهایی که مرا بهسوی اسلام کشاند این است که پیام اسلام واضح و روشن بیان شده است اما در مسیحیت بسیاری از باورها مبهم و گیج کننده هستند. الآن میدانم که چیزهای مادی مانند پول و ثروت که در اطاف ما وجود دارند نمیتواند سعادت ما را در این زندگی تأمین کند بلکه چیزهای بالاتراز آن هم در این دنیا وجود دارد. مسلماً خداوند بلند مرتبه از تمام این اسباب مادی بالاتر است. البته برای کسانی که تازه مسلمان هستند شاید اسلام دین سادهای نباشد، علی الخصوص برای زنها که در مورد مسأله حجاب کمی دچار مشکل میشوند اما اگر انسان قلباً این دین را بپذیرد خداوند به او کمک میکند و راه را بر او آسان میگرداند. هم اکنون سعی میکنم قرآن را بیاموزم و همواره از خداوند متعال میخواهم که مسلمانان را در سرتاسر جهان بدون جنگ و خونریزی و در صلح و صفا به زندگی خود ادامه دهند. همچنین امیدوارم خداوند همه کسانی را که موفق نشدهاند به این دین بزرگ بپیوندند بهسوی نور هدایت کند و من مطمئن هستم اگر شخصی از خداوند بخواهد خداوند راه را برای هدایت او روشن نگه میدارد و در آخر از تمام کسانی که باعث شدند من حقیقت را دریابم تشکر میکنم. از هموطنان مسیحیام در فیلیپین میخواهم مسلمانان را بهتر بشناسند و آنها را در جامعهی خود بپذیرند.
والسلام
جهاده از ایالت كالیفرنیای آمریكا
اشاره:
یکی از عواملی که در پیشرفت اسلام در سایر نقاط جهان مؤثر بوده اخلاق خوب است. بازرگانانی که برای تجارت به کشورهای دور دست سفر میکردهاند، با اخلاق اسلامی که از خود نشان میدادند (حتی در تجارت) سبب هدایت عده بیشماری از مردم آن دیار میشدند. در سرگذشت این زن آمریکایی چیزی که نباید از آن غافل بود ابتدا توفیق الهی و سپس اخلاق خوب خواهران مسلمان را میتوان از دلایل هدایت او برشمرد، چرا که اگر آنها او را از خود طرد میکردند یا به او بدرفتاری میکردند، سبب ایجاد ذهنیت منفی نسبت به اسلام و مسلمین در او میشدند. . .
من از پدر و مادری مسیحی در ایالت کالیفرنیای آمریکا به دنیا آمدهام. مادرم طوری مرا تربیت کرده بود که مجبور بودم هر یکشنبه به کلیسا بروم. در روزهای یکشنبه تنها اهنگی که مجاز بود نواخته شود، موسیقی انجیل بود. من هیچوقت از کلیسا خوشم نمیآمد، کسانی که به آنجا میآمدند فکر میکردند آنجا بهترین مکان برای نشان دادن آخرین مد لباسهایشان است، به همین خاطر نیز جدیدترین و بهترین لباسهایشان را میپوشیدند تا از همدیگر عقب نمانند. بعد از آنکه مردم وارد کلیسا میشدند بر روی نیمکتهایی که در دو طرف تعبیه شده بود مینشستند و به تک تک افرادی که از در وارد میشدند خیره میشدند، من میدیدم وقتی شخصی وارد کلیسا میشد مردم به هم سقلمه میزدند و توجه همدیگر را به او جلب میکردند سپس پشت سر آن شخص بدگویی میکردند، یا اینکه طوری او را نگاه میکردند که بینیهایشان رو به بالا قرار میگرفت. بعد از اینکه همه سر جایشان قرار میگرفتند، برنامه شروع میشد. اکنون نوبت پدر روحانی بود که موعظه را شروع کند. او ابتدا به صورت آرام و آسان شروع میکرد، همچنان که به پیش میرفت انجیل را به شدت با دست میفشرد و حسابی عرق خودش را در میآورد، مردم نیز همراه او شروع میکردند و با صدای بلند مناجات میخواندند. بعد از اینکه احساسات مردم بدین صورت تحریک میشد آنها باید از کنار ظرف محتوی پول میگذشتند و بدون هیچ ناراحتی به درون آن پول میریختند. من از این کار آنها شگفتزده میشدم، نمیدانم چرا وقتی واعظ آنها را تحریک میکرد، آنها این کار را انجام میدادند. من سعی میکردم هرگز تحت تأثیر واعظان دینی قرار نگیرم و به مردمی که در اطرافم بودند هیچ توجهی نمیکردم. وقتی در خانه خواندن انجیل را شروع کردم خیلی از مسائل بود که برای من قابل درک نبود، مثلاً وقتی در انجیل میخواندم حضرت عیسی برای عبادت به پشت کوه رفت و وقتی برگشت مورد خیانت یکی از پیروانش به نام «یهودا» قرار گرفت، همیشه به این میاندیشیدم پس این خدایی که او برایش نماز میگذارده که بوده (نعوذ بالله) چرا او را از خیانت آن شخص با خبر نساخته است، من همیشه در این مورد از مادر و مادربزرگم سؤال میکردم اما آنها به من میگفتند: «او رفته بوده پیش پدر تا نماز بگذارد». این جوابها نه تنها مرا قانع نمیکرد، بلکه مرا در پریشانی ذهنی نگه میداشت. روی هم رفته به این نتیجه رسیده بودم که کلیسا جوابی برای رفع شک و تردیدهایم ندارد، به همین خاطر نیز هیچ وقت فردی مقید به مذهب نبودم. همیشه وقتی در اتوبوس مینشستم یا در کوچه و خیابان راه میرفتم طرز پوشش زنان مسلمان، همچنین و قاری را که هنگام راه رفتن از خود نشان میدادند توجه مرا به آنها جلب میکرد. این خصوصیات بود که در اجتماع آنها را متمایزتر از بقیه نشان میداد. چند بار میخواستم با آنها ارتباط برقرار کنم اما نمیدانستم از کجا شروع کنم آنها نیز هیچ التفاتی به من نمینمودند. من واقعاً میخواستم بدانم عقاید آنها بر چه چیزی استوار است. یک از دوستانم میگفت: «مسلمانان کتابی دارند که به آن قرآن میگویند، همچنین طبق تعالیم قرآن گوشت خوک را نیز حرام میدانند و نمیخورند». او به من پیشنهاد کرد که برای برقرار کردن رابطه با آنها هر وقت آنها را دیدم بگویم «السلام علیکم»، من نیز گفتم: «دفعه بعد همین کار را خواهم کرد».
یک روز برای رفتن به مرکز شهر Downtown سوار اتوبوس شدم، یک زن مسلمان نیز سوار شد، من به او گفتم: «السلام علیکم» او نیز جواب مرا داد. من به او گفتم: «از کجا میتوانم کتاب قرآن را پیدا کنم»، او به من گفت: «روز بعد یک جلد از آن را با خود خواهم آورد».
هنگامی که خواندن قرآن را شروع کردم احساس خوبی به من دست داد، مطالبش برایم قابل فهم بود، به این خاطر هیچگاه آن را از خود دور نمیکردم. من تصمیم گرفته بودم به ارتش بپیوندم، بعد از اینکه وارد ارتش شدم قرآن را نیز با خود به پادگان بردم و در آنجا به خواندن آن ادامه دادم، در این میان به دیگر هم قطارانم نیز توضیح میدادم که قرآن در مورد چه چیزی سخن گفته است. تقریباً پنج سال آنجا بودم، سپس به تگزاس انتقال یافتم. هم اتاقی من در تگزاس یک بودایی بود. هر وقت او مشغول مراسم مذهبیاش میشد او را تحت نظر میگرفتم تا از عبادت او سر در بیاورم، مراسم او بدینگونه بود که او روبروی جعبه کوچکی که جلویش گذاشته بود مینشست و سپس در حالیکه چیزهایی را زیر لب زمزمه میکرد زنگهایی را که در دست داشت در برابر شمعهای روشن تکان میداد.
یک روز مطالبی را که در قرآن خوانده بودم برایش شرح دادم. روز بعد که بیرون رفته بود، وقتی که برگشت کاغذی را به دستم داد و گفت: «شاید اینجا بتوانی معلومات بیشتری را در مورد اسلام بدست آوری». بر روی آن برگه در مورد دین اسلام و مکان تجمع مسلمانان مطالبی نوشته شده بود، من آن را گرفتم و در کابینت گذاشتم. یک یا دو روز بعد تصمیم گرفتم به آن مکان بروم تا بدانم واقعاً پیام اسلام چیست؟ من به آنجا رفتم و به سخنرانی گوش کردم، واقعاً از شنیدن آن لذت بردم. سخنران در مورد اخلاق و رفتار مردم با همدیگر، پوشش و حجاب زنان و روابط جنسی قبل از ازدواج سخن میگفت. این سخنان تأثیر زیادی روی من گذاشت همچنین رفتار خواهران مسلمان با من بسیار خوب بود. آنها هیچ وقت از من بطور مستقیم دعوت نکردند تا مسلمان شوم بلکه هر بار از من دعوت میکردند تا در جلسات بعدی شرکت کنم. من نیز بارها و بارها در جلسات آنها شرکت کردم. من سخنرانیهای آنها را به خاطر مضامین اخلاقی که داشت همچنین واقعیتهایی که مطرح میشد دوست میداشتم. در یکی از روزها خواهران مسلمان به من گفتند که هفته آینده برای گردش دسته جمعی به پارک خواهند رفت، من نیز اگر دوست داشته باشم، میتوانم با آنها همراه شوم. من دعوت آنها را با کمال میل پذیرفتم. روز موعود فرا رسید و ما به طرف پارک حرکت کردیم. من به همراه سایر خواهران به سوی نیمکت تا بنشینیم و با هم صحبت کنیم. نزدیکیهای ظهر بود که دیدم برادرانی که با ما هستند پارچههای سفید رنگی را بر روی زمین پهن میکنند، من با خودم گفتم حتماً دارند سفره را پهن میکنند تا برای صرف نهار آماده شوند، اما با کمال تعجب دیدم که یکی از آنها کفشش را بیرون آورد و جایی در وسط آنها ایستاد و در حالیکه دستهایش را در کنار گوشهایش نگه میداشت با صدای بلند کلماتی را بر زبان میآورد. مانند این بود که دارد آواز میخواند، من از این کار او متحیر بودم و از یکی از خواهرانی که در کنارم نشسته بود دلیل این کار او را پرسیدم که او گفت: «او دارد اذان میگوید». بعد از اذان دیدم هر شخصی برای خودش خم و راست میشود، یکی در حالی که ایستاده بود چیزهایی را زیر لب میخواند دیگری در حال رکوع بود، بعضی دیگر نیز پیشانیشان را بر روی زمین میگذاشتند (در واقع داشتند نماز سنت میخواندند). وقتی آنها نمازهایشان به پایان رسید باز آن برادر شروع کرد به اذان گفتن اما این بار به صورت آرامتر و آهسته این کار را انجام داد، در این هنگام همگی از جایشان بلند شدند و صفهایی شبیه صفهایی که ما در ارتش تشکیل میدادیم، تشکیل دادند.
یک نفرشان جلوتر از همه و بقیه در صفهای منظم پشت سرش قرار گرفتند. صف زنان نیز پشت سر همه مردان تشکیل شده بود. من که این کارها را قبلاً ندیده بودم، خیلی برایم جالب بود. وقتی به عبادت آنها نگاه میکردم در افکار خویش غوطهور میشدم. من آن موقع تصمیم خودم را گرفته بودم، من دوست داشتم مسلمان شوم. در پایان به آنها گفتم که هفته آینده نیز پیش آنها خواهم آمد و چنین کردم، با این تفاوت که این بار رسماً اعلام کردم که میخواهم مسلمان شوم. آنها نیز امام مسجدشان را آوردند و در حضور امام مسجد و بقیه خواهران شهادتین را ادا کردم. آن روز یکی از شادترین روزهای زندگیام بود، تمام خواهران مرا در آغوش میگرفتند و تبریک میگفتند و من احساس میکردم دوباره متولد شدهام. و الحمد لله از اسلام آوردنم چند سالی میگذرد اما هیچ خللی در عقایدم ایجاد نشده است.
والسلام
حفصه فاروق از هنک کنگ
براساس روایت مسؤل کتابخانه یکی از دانشگاههای انگلیس
سکوت او مرا به فکر واداشته بود. چه سری در او نهفته بود که باعث جلب توجه من نسبت به او شده بود، اولین بار که او را دیدم در کتابخانه دانشکده بود. او دانشجوی جدیدی بود که بعد از تعطیلات عید فطر به ما ملحق شده بود. در آن موقع من مسؤل کتابخانه بودم، او با کمرویی فراوان به پیشم آمد و از من کتبی در مورد اسلام خواست و منصرف شد. آرام او را زیر نظر داشتم او به گوشهای رفت و مشغول مطالعه شد، تقریباً هر هفته برنامهاش همین بود. او برعکس دختران دیگر که به کتب داستانی و حقوق زنان توجه نشان میدادند، به کتب دینی و اسلامی بیشتر توجه نشان میداد او کتابها را میگرفت و در گوشهای تنها مینشست و به مطالعه مشغول میشد. کتاب خواندن او برایم عجیب نبود بلکه حزن و اندوه او مرا به فکر واداشته بود. علت حزن او چه بود؟ سعی کردم بیش از پیش به نزدیک شوم، میخواستم دیواری که به بین او و دیگران بود را بشکنم. خوشبختانه توانستم اعتماد او را به خود جلب کنم. از او خواستم داستان زندگی خویش را برایم تعریف کند او در نامهای به زبان انگلیسی داستان زندگیش را برایم شرح داد:
من دختری از هنگ کنگ هستم که اصالتی هندی دارم. دین من قبل از اسلام هندو بودم. من خیلی خوشحال هستم که بالآخره به راه راست هدایت شدهام. اسمم را بعد از اسلام به برکت زندگیام المؤمنین حفصه زوجه پیامبر و دختر حضرت عمر به «حفصه فاروق» تغییر دادهام. خانوادهام هنوز هم بر همان عقاید قدیمی خودشان هستند امیدوارم خداوند آنها را به راه راست هدایت کند. وقتی در هنک کنگ بودم به مدرسهای پیوستم که اغلب افراد آن را مسلمانان تشکیل میدادند، بیشتر مواقع آنها از دین اسلام صحبت میکردند و اینکه این دین چگونه انسان را به اخلاق حمیده فرا میخواند. بیشتر دوستان من مسلمان بودند، روزی در ساعت فراغت در کلاس نشسته بودم و برای گذشتن وقت خودم را مشغول کتابی کرده بودم که متوجه صحبتهای دو نفر پشت سرم شدم. آنها در مورد بهشت و جهنم صحبت میکردند و اینکه بهشت از آن مسلمانان است و غیر مسلمین به جهنم وارد میشوند. این جمله آنها باعث شد بر خود بلرزم، چرا بهشت از آن مسلمانان است و جهنم برای غیر مسلمانان؟ اصلاً بهشت و دوزخ چیست؟ تکلیف آن همه آدم روی کره زمین که مسلمان نیستندچیست؟ از آنجا بود که تحقیقاتم را در مورد اسلام شروع کردم.
در جستجوی اسلام
اینترنت را برای تحقیقاتم در نظر گرفتم، سخنرانیهای زیادی را در مورد اسلام شنیدم. جستجوی من یک سال به طول انجامید، بعد از هر سخنرانی احساس میکردم بیش از پیش به اسلام نزدیک شدهام. احساس میکردم باید هرچه زودتر راهم را انتخاب میکردم. به قناعت کامل در مورد این دین رسیده بودم میدانستم که راه صحیح همین است. شبهای متوالی را بیدار میماندم و از خداوند طلب هدایت میکردم، بعضی شبها متضرعانه به گریه میافتادم، از خداوند میخواستم به من در انتخاب راه حق یاری کند. تا اینکه شبی چشمانم با خواب بیگانه شده بود، استرس عجیبی داشتم بالآخره تصمیم خودم را گرفته بودم منتظر صبح نشدم بلکه همان شب به یکی از همکلاسیهای مسلمانم زنگ زدم و او را از تصمیمم آگاه کردم، از پشت تلفن شهادتین را ادا کردم مانند پرندهای شده بودم که بال درآورده است، چشمانم مملو از اشک شده بود، آن شب بارها و بارها شهادتین را تکرار کردم. صبح روز بعد در حضور همکلاسهایم کلمه توحید را تکرار کردم، دیگر صدای خودم را نمیشنیدم بلکه تکبیر آنها بود که به گوشم میرسید، بعضی از آنها اشک شوق میریختند. من آن روز را فراموش نمیکنم من حد فاصل بهشت و دوزخ بودم اما هدایت خداوند باعث شد راه راست را پیدا کنم.
بعد از اسلام
بعد از اینکه مسلمان شدم، برای آموختن تعالیم اسلام قدم برداشتم اولین بار که به مسجد رفتم تنهایی رفتم. بارها و بارها مساجد را از بیرون دیده بودم اما هیچوقت حسی مانند آن روز را نداشتم. هیچوقت فکرش را نمیکردم روزی به درون آن قدم میگذارم. وقتی وارد مسجد شدم یک حس مافوق طبیعی بر من مستولی گشت، قبل از آن هرگز مسلمانی را هنگام نماز ندیده بودم. چه مکان با عظمتی بود امام میخواست نماز را شروع کند به قرائت امام گوش فرا دادم چه لحن دلنشینی داشت، حرکات نماز گذاران را زیر نظر گرفتم میخواستم هرچه سریعتر نماز را یاد بگیرم تا بتوانم به نمازگذاران بپیوندم. روزهای بعد هم کارم همین بود، به مسجد میرفتم و سعی میکردم نماز را از روی حرکات نمازگذاران فرا بگیرم، خوشبختانه الطاف الهی شامل حال من شد و یکی از خواهران عرب زبان متوجه من شد و وقتی متوجه شد تازه مسلمان شدهام نماز را به من یاد داد. سبحان الله، وقتی دیگر خواهران متوجه جریان شدند هرکدام سعی میکرد به بهترین نحو با من برخورد کند. آنها با احترام فراوان با من رفتار داشتند و توانستم نماز و حروف عربی را به نحو صحیح فرا بگیرم. اولین بار که به درگاه خداوند برای نماز ایستادم از شدت گریه نتوانستم نمازم را کامل ادا کنم. دیگر خواهران نیز از گریه من به گریه افتاده بودند. فکر نمیکردم نماز انسان را به خدا وصل میکند موقع سجود دوست نداشتم سرم را از سجده بلند کنم، چه لحظات فرهمندی بود من کجا بودم و به کجا رسیدم. این از نعمات خداوند بر من بود که به راه راست هدایت شدم. هنگامی که مسلمان شدم مادرم به همراه برادرم برای دیدن پدرش به هند مسافرت کرده بود به خاطر همین برای به جا آوردن شعائر دینی هیچ مشکلی نداشتم چون در خانه تنها بودم. بعد از چند ماه از مسلمان شدنم یکی از خواهران در مسجد یک روسری به من هدیه داد و از من خواست آن را بپوشم. تمام نگاهها به من بود، آن را به سر کردم وقتی در آینه خودم را دیدم باورم نمیشد، این من بودم؟ اشک از چشمانم سرازیر شد. از آن تاریخ به بعد هرگز کسی بدون حجاب مرا ندید. حجاب به منزله تاجی است که بر روی سر زنان مسلمان قرار دارد چگونه میتوانستم این تاج را از از روی سرم بردارم. من با حجابم رسماٌ به دیگران فهماندم که مسلمان شدم. تا آن موقع کسی از خانوادهام در هنگ کنگ نبودند اما قرار بود یکی از دوستان خانوادگی به دیدنم بیاید، شدیداٌ استرس داشتم هروقت در خیابان راه میرفتم مواظب بودم کسی از آشنایان مرا نبیند اما مطمئن بودم بالآخره ماه پشت ابر نمیماند. روزی وقتی در خیابان میرفتم یکی از دوستان خواهرم مرا دید، او متعجبانه به نگاه کرد و رد شد من اما، بیخیال نگاههای او به راهم ادامه دادم. برایم مهم نبود مردم چه در مورد من فکر میکردند چون میدانستم راهم را درست انتخاب کردهام فقط نمیدانستم عکس العمل خانوادهام در قبال اسلام آوردنم چیست؟ بعد از چند روز که آن شخص مرا در خیابان دید پدرم با من تماس گرفت گفت هرچه زودتر به هند سفر کنم چون آنجا شخصی از اقوام از من خواستگاری کرده است، البته داماد هندو بود. من میدانستم جریان از چه قرار است. میدانستم آنجا چه در انتظارم است، پدرم هیچگاه با من تماس نگرفته بود الا بعد از اینکه فهمیده بود مسلمان شدهام. من باید مقاومت میکردم زیرا میدانستم آنجا چه چیزی در انتظارم است به دنبال بهانهای بودم تا عدم سفرم را توجیه کنم زیرا نمیخواستم آنها به من شک کنند به خاطر همین امتحانات را بهانه کردم و از مسافرت عذرخواهی کردم اما پدرم این جوابها او را قانع نمیکردبه خاطر همین خبر سفر قریب الوقوع او به هنگ گنگ همانند صاعقهای بر سرم فرود آمد گیج شده بودم، نمیدانستم چگونه با او روبرو شوم. من از خودم هراسی به دل نداشتم بلکه به خاطر دینم میترسیدم، پدرم آمدنش کمی به طول انجامید و این فرصت خوبی برایم بود تا فکری به حال خودم بکنم، قبلاٌ چند بار سعی کرده بودم با دختری به نام «زافیرا» تماس برقرار کنم اما موفق نبودم، شنیده بودم او نیز مانند من از آیین هندو به اسلام گرویده بود. این جریان مرا به یاد او انداحته بود. میخواستم بدانم عکس العمل خانواده او در قبال او چگونه بوده است؟ رد او را گم کرده بودم نمیدانستم چگونه با تماس برقرار کنم؟ از آخرین باری که سعی کرده بودم با او تماس بگیرم چیزی عایدم نشده بود. امیدوار بودم او به من جواب بدهد. خداوند را در نماز شب به یاری میطلبیدم. . . . .
کور سوی امید
درحالیکه از همهجا ناامید شده بودم، خداوند دعای مرا مستجاب کرد و نامهای از «زافیرا» دریافت کردم، بینهایت خوشحال شدم. او در نامهاش نوشته بود که از هنک کنگ برای حفظ دینش به انگلستان فرار کرده است. او به همراه دو فرزندش به شهر «ناتینگهام» رفته بود و در آنجا توانسته بود در یکُی از موسسههای اسلامی به کار مشغول شود. او از من خواسته بود به او ملحق شوم و از رودر رویی با خانوادهام بپرهیزم. او راست میگفت من باید از روبرو شدم با خانوادهام پرهیز میکردم. به خاطر همین تصمیم عجولانهای گرفتم و بدون اینکه پول کافی در اختیار داشته باشم به فرودگاه «هیثرو» در انگلستان سفر کردم اما اشتباهات جبران ناپذیری را مرتکب شده بودم یکی این که بلیط را به صورت یک طرفه گرفته بودم دیگر اینکه مبلغی که با خود داشتم خیلی کمتر از آن بود که من بتوانم با آن بلیط برگشت را بگیرم و علی رغم اینکه صاحب گذرنامه هنک کنگی بودم و برای رفت و آمد به انگلستان هیچ مشکلی نداشتم اما از نظر مأمورین فرودگاهی من آمده بودم تا به طور غیر قانونی در انگلستان سکونت کنم به خاطر همین اجازه ورود به من ندادند. ساعتها در فرودگاه سرگردان بودم، نمیدانستم چه کار کنم، باید برمیگشتم، تنها سوالی که در ذهنم نقش میبست این بود که به کجا بروم؟ مطمئنا تا آن موقع پدرم به هنک کنگ رسیده بود با هر مشقتی که بود به هنک کنگ برگشتم، مجبور بودم به خانهام برنگردم چون میترسیدم پدرم قبل از من به آنجا رسیده است، برای زندگی به نزد یکی از خواهران رفتم، به مدت دو ماه به طور مخفیانه زندگی کردم هر وقت قصد بیرون رفتن را داشتم صورتم را با نقاب میپوشاندم. نمیدانستم تا کی باید در در این وضعیت میماندم، ارتباطم با «زافیرا» همچنان ادامه داشت او همواره مرا به صبر بر مصائب دعوت میکرد و مرا به سفر به انگلستان تشویق میکرد اما توصیه میکرد با برنامهریزی کامل به انجام نقشهام بپردازم. در ماه مبارک رمضان یک بار دیگر برای سفر به انگلستان اقدام کردم خوشبختانه این بار موفق شدم. «زافیرا» از هیچ کوششی برای من فروگذار نکرده است او همچون مادری دلسوز با من رفتار میکند و سعی میکند هیچ کم و کسری نداشته باشم، الحمدالله به کمک او توانستهام به این دانشگاه وارد شوم و الآن در خوابگاه دانشگاه اسکان دارم. بیشتر تمرکز من در فراگیری تعالیم دین اسلام است و این عکس زمانی است که در هنک کنگ بودم، زیرا در هنک کنگ فقط قرآن را مطالعه میکردم الآن احساس میکنم ایمانم نسبت به گذشته قویتر شده است. . .
بعد از اسلام
البته بعد از مشقتهایی که برای حفظ دینم گذراندهام، اما باز هم خانوادهام را فراموش نکردهام، بعضی شبها در رؤیاهای خود مادرم را صدا میزنم اما میدانم که حفظ دینم برایم از هر چیزی مهمتر است. هر چند که از معاشرت با خانوادهام محروم شدهام اما خداوند خانوادهای بزرگتر را به من عطا کرده است معلمهایم، دوستانم و دیگر خواهران دینیم به خوبی جای خالی خانوادهام را برایم پر کردهاند. من مطمئن هستم بالآخره روزی با خانوادهام دیدار خواهم داشت، آن وقت است که میخواهم آنها را به دین اسلام فرا بخوانم، به آنها خواهم گفت که دینی که من به دست پیدا کردهام دینی الهی است نه آنطور که آنها فکرش را میکنند. من در اسلام گمشدهام را پیدا کردهام. این دین آداب معاشرت با دیگران را به ما میآموزد، من تمام سؤالاتی را که در ذهنم بیپاسخ مانده بود این دین جواب آن را به من دادهاست و این به نظر من چیز طبیعی است زیرا این دین از جانب خالق هستی آمده است. دین اسلام به زن کرامت دادهاست همچنین کانون خانواده را مقدس شمرده است، ما در دین اسلام از اختلاط منع شدهایم و بوسیله حجاب عزت پیدا کردهایم و این خود بیش از پیش باعث ایجاد جامعهای سالم خواهد شد. من هرچه در مورد این دین بگویم باز هم از بیان فضایل آن قاصر هستم. در آخر از شما میخواهم برای ثبات من در این دین دعا کنید، امیدوارم خانوادهام به راه راست هدایت شوند و همچنین از خواهر «زافیرا» به خاطر زحماتی که برای من متحمل شده است کمال تشکر را دارم.
والسلام.
روزلین روشبروک از انگلستان
نام من رقیه مقصود است، البته قبل از مشرف شدن به اسلام نامم روزلین روشبروک بود. در شهر کنت در جنوب انگلستان بدنیا آمدم. هم اکنون نیز مدیر قسمت پژوهشهای اسلامی در دبیرستان پسرانه در شهر «هل» میباشم. یک ازدواج ناموفق با مردی شاعر به نام «جورج کیندریک» داشتم که دو فرزند هم از او دارم، اما بعد از بیست و سه سال طلاق گرفتم. بعد از آن بود که به اسلام مشرف شدم و با فردی مسلمان ازدواج کردم. از وقتی به خاطرم هست پدر و مادرم را مقید به دین نیافتم، اما آنها مرا به مدرسهای فرستادند که تحت نظر مستقیم کلیسا اداره میشد تا با مبادی دین مسیحیت آشنا شوم و ارتباط ناگسستنی با آن پیدا کنم. واحد تعلیمات دینی در مدرسه از محبوبترین واحدهای درسی برایم به شمار میرفت، به خاطر همین نیز فارغ التحصیل رشته علوم دینی از دانشگاه شهرمان میباشم. در مدرسه هیچ ارتباطی با پسرها نداشتم اما وقتی وارد دانشگاه شدم کمی منحرف شدم، سیگار میکشیدم، مشروب میخوردم و در جلسات رقص و پایکوبی شرکت میکردم، حتی دوست پسر هم داشتم. وقتی که از دانشگاه فارغ التحصیل شدم با جورج که یکی از همکلاسیهایم در دانشگاه بود ازدواج کردم، با اینکه بیست و سه سال از ازدواجمان میگذشت اما هرگز در زندگی احساس خوشبختی نمیکردم، سرانجام نیز به بهانه اینکه نمیتوانیم همدیگر را درک کنیم طلاق گرفتم. بعد از آن برای اینکه بتوانم اجاره خانه ماهیانهام را بپردازم تصمیم گرفتم چند باب از اتاقهای خانهام را به دانشجویان که در بینشان دانشجویان مسلمان نیز بودند، اجاره بدهم. البته بخاطر رشتهای که در دانشگاه خوانده بودم و تدریس میکردم کم و بیش با اسلام به عنوان یک دین آشنایی داشتم. اما برای اولین بار بود که اسلام را به صورت عملی از دانشجویان مسلمانی که در خانهام زندگی میکردند میدیدم. با آنها احساس آرامش و امنیت میکردم زیرا آنها نه اهل دزدی بودند و نه اعمال خلاف و منافی عفت از آنها سر میزد. هر وقت که با آنها صحبت میکردم به چیزهای بیشتری در مورد اسلام دست مییافتم. اهمیتی که آنها برای نظام خانواده و شرف و پاکی و دوری از آلودگیها قائل بودند مرا بیاد نظام اجتماعی و رفتار مردم انگلستان در پنجاه سال پیش میانداخت که چقدر در آن زمان صمیمیتر و پیوندهای ناگسستهتری با هم داشتند. هر چقدر با اسلام تماس بیشتری پیدا میکردم آن را بیشتر درک میکردم و اعتقادم به آن راسختر میشد. همچنین میدانستم اسلام از تمام ارزشهایی که حضرت مسیح به پیروانش دستور دادهاند حمایت میکند و همچنین حضرت عیسی مسیح را پیامبری بزرگ از جانب خدا میداند، سادهتر بگویم اسلام حضرت مسیح را به عنوان پسر خدا قبول ندارد بلکه او را یکی از پیامبران اولوالعزم به شمار میآورد، درست همانند حضرت محمد که او را نیز از پیامبران اولوالعزم میشمارد. هر وقت به کلیسا میرفتم احساسی نامرئی مرا بسوی اسلام فرا میخواند، در پایان هم دریافتم که حتماً باید از آئینی در این دنیا پیروی کنم که زندگیم را تنظیم کند. یک روز دیدم نمیتوانم این احساس غریب را بیشتر در خودم کتمان کنم به همین خاطر دانشجویان مسلمان را به اتاق نشیمن دعوت کردم و روبروی همه آنها شهادتین را ادا کردم، احساس عجیب ولی زیبایی بود، حس میکردم بعد از مدتها به خانهام برگشتهام. بعد از اسلام آوردنم باید خیلی چیزها را از زندگی حذف میکردم یا تغییر میدادم، باید از نوشیدن شراب، خوردن گوشت خوک و خیلی چیزهای دیگر دست میکشیدم، در حقیقت باید سبد خریدم را تغییر میدادم. گوشتی که میخریدم باید حلال میبود، حتی باید به ترکیبات مندرج روی قوطیهای کنسرو نیز دقت میکردم تا مبادا محتوی روغن حیوانی از نوع روغن خوک باشد. همچنین با حجاب و لباس بلند و محتشم از خانه بیرون میآمدم، به همین خاطر باید از شر تمام لباسهای قدیمیام خلاص میشدم، بنابراین تمام آنها را به مؤسسه خیریه اوکسفام بخشیدم. برای من پوشیدن لباسی که تمام بدنم را میپوشاند هیچ اشکالی نداشت اما باور بفرمائید برای یک زن انگلیسی مشکل است که موهایش را فدای حجاب کند.
قبل از مسلمان شدنم همیشه به موهایم میرسیدم، هر وقت لازم میدیدم به آرایشگاه میرفتم تا موهایم را آرایش کنم تا از جامعه عقب نمانم، اما با گذاشتن حجاب دیگر دیدم این کار ضرورتی ندارد، البته در ابتدا زیاد با حجاب راحت نبودم اما کم کم عادت کردم تا اینکه به جایی رسیدم که از آن لذت میبردم. برعکس جامعه غربی، اسلام به زن امنیت و حمایت میبخشد. مسلمانان، زن را تحت فشار قرار نمیدهند تا زینت و آرایشش را نشان دهد، یعنی تا وقتی که زن لباس محتشم پوشیده است هیچگونه انتقادی بر او وارد نیست. بعد از اسلام اسم خود را به اسم زیبای رقیه تغییر دادم، البته مجبور نبودم، اما شور مسلمانی باعث شد آن را هم عوض کنم. تلفظ اسمم برای مادرم کمی مشکل است به این خاطر از روز اول تا الآن مرا به نام رُز صدا میزند. او و پدرم در ابتدا مرا نسبت به حضرت مسیح خائن میدانستند، اما وقتی اطلاعات بیشتری از اسلام بدست آوردند، با اسلام آوردنم کنار آمدند. در مسافرتی به پاکستان بمنظور تحقیق در مورد کتابی که برای تألیف آن واقعاً دچار مشکل شده بودم، با وارث آشنا شدم و بعد همین آشنایی منجر به ازدواجمان گردید. ازدواج ما در ماه مبارک رمضان بود یعنی ماهی که در طول روز، خوردن و آشامیدن، جماع و. . . حرام میباشد و این برای زوجی که تازه ازدواج کردهاند کمی مشکل به نظر میرسد. به هنگام جنگ بوسنی، وارث بسیاری از پناهدنگان بوسنیایی که به شهرمان آمده بودند را به خانه میآورد و فکر میکرد من هم از این کار خوشحال میشوم ولی کمی برایم خسته کننده بود، چون تمام کارهای خانه بر عهده من بود و وارث هیچ دخالتی در کارهای خانه نداشت. ولی باید یک چیز را اعتراف کنم که مسلمانان همواره در یاری رساندن به مردم و همکیشان خود در زمان سختیشان آمادهاند. تفاوتی که بین ازدواج در اسلام و ازدواج در جوامع غربی وجود دارد، این است که در اسلام شاید صد در صد از وضعیت راضی نباشید، اما باید این زندگی را دوام و قوام ببخشی و به زندگی خود ادامه دهی در حالیکه در جوامع غربی یک اختلاف کوچک تبدیل به طوفانی میشود که زندگی انسان را نابود میسازد. بعضی مواقع شیطان مرا وسوسه میکند و هوس رفتن به بازار و نوشیدن شراب میکنم، اما فوراً این افکار را از ذهن طرد میکنم و از شیطان به خدای بزرگ پناه میبرم. اسلام باعث تغییری اساسی در زندگیام شده است و باعث شده است که زندگیام معنی و مفهوم جدیدی بیابد و هیچ تناقضی بین اینکه انگلیسی هستم و مسلمان شدهام وجود ندارد. و پیشبینی میکنم در بیست سال آینده شمار انگلیسیهای مسلمان با تعداد مهاجرین در انگلستان برابر شود. با اسلام احساس میکنم نه تنها به عقب باز نگشتهام بلکه آزادی کاملم را به دست آوردهام.
والسلام
ساره جوزف از انگلیس
من ساره جوزف مادر سه فرزند اهل انگلستان هستم. دارای لیسانس ادبیات از دانشکده سلطنتی لندن میباشم. من در قمست پژوهشهای اسلامی در دانشکده سلطنتی لندن درس خواندهام، هم اکنون مشغول تهیه رساله دکترا با موضوع (پیوستن انگلیسیها به اسلام) هستم. از مؤسسه ملک فیصل صاحب بورسیهی تحصیلی شدهام و مدتی را برای پژوهش و تحقیق در عربستان زندگی کردهام. داستان اسلام آوردن من از جایی شروع شد که دیدم دختری بیست ساله در حال نماز است، وقتی او به سجده رفت او را در اوج بندگی و استسلام نسبت به خداوند متعال دیدم. اینجا بود که به فکر فرو رفتم. من در کودکی علی رغم صغر سنم نسبت به سایر همسن و سالانم متفاوت بودم از این نظر که من به شدت مذهبی بودم و در دینم تعصب خاصی داشتم. همیشه مواظب بودم ارکان و فرائض دینم را به جای بیاورم. اطلاعات زیادی نسبت به دین اسلام نداشتم جز این جمله که در اجتماع شنیده بودم «زن در اسلام عبارت است از چادر سیاهی که با تروریستها ارتباط مستقیم دارند!». من با این طرز تفکر بزرگ شده بودم تا اینکه شنیدم برادرم مسلمان شده و با دختری مسلمان ازدواج کرده است! من از اقدام او جا خوردم. به نظر من او مرتکب گناه کبیره در حق خداوند شده بود. روزی برای مطالعه به یکی از کتابخانههای عمومی نشسته بودم به فکرم رسید که قرآن را مطالعه کنم، از مسئول کتابخانه خواستم قرآن ترجمه شدهای را در اختیارم قرار دهد. وقتی به آیات قرآن کریم مراجعه کردم آیاتی را یافتم که در مورد باکره بودن حضرت مریم و تولد حضرت عیسی صـحبت میکرد. وقتی این آیه را خواندم خوشحالی زاید الوصفی مرا فرا گرفت، زیرا در مورد باکره بودن حضرت مریم چیزهایی را از مادرم شنیده بودم. در سن شانزده سالگی به دانشگاه رفتم و در مورد تاریخ کلیسا به تحقیق پرداختم. هنگام تحقیق متوجه تناقضات عجیبی در مسیحیت شدم. اول اینکه آنها معتقد به معصوم بودن پاپ هستند دیگر اینکه متوجه اختلافات عجیبی در انجیل شدم زیرا نسخههای متفاوتی از انجیل وجود دارد و دیگر اینکه طبق عقیده کاتولیک هر کودکی بار گناهان آدم و حوا را نیز به دوش میکشد زیرا خداوند آنها را نبخشیده است! تمام این تناقضات باعث شد من به تدریج از مسیحیت دور شوم و به اسلام نزدیک شوم زیرا قرآن از تحریف مصون مانده بود، در قرآن حضرت عیسی پیامبری از جانب خداوند و بندهای از بندگان او معرفی شده است و فقط خداوند است که بدون هیچ واسطه و شریکی مستحق عبادت میباشد. در سال 1988 درست وقتی هفده ساله بودم با قناعت تام و ایمان کامل مسلمان شدم و به دنیای جدیدی وارد شدم. از همان ابتدا نیز برای نشر این دین تمام سعی و تلاش خود را به کار گرفتم.
مشکلات و دشواریهای راه دعوت
من نیز مانند هر شخص دیگری که مسلمان میشود دشواریهایی را در این راه متحمل شدم، اولین مخالفان خانوادهام بودند که به شدت از دستم عصبانی شدند به خصوص مادرم وقتی به پوشیدن حجاب اقدام کردم مرا مرتجع و واپس گرا خواند، او به من گفت: «انتظار داشتم تو آزادی که من آرزوی یافتن آن را داشتم را به دست میآوردی، و یا آدمی میشدی که به دنیا چیز جدیدی عرضه میکرد». اما در جامعه نیز دست اندازهایی برایم درست شده بود هر کجا که با حجاب اسلامی وارد میشدم مورد تمسخر اطرافیان قرار میگرفتم. من آنها را بیجواب نمیگذاشتم بلکه میگفتم حجاب ما را به اوج آزادی رسانده است، فقط با حجاب است که وقتی وارد اجتماع میشویم احساس میکنیم به عنوان یک انسان نه به عنوان زینت به جامعه قدم گذاردهایم. هر چند که در بعضی کشورهای اسلامی حجاب روح و احساسش را از دست دادهاست و به آن به عنوان سلاحی برای مبارزه علیه حجاب استفاده میشود اما این دلیل نمیشود که ما از حق خود دفاع نکنیم و یا از حق خود در اجرای یکی از فرائض بگذریم. بلکه به خاطر آن به مبارزه میپردازیم، زیرا حجاب به ما زندگی و آزادی بخشیده است. از همان ابتدایی که مسلمان شدم خودم را در قبال این دین مسئول میدانستم. این مسئولیت در زندگی انسان به طرق مختلف نمود پیدا میکند مثلا ًدر خانه به عنوان یک مادر مسئولیت تربیت فرزندان به عهدهی اوست تا فرزندانش را به عنوان مسلمانانی قوی تربیت کند. از حکمتهای خداوند این است که از هر چیز به صورت زوج آفریده است و این به طور طبیعی باعث توازن در اجتماع میشود زیرا اگر در جامعه فقط یک جنسیت وجود داشت دچار اجتماعی غیر متوازن میشدیم. ما به عنوان زنان جامعه باید در همه زمینهها فعال باشیم . بهترین مثال در این مورد زندگی زنان صحابه در مدینه النبی میباشد. زندگی آنها در شهر پیامبر پویایی و حرکت خاصی داشته است.
مشغولیتها و مناصب
شغلها و مناصبی که هم اکنون دارم به ترتیب زیر است:
1- سر دبیر مجله زندگی مسلمان در بریتانیا میباشم که در این مجله سعی کردهایم بر روی مسلمانان بریتانیا فرهنگسازی کنیم. الحمدالله این مجله هم اکنون بازتاب گستردهای در انگلستان و سی کشور دیگر داشته است. ما در این مجله به قضایای سیاسی، اجتماعی، طب، کار و سلامت و امور روزمره زندگی میپردازیم. این مجله هر دو ماه یک بار منتشر میشود.
2- در روزنامهی مجلس اسلامی انگلیس نیز سمت سردبیری دارم.
3-در برنامههای مختلف تلویزیونی و رادیویی سمت سر دبیری را داشتهام. در میزگردها وگفتمانهای زیادی شرکت کردهام، کما اینکه به عنوان یک پژوهشگر در بخش آموزشی برنامههای رادیویی شرکت داشتهام. همچنین در برنامه «الهامات اسلام» که در مورد فرهنگ و نقش اسلام در آثار باستانی است که در شبکه بی بی سی تولید شده است شرکت کردهام.
4- به عنوان مشاور در امور اسلامی بریتانیا فعالیت دارم.
5-سردبیر سابق در مجله (اتجاهات) زرگترین مجله اسلامی در بریتانیا بودهام.
6- در برگزاری اردوهای خانوادگی و دانشجویی مشارکت دارم. همچنین در اجاره سالن برای ورزشهای زنان و تدریس قرآن نقش فعالی دارم و به مدت پانزده سال است که در میزگردهای مختلف در مورد اسلام در بریتانیا و سایر کشورها شرکت میکنم. این گوشهای از فعالیتهای مختلف بود تا بتوانم هرچه بهتر و بیشتر در معرفی اسلام نقش داشته باشم.
والسلام.
بر اساس سرگذشت: آيريس صفوت - آلمان
دوران کودکي
من در خانوادهاي مسيحي وسکولار رشد ونمو کردهام. آنها با اينکه مسيحي بودند اما با کليسا هيچ ارتباطي نداشتند. در سن ده سالگي احساس کردم چيزي در زندگي روزمرهام ناقص است.
در واقع اين فطرت خدادادي بود که مرا به سوي دين فطرت ميکشاند. از آن موقع بود که به جستجو پرداختم؛ در آن ايام کتابهايي از اسلام را مطالعه ميکردم که مرا به شدت مجذوب خود کرده بود. احساس ميکردم نيرويي مرا متمايل به اين دين ميکند، اين دين را آسماني ميديدم زيرا باعث ميشد که انسان را به مراتب بالاتري سوق دهد؛ از فضائلي که در قرآن بود خوشم ميآمد به خاطر همين از آن ايام اين دين را دوست داشتم ودر مدرسه با دوستانم از اين دين صحبت ميکردم. در سن دوازده سالگي بودم که رسماً مسلمان شدم اما آن را از ديگران مخفي کردم، زيرا دوستانم در مدرسه مرا ديوانه خطاب ميکردند.
زندگي من قبل از اسلام
کسي که از تمدن غربي خبر ندارد نميداند که دين در غرب در حاشيه زندگي مردم قرار داردومردم هيچ التزامي نسبت به امور ديني ندارند. حتي خود من در خانوادهاي بزرگ شدهام که اصلا ً هيچ ارتباطي با کليسا ودين نداشتند؛ در واقع من برفطرت خدادادي بزرگ شده بودم.
ابتداي سفر به سوي سرزمين ايمان
وقتي به دوران دبيرستان رسيدم سيزده سال داشتم. درسال 1967 ميلادي بود ومن براي اولين بار به لندن مسافرت کردم؛ آنجا به مرکز اسلامي لندن رفتم وبا شيخ محمد الجيوشي (يکي از اساتيد سابق جامعة الازهر) ديدار کردم. او امام جماعت آن مرکز بود؛ من به او گفتم ميخواهم مسلمان شوم وبه جامعة الازهر بروم تا در علوم ديني وزبان عربي به تحصيل بپردازم. در آنجا با شيخ احمد حسن الباقوري (وزير اسبق اوقاف مصر) نيز ديدار داشتم که او به من قول همکاري را داد. من در آن هنگام در مقابل آن دو شهادتين را ادا کردم؛ ودر سال 1969 به مصر سفرکردم وبه آموزش زبان عربي پرداختم. سپس براي گرفتن مدرک ليسانس به دانشگاه کيسين در آلمان برگشتم؛ در آن مرحله با جواني مصري که براي گرفتن مدرک دکترا به تحصيل ميپرداخت آشنا شدم که اين آشنايي منجر به ازدواج ما شد ومن به همراه او در سال 1975 به مصر سفر کردم ودرسم را در رشته زبان وادبيات عرب ادامه دادم.
شخصيت محبوب من
من قبل از اينکه مسلمان شوم سيره پيامبر را مطالعه ميکردم؛ از آن هنگام بود که شخصيت پيامبر اسلام را دوست داشتم زيرا در او خصالي ميديدم که در هيچ احدي برروي کره زمين قابل مشاهده نبود.
ارتباط با خانوادهام
در ابتداي مسلمان شدنم خانوادهام مرا دم دمي مزاج به حساب ميآوردند آنها عقيده داشتند من دوران اضطراب روحي را سپري ميکنم؛ اما چيزي که هست اين است که در خانواده ما فرزندان تا سن سيزده سالگي حق اختيار داشتند يعني او را به حال خود واگذار ميکردند تا خود مسيرش را انتخاب کند بر اين اساس حق انتخاب دين نيز داشتند وکسي دخالت نميکرد.
اما بعد از اسلام نيز من ارتباط خوبي با خانوادهام دارم وآنها با عقيده من به احترام مينگرند زيرا آنها دين را يک مسأله شخصي ميدانند ودر آن دخالت نميکنند.
حجاب
دين اسلام را زنان را به احتشام فرا ميخواند. من با حجاب خود را زيباتر احساس ميکنم.
درواقع من کاملا ً اين امر را از روي قناعت تام پذيرفتهام زيرا محيطي که من در آن رشد کردهام که انسان را به زور به کاري وادار نميکنند بلکه آن چيز که خودشان را دوست دارند را انجام ميدهند.
آرزوهايم بعد اسلام
در ابتداي مسلمان شدنم دوست داشتم به حج بيت الله الحرام مشرف شوم که خوشبختانه در سال 1990 به حج مشرف شدم واز مسجدالنبي نيز ديدار داشتم. بعد از حج دوست داشتم فعاليتها دعوي داشته باشم وبه عنوان داعيهاي براي اسلام باشم. بعضي از دوستان پيشنهاد کرده بودند تا جلسات هفتگي ديني در مساجد مصر براي خواهران داشته باشم که من اين فکر را قبول نکردم زيرا عقيده داشتم من بايد غربيها را مورد مخاطب قرار بدهم ومفاهيم غلطي که در ذهن آنها جاي گرفته است را تصحيح کنم زيرا من خود بزرگ شده فرهنگ غربي هستم. برخلاف باور عموم غربيها مخالف دين اسلام نيستند بلکه اطلاعات ناقص واشتباه از اين دين دارند؛ از نظر آنها اسلام دين خشونت ورعب است. در آلمان خارجياني که مورد هجوم نژاد پرستان قرارميگيرند اساسا ً به خاطر دينشان نيست زيرا در بين آنهايي که مورد ظلم واقع ميشوند غير مسلمين نيز وجود دارند بلکه به خاطر عوامل اقتصادي است زيرا از نظر آلمانها خارجيان فرصتهاي شغلي را از آنها سلب کردهاند واين باعث بيکار شدن آنها شده است.
دعوت به سوي الله
از لحظه مسلمان شدنم تا به الان در تلاش هستم تا اين دين را به ديگران نيز برسانم. خوشبختانه پدر بزرگم ويکي ديگر از اقوام را توانستم به اين دين قانع کنم وآنها مسلمان شوند بقيه افراد فاميل نيز سعي ميکنم تا آنها را بيش از پيش با اين دين آشنا کنم تا راهي براي مسلمان شدن آنها گشوده شود...
بر اساس سرگذشت: دکتر ميلر - آلمان
مقدمه: دکتر ميلريکي از مستبشرين فعال درزمينه دعوت به مسيحيت بود؛ و از کساني است که در مورد کتاب مقدس (انجيل) مطالعات فراواني داشته است ودر اين زمينه دانش فراواني را کسب کرده است. اوبر اساس رشته تحصيلي که داشته است رياضيات را خيلي دوست دارد به خاطر همين در کارهاي مختلف براساس منطق عقلي عمل ميکند. سرگذشت اسلام آوردنش را از زبان خودش ميشنويم:
"روزي که يکي از افراد مرا دعوت به خواندن قرآن کريم کرد فقط به قصد اينکه آن را حاوي اشتباهات ميپنداشتم وميخواستم اين اشتباهات را خودم بيابم تا در مناظراتي که براي دعوت مسلمانان به مسيحيت داشتم از اين اشتباهات نهايت استفاده را بکنم بنابراين به مطالعه اين کتاب آسماني روي آوردم. انتظار داشتم در کتابي که قبل از 14 قرن نازل شده است مطالبي را درمورد محيط اطراف عربستان وبيابانهاي گرم وسوزان آن حوالي مطالبي را بيابم اما برخلاف انتظارم آن را حاوي مطالبي يافتم که اصلا ً انتظارش را نداشتم....
قرآن کتابي معجزه آميز
قرآن را حاوي مطالبي ميپنداشتم که بر پيامبر اسلام گذشته است مانند بعضي از اتفاقات تلخ از قبيل وفات همسرش خديجه ويا وفات فرزندانش ويا... اما تعجب من زماني بيشتر شد که در قرآن سورهاي را به نام مريم راديدم! و در آن چنان از مقام والاي حضرت مريم تجليل شده است که در کتابهاي انجيل مسيحيان نيز اين مطالب يافت نميشود. در قرآن سورهاي به نام عائشه يا فاطمه (رضي الله عنهما) وجودندارد اما در آن بيست وپنج بار نام حضرت عيسي عليه السلام ذکر شده است اين در حالي است که فقط پنج بار نام حضرت محمد در قرآن وجود دارد. هنگامي که آيه 82 سوره نساء را خواندم تعجبم بيشتر شد زيرا در اين آيه به صراحت خداوند گفته است اگر اين قرآن از نزد غير خدا نازل شده بود در آن اختلافات فراواني را در آن مشاهده ميکردند. عجيب اين است که قرآن کريم قاطعانه مسلمانان وغير مسلمانان را فرا ميخواند واز آنها ميخواهد اگر توانستند در اين کتاب حتي اگر شده يک آيه اشتباه در آن بيابند؛ درواقع نويسنده هيچ کتابي در جهان چنين جرأتي به خود نميدهد تا کتاب خود را عاري از خطا معرفي کند اما قرآن کريم تمام افرادرا فرا ميخواند تا اگر شده خطايي را بيابند که نمييابند. چند آيه است که واقعا ً مرا تکان داده است.
در آيه 30 سوره انبياء خداوند ميفرمايد: (أَوَلَمْ يَرَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ كَانَتَا رَتْقًا فَفَتَقْنَاهُمَا ۖ وَجَعَلْنَا مِنَ الْمَاءِ كُلَّ شَيْءٍ حَيٍّ ۖ أَفَلَا يُؤْمِنُونَ ) ﴿٣٠﴾ «آيا کافران نديدند که آسمانها وزمين به يکديگر چسپيده بودند پس آن دو را از هم جدا کرديم؛ وهرچيز زندهاي را از آب پديد آورديم». اين آيه درست موضوع يک تحقيق علمي است که در سال 1973به جائزه نوبل دست يافت. اين نظريه همان تئوري انفجار بزرگ يا BIG BANG است که نتيجه اين تحقيق اين است که جهان موجود نتيجه يک انفجار بزرگ است که آسمانها وکهکشانها بر اثر اين انفجار از هم گسيخته شده است. همچنين در آيهاي خداوند ميفرمايد: ( وَمَا تَنَزَّلَتْ بِهِ الشَّيَاطِينُ (210) وَمَا يَنبَغِي لَهُمْ وَمَا يَسْتَطِيعُونَ (211) إِنَّهُمْ عَنِ السَّمْعِ لَمَعْزُولُونَ)) (212) [الشعراء: 210- 212] . ويا در سوره النحل ميفرمايد: با توجه به اينکه در زمان پيامبر به او تهمت ميزدند واين آيات را از وحي شيطان ميدانستند ديدن اين آيات در قرآن خيلي جالب است. اگر کسي کمي تأمل داشته باشد سؤالاتي به ذهنش متبادر ميشود از قبيل اين که آيا معقول است که شخصي به قول کفار شيطان به او الهام بکند آنگاه به او بگويد قبل از اينکه کتاب را بخواني بايد از من به خدا پناه ببري؟؟ به نظر شما اين روش کتابت قرآن توسط شيطان است؟؟ اين آيات يکي از امور اعجازي است که در واقع جوابي است براي کساني که نسبت به اين مسأله دچار شبهه شدهاند.
قصه ابولهب در قرآن
از قصههاي جالب در قرآن قصه ابو لهب عموي پيامبر است. او به شدت از اسلام متنفر بودوهمواره در پي اين بود که از اهميت اين دين بکاهد؛ هرگاه ميديد پيامبر با غريبهها سخن ميگويد منتظر ميماند تا پيامبر سخنش را به پايان ببرد سپس به پيش آنها ميآمد وبه آنها ميگفت: محمد به شما چه گفت؟ اگر به شما گفته است اين امر سفيد است پس آن سياه است واگر به شما گفته است شب است پس بدانيد که روز است؛ منظور او از اين حرفها فقط وفقط مخالفت با حرفهاي پيامبر بود تا در دل مردم شک بيندازد، اما همين ابولهب که ده سال بعد از اينکه سوره مسد برپيامبر نازل شد مرده است (در اين سوره آمده است که ابولهب به جهنم خواهد رفت به معناي ديگر يعني اوهرگز مسلمان نخواهد شد) کافي بود که در اين ده سال حتي براي يکبار هم که شده در ملأ عام ظاهر ميشد وبراي اينکه با پامبر مخالفت کرده باشد به مردم ميگفت: محمد ميگويد من مسلمان نخواهم شد وبه آتش جهنم وارد ميشود پس بدانيداي مردم من اعلام ميکنم که مسلمان شدهام؛ الآن چه ميگوييداي مردم آيا محمد با اين ادعاها صادق است؟
کافي بود ابولهب با اين کلمات برخلاف پيامبر عمل کند همانند کارهاي سابقش که تماما ً برضد پيامبر بود؛ يعني اين قصه مانند اين است که پيامبر به ابو لهب گفته باشد تو از من متنفري، پس فرصت داري که حرفهاي مرا نقض کني!
ولي ابولهب در طي اين سالها نه تنها اين کار را نکرد بلکه حتي تظاهر به اسلام هم نکرد!! او ده سال کامل فرصت داشت تا در عرض يک دقيقه اسلام را نابود کند؛ او ميتوانست ادعا کند که مسلمان شده است وبه مردم بگويد: محمد ميگويد من مسلمان نميشوم وبه آتش جهنم وارد ميشوم ولي الان ميخواهم مسلمان شوم پس اي مردم ببينيد محمد راستگوست يا خير؟ او ادعا ميکند که بر او وحي ميشود آيا اين وحي از جانب خداست؟
اين يکي از سوره هايي است که اعجاز قرآن را ميرساند چگونه پيامبر اين چنين مطمئن بوده است که او مسلمان نخواهد شد؟ مگر نه اين است که اين کلمات از جانب خدا بوده است؟ از ديگر آياتي که من آن را اعجازي از جانب خداوند ميدانم موضوع رابطه يهود ونصاري با مسلمين است. قرآن ميگويد يهود شديد ترين دشمن از بين مردم به مسلمانان هستند که اين واقعيت را در عصر حاضر نيز ملموس است. در واقع در اين آيه خداوند يهوديان را به مبارزه طلبيده است؛ يهوديان طي اين سالها ميتوانستند براي حداقل چند سال با مسلمانان رفتار نيکويي داشته باشند وبه مردم بگويند: ما با مسلمانان خوب هستيم وهيچ مشکلي نداريم اما در قرآن آمده است که ما سر سخت ترين دشمنان مسلمانان هستيم پس اين قرآن اشتباه است. ولي جالب اين است که در طول هزاروچهارصد سال هرگز اين اتفاق نيفتاده است ونخواهد افتاد زيرا اين قرآن از جانب کسي نازل شده است که علام الغيوب است. اين ازاموري بود که با تدبر در قرآن کريم براي هر عاقلي نشانه آشکاري از اعجاز قرآن ميباشد. ومن با تدبر در آن توانستم به راه راست هدايت شوم.
بر اساس سرگذشت: آفرينا از اوکراين
من (آفرينا) از اوکراين هستم؛ بعد از اينکه مسلمان شدم اسمم را به (جنت) تغيير دادم. جنت يعني پاداش نهايي که هر مسلمان بي صبرانه در آرزوي رسيدن به آن ميباشد. من بيست ساله بودم که به مصر آمدم تا کار کنم. درشهر (غردفه) با تعاليم دين حنيف آشنا شدم. همکاران من نقش به سزايي در شناساندن دين اسلام به من داشتند. از آن موقع تصميم گرفتم از سرزمين ايمان بيرون نروم وبراي هميشه در جمع مسلمانان زندگي کنم. الان نيز به همراه خانواده مسلماني زندگي ميکنم که مرا با آغوش باز پذيرفتهاند؛ من اسلام عملي را از زندگي با آنها آموختهام.
زندگي من از زماني شروع ميشود که در اوکراين بين خانوادهاي متشکل از پدر ومادر ويک برادر زندگي ميکردم. ما هيچ وقت ملتزم به امور ديني نبوديم. من در محيطي رشد ونمو کردهام که فضاي جنگ وجدال همه جا را فرا گرفته بود؛ به خاطر همين سعي کردم دنبال جايي باشم که از جنگ وخونريزي دور باشد وصلح وصفا آن را فرا گرفته باشد. بعد از اينکه بررسي کردم مصر را انتخاب کردم. آنجا در هتلي به کار مشغول شدم. در آنجا با جواني مسلمان به نام "اسلام محمد اسماعيل" آشنا شدم وازداوج کردم. او سعي ميکرد مرا با دين اسلام آشنا کند اما من در ابتدا هيچ تمايلي براي پذيرفتن دين اسلام نداشتم تا اينکه مادرش که به او (ماما کريمه) ميگفتيم را ديدم. اوبا رفتارش مرا در قلب خود جاي داد؛ مهر مادري واخلاق حميده اومرا به سوي خود کشاند. او به تدريج روي من کار کرد ومرا با مبادئ اسلام از قبيل نماز وروزه وساير فرائض آشنا کرد.
اسلام آوردن من
وقتي رمضان رسيد مشاهده کردم که خانواده به طور کامل روزه هستند؛ دوست نداشتم در بين خانوادهاي که مرا به خانه خودشان نيز جاي داده بودند من يکي فقط روزه نباشم به خاطر همين از آنها خواستم مرا با روش روزه گرفتن آشنا سازند، در آن هنگام بود که دين اسلام کم کم در وجودم ريشه ميدواند، در آن ايام زياد به تفکر در مورد اين دين حنيف ميپرداختم تا اينکه تصميم خودم را گرفتم؛ به آنها گفتم: چگونه ميتوانم مسلمان شوم؟ در ابتدا همگي شوکه شده بودند اما بعد از چند دقيقه اين شوک به خوشحالي تبديل شد. ماما کريمه به سوي من آمد ومرا در آغوش گرفت؛ او در حاليکه اشکهايش جاري بود مرا بوسيد وگفت: صبر کن دخترم؛ اين لباس نيست که بخواهي آن را تغيير بدهي، خوب فکرهايت را بکن وتا وقتي به قناعت کامل ويقين نرسيدي دينت را تغيير نده زيرا تو ميخواهي ديني را با دين بزرگتر عوض کني پس از تک تک دقايق آن استفاده کن وبه آن بينديش. من در حاليکه اشک از چشمانم جاري بود خود را در آغوش ماما کريمه جاي دادم وگفتم: مادر من چه با شما زندگي کنم وچه جاي ديگر مسلمان ميشوم زيرا دوست دارم از اين به بعد در نور ايمان زندگي کنم. او به من گفت: براي اسلام آوردن بايد شهادتين را ادا کني وبه تمام انبيا ورسل ايمان داشته باشي. من در آن هنگام به کلماتي بريده شهادتين را ادا کردم. بدنم به لرزه در آمده بود؛ قلبم سريعتر از قبل ميتپيد؛ اشکهايم از چشمانم جاري بود؛ احساس ميکردم بال در آوردهام ودارم به آسمانها پرواز ميکنم. درآن سال براي اولين بار روزه ماه مبارک رمضان را به جاي آوردم، بي نهايت احساس خوشبختي ميکردم، وقتي براي حلول ماه مبارک به من تبريک وتهنيت ميگفتند در پوست خود نميگنجيدم. من نيز به تمام دوستان وآشنايان فرا رسيدن ماه مبارک را تبريک ميگفتم.
در ابتدا سعي ميکردم مسلمانان فقط ماه رمضان را روزه ميگيرند اما ديدم آنها شش روز ماه شوال را نيز بعد از رمضان روزه ميگيرند من نيز در همان سال روزه ماه شوال نيز به جاي آوردم زيرا روزه رمضان وسپس شش روز در شوال مانند اين است که در طول سال انسان روزه بودهاند.
جشنهاي سال جديد
بعد از مسلمان شدنم هيچ عيد ديگري جز عيد فطر وعيد قربان ندارم؛ اين را به دوستانم در اوکراين نيز که براي تبريک سال جديد به من زنگ ميزدند نيز گفتم. به آنها گفتم من فقط دو عيد دارم عيد قربان وعيد فطر وبراي سال جديد هيچ جشن وعيدي را قائل نيستم.
دعوت خانوادهام به اسلام
به مادرم تلفن کردم وزندگيم را برايش شرح دادم؛ به او گفتم که مسلمان شدهام وآنها را نيز دعوت کردم. مادرم از اينکه ميديد در مصر در خوشبختي کامل به سر ميبرم خيلي خوشحال شد؛ از من خواست به شدت پايبند به زندگي باشم وبه من قول داد که او نيز به مصر خواهد آمد تا مسلمان شود. اسلام دين عبادت ودعوت ميباشد وبر هر فرد مسلماني لازم است که بر حسب قدرت خويش افراد ديگر نيز به سوي دين اسلام دعوت کند. با دوست صميميم اليا نيز صحبت کردم او نيز در قبول اين دين رغبت نشان داد واز من خواست جواني مسلمان را براي ازدواج با او ترغيب کنم تا او بتواند بعد از قبول دين اسلام با او زندگي مشترک را شروع کند. به بقيه دوستان وآشنايان در اوکراين نيز به ترتيب تماس ميگيرم وآنها را با دين اسلام آشنا ميکنم.
بر اساس سرگذشت: ام خالد - دانمارک
کودکي و نوجواني
من در شهر "اهوش" دانمارک به دنيا آمدهام. پدر ومادرم هردو مسيحي بودند. در کودکي انجيل را به طور کامل خواندهام اما هيچگاه جوابگوي سؤالاتي که در ذهن داشتم نبود. هميشه دوست داشتم در زمينهي اديان مطالعه کنم؛ زيرا همواره دنبال دين حق ميگشتم. قبل از اينکه مسلمان شوم با جواني دانمارکي ازدواج کردم که يک طراح لباس بود، ومن لباسهاي طراحي شده او را به ديد همگان ميرساندم. قبل ازاينکه از او جدا بشوم از او سه فرزند به دنيا آوردم.
چون در جستجوي دين حق بودم وبه ترجمه مختلف قرآن روي آوردم؛ متأسفانه متوجه شدم بيشتر ترجمههاي قرآن که مطالعه ميکردم حامل افکار قاديانيها بود. بامسلمانان ترک وپاکستاني ديدار داشتم اما چهره اسلام در نزد آنان مشوش بود و مانند آنهايي که من ميخواستم نبود. اين چهرهاي که آنها از اسلام ساخته بودند مرا راضي نميکرد به خاطر همين به کتابخانههاي مختلفي مراجعه ميکردم تا کتب اسلامي ترجمه شده مختلفي را مطالعه کنم.
ازدواج
روزي با يک مصري که حسابدار بود آشنا شدم؛ او به عنوان يک دعوتگر اسلامي توانست به خوبي چهره زيباي دين اسلام را براي من ترسيم کند. وقتي او به من ميگفت که خداوند هر گناهي را ميبخشد به جز شرک به گريه ميافتادم. من مسلمان شدم واو بعد از اسلامم از من خواستگاري کرد وبه ازدواج با او در آمدم. اسم او "محمد فهيم" بود؛ هنگام نماز با او ميايستادم ومانند او به نماز ميخواندم.
شوهرم نقش به سزايي در معرفي اسلام به من داشت؛ بعد از اينکه اطلاعاتم را در مورد اسلام افزايش دادم فعاليتهاي خود را در زمينهي دعوت اسلامي شروع کردم. خوشبختانه توانستم سه فرزندم (خالد و يعقوب و امينه) همچنين مادر ومادر بزرگم به دين اسلام وارد کنم؛ بعد از اين که اين اقدامات را انجام دادم دامنه فعاليتهايم را خارج از دايره خانوادهام توسعه دادم.
فعاليتهاي دعوي
متأسفانه اکثر دانمارکيها از اسلام چيزي نميدانند؛ من به همراه سه خواهر ديگر که دانمارکي بودند به اجاره اتاقي در منزلي جنب مسجد پرداختيم واز آنجا فعاليت خود را شروع کرديم. بعد از آن به نشر وپخش آگهي پرداختيم وبراي مردم محل توزيع کرديم. اين آگهي از اين قرار بود:
اگرمي خواهيد جواب منطقي براي سؤالاتتان در مورد اسلام بيابيد؛ اگر ميخواهيد حقيقت را بيابيد پس با [گروه] خواهران مسلمان دانمارک تماس بگيريد."
ما فعاليتمان را بيشتر گسترش داديم ودر مدارس دانمارکي نيز به تبليغ ميپرداختيم. ما پا را از اين نيز فراتر گذاشتيم و به پخش برنامه هايي در مورد دين اسلام در راديوي محلي پرداختيم؛
سپس به تأسيس مدرسه وکودکستان براي بچههاي مسلمان پرداختيم تا بدين وسيله به پرورش فکري کودکان نيز کمک کرده باشيم. خوشبختانه با آزادي که در دانمارک وجود دارد ما توانسته ايم به نحو احسن به سود خودمان در تبليغ دين اسلام استفاده کنيم.
کمبودها وکاستيها
مهمترين دست اندازهايي که پيش پاي ما وجود دارد بودجه کم واختلافاتي که مسلمانان با خود دارند ميباشد. بعد از نشر آگهيها عدهاي از کشيشان با ما تماس گرفتند وبه ما گفتند: "ما ميخواهيم شمارا از آتش جهنم نجات بدهيم؛ وخيلي از اين بابت دلمان برايتان ميسوزد." آنها در تلاش بودند تا بعضي از تازه مسلمانان را از دينشان برگردانند که ما به آنها گفتيم: "خواهيم ديد که در روز قيامت چه کسي دلش ميسوزد. الحمدلله تا به امروز بعد از اينکه چهارنفر بوديم تعدادمان به 45 نفر افزايش پيدا کرده است.
بر اساس سرگذشت: اليزابت - فيليپين
در فيليپين
آنجا ودر فاصلهاي بسيار دور از سرزمين مادري خانوادهاي مسيحي ازچين براي تجارت به فيليپين مهاجرت کردهاند به اميد اينکه تحولي در زندگي آنها ايجاد شود.. خانوادهاي کوچک وبا امکانات کم ودور از موطن اصلي در فيليپين سکني گزيدند.. در اين شرايط اليزابت در فيليپين متولد گشت وداراي مليتي فيليپيني شد اوهرگز سرزمين مادريش را نديده است. دوران کودکيش را با خاطراتي از کليسا در ذهن خود به همراه دارد، وبه ياد ميآورد که به همراه خانواده خود روزهاي يکشنبه وپنج شنبه را به کليسا ميرفته اند، رفتن آنها به کليسا برايش مهم نبود بلکه احساس چرت زدني که هنگام سخنراني کشيش به او دست ميداد برايش لذت بخش بودعلي الخصوص اينکه وقتي از آنجا خارج ميشد آن احساس نيز از بدنش خارج ميشد! بارها اتفاق افتاده بود که هنگام سخنراني او به خواب رفته بود؛ او معتقد به حضرت عيسي بودواز اين نظر او به مسلمانان بسيار شديد بودزيرا خرافات مسيحيان در مورد او را قبول نداشت؛ او عيسي را پيامبري از جانب خداوند ميپنداشت ونه پسراو بلکه اعتقاد داشت که خداوند يکتاست که هيچ فرزند وشريکي ندارد.
نامههايي از جزيرة العرب
در يکي از روزها ودر ابتداي جواني نامهاي از يکي از بستگانش که به عنوان کارمند در يکي از شرکتهاي سعودي به کار مشغول بود دريافت کرد. نامهاي عجيب بود؛ در آن از احساس علاقه مندي يک عرب سعودي که مسلمان بود براي ازدواج با او نوشته بود. براي او مسخره آميز بود، شخصي که نه او را ديده است و نه با او ملاقات داشته است دارد از آن مسافت از او خواستگاري ميکند! از دست آن شخص آشنايش به شدت عصباني شد. اين پيشنهاد را به شدت رد کرد؛ اما از جانب خواستگارش نامهاي را دريافت کرد که در آن در مورد دين اسلام واخلاقيات يک فرد مسلمان را مطالبي را بيان کرده بود. او به نامه آن شخص نه جوابي را داد ونه پيشنهادي به او داد؛ کم کم سعي کرد اين حادثه را به بوته فراموشي بسپرد، بعد از سه ماه محتويات آن نامه دوباره به يادش آمد اين بار تصميم گرفت جواب آن نامه را بدهد، او در آن نامه موافقت ضمني خود را با ازدواج بيان کرده بود هرچند که محتويات آن نامه موضوعي فراتر از ازدواج را فرا ميگرفت وآن پيوستن به دين اسلام بود.
از ظلمت تا روشنايي
بعد از ماهها که به تحقيق پرداخت او به اين دين علاقه مند شده بود؛ خواستگارش خيلي از اين خبر خوشحال شد... احساس ميکرد او خوشبخت ترين مرد عالم است. اليزابت سؤالات بيشماري را درمورد دين اسلام از او پرسيده بود واينکه چگونه ميتوانست به اين دين وارد شود؟
او تصميم خودش را گرفت ومسلمان شد؛ کسي از اعضاي خانوادهاش مخالفت نکرد، زندگيش از اين رو به آن رو شد، مسجد جاي کليسا را گرفت؛ او قرآني که خواستگارش برايش فرستاده بود را بين دستانش گرفت، صفحاتش را ورق زد چيزي از محتوياتش سر در نميآورد، او توسط کتابهاي جديدي که برايش ارسال شده بود سعي کردبا مبادئ دين اسلام بيشتر آشنا شود؛ او اسلام را نزديکتر از آنچه تصور ميکردمي ديد. شش ماه از مسلمان شدنش ميگذشت در اين مدت فقط به آموزش دين پرداخت. خواستگارش به فيليپين سفر کرد وبا او ازدواج کرد واو اسمش را از اليزابت به جميله تغيير داد. سپس به همراه شوهرش به سرزمين مقدس سفر کرد ودر شهر رياض سکني گزيد.
زندگي در شهر رياض
اولين مشکلي که در شهر رياض با آن مواجه بود تنهايي بود؛ ساعتهاي متوالي بين چهار ديواري خانهاش به تنهايي سپري ميکرد. محيط ساکت خانه بر وحشتش ميافزود؛ شوهرش از صبح که براي کار خارج ميشد تا شب برنميگشت. شوهرش درد غربت همسرش را درک کرده بود وکاري نميتوانست بکند جز آوردن کتب مختلف تا او را از تنهايي به درآورد، گهگاهي نيز در کنارش مينشست وآن کتب را برايش تشريح ميکرد. اليزابت در اين انديشه بود که چيزي برايش فرقي نکرده جز اينکه از اليزابت به جميله تغيير نام داده است واز فيليپين به عربستان آمده است. با اين تغييرات او احساس ميکرد چيزي در داخلش تغيير نکرده است. اودر ديانت سابقش به خدا ايمان داشت که الان نيز به خدا ايمان دارد، در دين سابقش به حضرت عيسي به عنوان پيامبر خدا ايمان داشت که هم اکنون به حضرت محمد نيز ايمان آورده است. در گذشته به کليسا ميرفت واکنون به مسجد ميرود وبه صداي مؤذن گوش ميسپرد. نمازهايش نيز به شکلي کاملاً مغاير با آنچه که گذشته انجام ميداد انجام ميداد با وجود اين تغييرات او احساس ميکند انتقالش از يک دين به دين ديگر فقط صوري بوده است اما در اعماقش هيچ تغييراتي را احساس نميکند. احساسات او يک قدم نيز پيشرفت نداشته است؛ او ميدانست که شعاع ايمان در اعماق وجودش پراکنده نشده است؛ او يک مسلمان است که نه تنها تکاليف شرعيش را انجام ميدهد بلکه در خانه نيز با تمام وجودش در خدمت شوهرش است ولي با اين حال او احساس کاستي هايي ميکند که نميتواند آن را بيان کند ونميداند براي جبران اين کاستيها چه کارهايي بايد انجام بدهد.
جميله وروزهاي افسردگي
روزهاي افسردگياش برايش مانند سالها ميگذشت؛ گاه گاهي اين احساس افسردگي بر او غلبه ميکرد وشبها به گريه ميافتاد؛ شوهرش او را درک ميکرد ودر فکر راه حلي براي او بود او به همسران همکارانش متوسل شد تا شايد به طريقي اين مشکل همسر او را حل کنند؛ آنها با او آشنا شدند وبه زيارت او ميآمدند تا او از تنهايي به در بيايد اين زيارتها باعث آشنايي جميله با تعدادي از زنان شده بود که در جلساتشان از هر دري سخن ميگفتند. از آرزوهايشان ميگفتند؛ از علاقه منديشان به هنرهاي مختلف، از وطنهايشان از خانواده شان واز ويژگيهايشان که در هر جلسه با هم به گفتگو مينشستند. تا اينکه در يکي از جلسات که با دوستان جديدش نشسته بود يکي از آنها از سالني سخن ميگفت که درآن يک استاد دانشگاه سخنرانيهاي ديني داشت وبعضي از سخنرانيهايش در سالن اجتماعات بيمارستان ملک عبدالعزيزانجام ميداد. دوستش که جميله را مشتاق شرکت در اين جلسات ديد ازاو دعوت کرد که به همراه او در اين جلسات شرکت کند؛ جميله اين امر را با شوهرش در ميان گذاشت وشوهرش نيز با کمال ميل با اين امر موافقت کرد چيزي که باعث شد جميله از خوشحالي اشک شوق بريزد؛ شوهرش از اين امر متعجب بود علت گريه او را نميفهميد. جميله بي صبرانه منتظر آن روز نشست.
سرآغازي براي زندگي واقعي
جميله به همراه دوستش در آن جلسه شرکت کرد؛ او در آن جلسه شرکت کرده بود تا سستي وافسردگي را از خود طرد کند، او تصميم گرفته بود براي خودش صفحه جديدي باز کند؛ اولين مانعي که در جامعه جديد باعث عدم پيشرفتش شده بود عدم آشنايي او با زبان عربي بود اما اين بار وضعش فرق ميکرد زيرا دوستش فيليپيني بود واستاد سخنران کسي نبود جز دکتر (بلال فيليپس) از کانادا که در زمينه دعوت اسلامي براي خارجيان فعاليتهاي بيشماري را انجام داده بود. او سخنرانيهايش را به زبان انگليسي القا ميکرد چيزي که باعث خوشحالي جميله شده بود زيرا زبان دوم او انگليسي بود که از کودکي به خوبي آن را فرا گرفته بود. دکتر بلال به خوبي تعاليم دين اسلام را بيان ميکرد واز حقوق اجتماعي زنان در جامعه وبسياري مسائل اجتماعي ديگر سخن ميگفت. او در اين جلسه بسياري از مسائل که نسبت به آن جاهل بود را فرا گرفت؛ احساس کرد چيزي در وجود او ريشه دوانده است که تمام وجودش را به لرزه در آورده است او ماهها بود که مسلمان شده بود اما اين احساس به او دست نداده بود تا آن روز که در آن جلسه شرکت کرد. از خوشحالي اشک ميريخت؛ ميدانست که چيزي در درونش در حال تغيير است واين ريشههاي ايمان بود که در اعماقش رخنه ميکرد. وقتي به خانهاش برگشت او انسان ديگري شده بود؛ ديگر بيشتر به کتب اسلامي اهميت ميداد، شوهرش به او کمک ميکرد تا او زبان عربي را فرا بگيردو مسائلي که به زبان عربي فرا نميگرفت سعي ميکرد به زبان انگليسي فرا بگيرد. او به مسجدي در همان حوالي ميرفت وبه فراگيري قرآن ميپرداخت، شوهرش در يادگيري او بي تأثير نبود، کم کم او توانست بر مشکلات فائق آمد وتوانست پيشرفت کند هرآيهاي که از قرآن کريم را حفظ ميکرد خوشحالي زائد الوصفي به او دست ميداد، علاقه او به آموختن علوم شرعي وقرآني چند برابر شده بود.
به طور مرتب در سخنرانيهاي ديني که در سالن اجتماعات بيمارستان ملک فيصل بر گذار ميشد شرکت ميکرد. آخرين سخنراني که در آن شرکت کرده بود سخنران آن خواهر (نيس) بود که يکي از داعيههاي اهل هندوستان بود. دوستان جميله که او را علاقمند به تعليم علوم شرعي ديدند به او پيشنهاد دادند تا به دارالتحفيظ قرآن بپيوندد؛ او بي درنگ از اين فکر استقبال کرد وبه اين مرکز پيوست؛ تا آنجا که ميتوانست به حفظ آيات قرآني وعلم شرعي ميپرداخت، او شيريني ايمان را چشيده بود به خاطر همين در هر جلسه سخنراني که بود شرکت ميکرد؛ ديگر آن حزن واندوه جاي خود را به طمأنينه وسکينهاي داده بود که همه اطرافيان آن را درک ميکردند.
جامعهاي جديد وزندگي جديدتر
او در جامعه جديد ذوب شده بود، کاملا ً با زندگي جديد خو گرفته بود، ديگر مشغول تراز هميشه شده بود. در ماه رمضان براي عبادت به مساجد ميرفت وبراي ايام عيد (فطروقربان) خود را بيش ازپيش آماده ميساخت. او کاملا ًزندگيش تغيير يافته بود وبيشتر وقتش را در طلب علم ميپرداخت.
راهي به سوي دعوت
روزي در يکي از مجالس علمي که استاد سخنران آن يکي از خواهران داعيه بود شرکت کرد که در اين جلسه در اهميت تبليغ ودعوت سخناني را ايراد ميکرد، سخنان آن داعيه به شدت در او اثر کرد؛ اما در آن لحظه هيچ فکري براي اين برنامه نداشت. بعد از چند روز يکي دوستانش به او پيشنهاد داد تا او را در امر دعوت کمک کند؛ او از اين تجربه جديد احساس ترديد داشت نميدانست در اين کار موفق خواهد شد يا خير؟ احساس ميکرد هنوز آمادگي اين کار را ندارد، اما تشويقهاي دوستانش باعث شد تا او نيز در اين راه قدم بردارد وبا موافقت شوهرش او نيز به امر دعوت وتبليغ براي خارجيان فيليپيني چه آنهايي که تازه مسلمان بودند وچه آنهايي که قصد مسلمان شدن را داشتند پرداخت.
جميله داعيهاي فيليپيني
جميله قدم در راه تبليغ گذاشت، در ابتداي کارکمي برايش مشکل مينمود اما بحمدالله توانست بر مشکلات فائق آيد وامر دعوت را از خانه دوستانش ونزديکان شوهرش آغاز کرد سپس دامنه فعاليتهايش را به بيمارستانها وجاهاي ديگر نيز رساند؛ سخنانش طوري بود که بر دل مينشست وبدون هيچ تکلفي به سخنراني ميپرداخت. براي اولين بار که پشت ميکروفون قرار گرفت کمي مظطرب بود دستانش به لرزه در آمده بود اما به زودي توانست بر اين مشکل فائق آيد وتوانست در جاهاي مختلف به امر دعوت وتبليغ بپردازد. شوهرش در اين امر بازوي راستش به حساب ميآمد وهرگز از حمايت او دست برنميداشت. او در اين فعاليتهايش هيچگاه اين آيه را از ياد نبرده بود که ميفرمايد: هميشه براي هدايت خانوادهاش به درگاه خداوند دعا ميکرد واز خداوند ميخواست نور بصيرت در دلهايشان بيفکند. بيشتر مواقع از طريق اينترنت با خوهرانش از طريق اينترنت تماس داردوحقيقت دين را براي آنها شرح ميدهد.
گذر ايام
بعد از سالها تلاش وکوشش در امر دعوت او اکنون به يکي از شخصيتهاي معروف در زمينه دعوت اسلامي تبديل شده است؛ استقبال از کلاسهاي او بي نظير است واز جاهاي مختلف براي سخنراني دعوت ميشود، تا با کلمات معطرش مجلس را به اوج برساند. او هم اکنون کسي است که در صبر وتلاش او را مثال ميزنند و اسوهاي براي ديگر خارجياني است که در زمينه دعوت جا پاي جاي او بگذارند وبه تبليغ دين بپردازند.
براساس سرگذشت: رحمه برنومو - اندونزي
اشاره:
او از پدري هلندي ومادري اندونزي متولد شده است. او اهل جزيره (امبون) در شرقي ترين مجمع الجزاير اندونزي است. اجداد اوهمگي مسيحي بودهاند و اين دين به طور موروثي به او رسيده است. پدربزرگش کشيش پروتستان و پدرش نيز کشيش مذهب (بانتي کوستا) بوده است. مادرش نيز به عنوان معلم انجيل زنان به تدريس انجيل ميپرداخته است. اما خودش يک کشيش ومبشر مسيحي در کليساي (بيتل انجيل سنوا) بوده است.....
"هرگز به فکرم خطور نميکرد روزي مسلمان شوم؛ ازوقتي کودکي بيش نبودم زير دست پدرم تربيت شدهام. يادم ميآيد پدرم هميشه به من ميگفت: "محمد [صلي الله عليه و سلم] انساني بيسواد و بدوي بوده است که هيچ علم ودرايتي نداشته است! "اين از آموزههاي پدرم بود. البته بدتر از آن هم شنيدهام. مثلا ً در کتاب دکتر ريکولدي فرانسوي خواندهام که ميگويد: "محمد [صلي الله عليه و سلم] دجالي بوده است که جايش در درک نهم از درکات جهنم ميباشد. "اين نمونه هايي از افتراهايي است که براي مشوش ساختن شخصيت رسول الله صلي الله عليه وسلم شنيده وخواندهام؛ به خاطر همين مسائل هرگز دوست نداشتم اسلام را به عنوان يک دين قبول داشته باشم. البته بايد بگويم هدفي براي مسلمان شدن نداشتم ولي بايد اعتراف کنم هميشه به دنبال راهي بودم که حق را پيدا کنم. واين جاي سؤال دارد که چرا هميشه به دنبال حق مجهول درتکاپو بودم؟ وچرا بالاخره اين راه به اسلام ختم شد؟ با توجه به اينکه من صاحب بهترين مقام ومنصب بودم؛ من رئيس مبلغين مسيحي در کليسا بودم، از نظر رفاه در بالاترين مقام قرار داشتم. واقعيت اين است روزي رهبران کليسا براي عمليات تبشيري ما را به مأموريت سه روزه به منطقه (دايري) واقع در چند صد کيلومتري (ميدان) واقع در شمالي ترين نقطه جزيره (سوماترا) فرستاد. وقتي کار تبشير را به پايان رساندم منتظر ماشين ايستادم تا مرا به خانه مسئول کليسا آن منطقه ببرد؛ همچنان که ايستاده بودم پيرمردي به طرفم آمد؛ او به شدت نحيف بود لباسهايش از کثرت پوشيدن رنگ باخته بود، حتي نعلينهايش نيز با چند رشته سيم به هم وصل کرده بود. او کوفيهاي سفيد بر سر داشت وآرام ولي با وقار به طرفم آمد. او معلم قرآن آن مناطق بود که در اصطلاح عاميانه به او ملاي مکتب خانه ميگويند. وقتي به من نزديک شد؛ ابتدا سلام کرد سپس سؤالي از من پرسيد که کمي برايم عجيب بود او به من گفت: تو در سخنرانيهايت گفتهاي که عيسي خداست چه دليلي بر اله بودن عيسي داري؟ من به تندي به او گفتم: چه دليل داشته باشد وچه نداشته باشد اين هيچ ربطي به تو ندارد! اگر دوست داري ايمان ميآوري واگر نه بر روي کفر باقي بماني! او پشتش را به من کرد ومنصرف شد. بعد از اينکه او رفت من به فکر فرو رفتم؛ با خود گفتم محال است او به بهشت وارد شود زيرا بهشت براي کساني است که به الوهيت عيسي ايمان بياورند.! وقتي به خانهام برگشتم وضعم از اين بدتر شد صداي او دائم در گوشم طنين انداز بود. فکرم دائم به حرفهاي او منحرف ميشد. اين باعث شد که به انجيل مراجعه کنم تا جواب سؤالش را بيابم. همانطور که ميدانيد چهار انجيل معروف وجود دارد که اسامي آنها به ترتيب عبارت است از: انجيل متي، انجيل لوقا، انجيل مارک وانجيل يوحنا که اينها اسامي افرادي است که اين انجيلهاي چهار گانه رانوشتهاند. سؤالي به ذهنم خطور کردبا خودم گفتم: آيا براي قرآن نيز نسخههاي متفاوتي وجود دارد؟ جواب برايم واضح بود: خير؛ انجيلهاي چهار گانه که نام بردم مصدر تمامي تعاليم دين مسيحيت ميباشد. به تحقيق در انجيلهاي چهار گانه پرداختم؛ ابتدا به سراغ انجيل متي رفتم تا ببينم در مورد عيسي چه ميگويد؛ در انجيل متي آمده است: (عيسي مسيح نسبش به ابراهيم وداوود ميرسد....) (1: 1) پس با اين حساب او نيز يک بشر بوده است. در انجيل لوقا ميخوانيم: (و او بر خاندان يعقوب براي هميشه حکم ميراند وهيچ نهايتي بر حکم او نيست) (1-33) درانجيل مارک ميگويد: (اين سلسلهاي از نسل عيسي مسيح پسرخداست) وبالاخره در انجيل يوحنا در مورد عيسي مسيح ميگويد: (در ابتدا او کلمهاي بود که آن کلمه نزد خدا بودسپس آن کلمه خدا شد) (1: 1) معني اين جمله اين است: ابتدا مسيح، سپس مسيح نزد خدا؛ سپس مسيح خود خدا. با خودم گفتم اين اختلاف بارز در کتب چهارگونه چگونه توجيه ميشود. در اين کتب معلوم نيست مسيح بنده خداست يا پسر خداست يا پادشاه است يا هم خود خداست! به فکر فرورفتم سعي کردم جوابي براي اين سؤال پيدا کنم اما بي فايده بود. دوست دارم يک سؤال را از مسيحيان بپرسم آيا در قرآن بين آيات تناقض وجود دارد؟ جواب خير- چرا چون قرآن از جانب خداوند نازل شده است اما انجيلهاي چهار گانه از تأليفات بشر است. همه شما ميدانيد که حضرت عيسي درطول عمرش به دعوت به سوي الله فرا ميخواند حالا سؤال اساسي اين است مبدأ اساسي که عيسي عليه السلام به آن فرا ميخواند چه بود؟ به جستجودر کتابهاي مقدس پرداختم. در انجيل يوحنا متوجه جملاتي شدم که حضرت عيسي به دعا وتضرع به درگاه خداپرداخته است. با خودم گفتم اگر عيسي همان خداي قادر وتواناست آيا احتياج به دعا وگريه وزاري دارد! در دعايي طولاني او به وحدانيت خدا اعتراف دارد وخود را فرستاده خداوند به سوي قوم بني اسرائيل ميداند. وقتي بيشتر به فکر فرورفتم مسألهاي يادم آمد که در مناجاتهايم ميگفتم: خداي پدر خداي پسر خداي روح القدس سه در يک! مسألهي عجيبي بود اگر از يک دانش آموز ابتدايي بپرسيد: 1+1+1 چند ميشود ميگويد 3 اگر به او بگوييم 3= 1 ميشود هرگز قبول نخواهد کرد. اين جا تناقض آشکاري را ملاحظه ميکنيم، زيرا عيسي به صراحت در انجيل به وحدانيت خدا اعتراف دارد.
جستجويم را در انجيل ادامه دادم در (سفراشعيا) اين جمله وجود دارد (... من معبود برحق هستم و الهي ديگر وجود ندارد و کسي مانند من نيست) تعجب من زماني بيشتر شد وقتي بود که مسلمان شدم ودرقرآن شبيه اين آيه را ديدم که در سوره اخلاص خلاصه شده بود. پس منبع کلام يکي است. نکته جوهري ديگري که دراسلام آوردن من بي تأثير نبود مسأله گناه موروثي يا اشتباه اول است که در مسيحيت ميگويند تمام بني بشر حامل خطاي آدم و حوا ميباشند حتي جنين در رحم مادر نيز از اين امر مستثني نيست! منظور از گناه اول اين است که اولين خطايي که آدم وحوا مرتکب شدند وآن اين بود که در خوردن آن درخت نافرماني خدارا کردند پس به همين دليل آدم گناهکار متولد ميشود. دوباره به جستجو پرداختم به (عهد قديم) مراجعه کردم در قسمت سفر حزقيال آمده است: (پسر حمل کنندهي گناه پدر نيست وپدر حمل کننده گناه پسر نيست نيکيهاي نيکوکار به او برمي گردد و بديهاي بدکار به او ميگردد اگر آدم بدکار از تمام گناهانش دست بکشد و تمام فرائضم را به جاي آورد و اعمالش بر عدل و حق باشد پس زندگاني روحاني خواهد يافت که زوالي نخواهد داشت وتمام گناهان گذشته او برعليه او محاسبه نخواهد شد.) (حزقيال 20: 18-21). اين درست چيزي است که در قرآن کريم آمده است: ودر حديث نبوي نيز هست که پيامبر ميفرمايد: فرزند بني آدم بر روي فطرت دنيا ميآيد اين پدر ومادرش هستند که او را يهودي يا نصراني يا مجوس ميگرداند. اين قاعدهاي است که دراسلام موجود است که در انجيل نيز اين قاعده وجود دارد. پس چطور گفته ميشود که فرزندان آدم گناهکار به دنيا ميآيند وگناهان اسلافشان را به دوش ميگيرند؟ پس اين عقيده به نص صريح کتاب موسوم به (مقدس) باطل ومتناقض است. مسأله سومي که در اسلام آوردن من بي تأثير نبود موضوع به صليب کشيدن حضرت مسيح ميباشد؛ طبق عقايد مسيحي گناهان بني بشر مورد مغفرت قرار نميگيرد جز اينکه عيسي به صليب کشيده شود. من به اين موضوع انديشيدم، آيا اين عقيده درست است؟ طبق جملهاي که از (عهد قديم) آورديم اين عقيده باطل است. طبق اين جمله خداوند گناهان انسان را بدون هيچ واسطهاي ميبخشد. من جستجوهايم در قضاياي اعتقادي ادامه دادم. در قرآن خداوند در سوره صف از قول حضرت عيسي آمدن پيامبر را بشارت داده است اما در انجيلهاي چهار گانه چينين مطلبي را نيافتم به جز در انجيلي که موسوم به انجيل (برنابا) ميباشد که آن هم توسط کشيشان از نظرها پنهان است؛ ميدانيد علتش چيست؟ زيرا اين انجيل تنها انجيلي ميباشد که به صراحت به نبوت پيامبر اسلام اشاره شده است همچنين در آن آياتي وجود دارد که مطابق با مضمون آن در قرآن نيز هست. در انجيل برنابا (اصحاح 163) آمده است: در آن موقع شاگردان مسيح خواهند پرسيد: اي معلم بعد از تو چه کسي خواهد آمد؟ مسيح با خوشحالي وسرور جواب ميدهد: محمد پيام آور خدا که بعد ازمن همانند ابر سفيد که سايهاش تمام مؤمنين را در بر ميگيرد. در آيهاي ديگر در انجيل برنابا (اصحاح 72) خواندم: در آن موقع اندرياس (شاگرد) از معلم خود مسيح ميپرسد: اي معلم وقتي محمد آمد علامتهايش چيست تا او را بشناسيم؟ مسيح ميگويد: "او درزمان شما نميآيد بلکه صدهاسال بعد از شما هنگامي که انجيل تحريف شده است وتعداد مؤمنين در آن زمان به سي نفر ميرسد آن موقع است که خداوند خاتم پيامبران را ميفرستد." آياتي که درمورد پيامبر بود را در انجيل برنابا شمردم آنها را چهل وپنج آيه يافتم که دو آيه را به عنوان مثال آوردم. از تعاليم ديگر مسيحيت اين است که اگر فردي به الوهيت عيسي ايمان داشته باشد نجات يافته است؛ يعني اينکه هر گناهي که از تو سر بزند يا هر کاري که خواستي ميتواني انجام بدهي تا ماداميکه عيسي را به عنوان نجات دهنده قبول داشته باشي! دوباره به تحقيق پرداختم؛ درتعاليم مسيحيت آمده است مسيح را دستگير کردند وبه پاي محاکمه کشاندند وسپس به صليب کشيده شد واو را دفن کردند با خودم گفتم: تا وقتي که مسيح نتوانسته خود را از اين جريان نجات دهد چگونه انتظار داريم ما را نجات دهد. آيا کسي که به زعم آنها خداست اينقدر ناتوان است؟ پس از تحقيقات فراواني که انجام دادم تصميم گرفتم از کليسا خارج شوم؛ بعد از آن بود که ديگر به کليسا نميرفتم. البته اين به معني خارج شدن از مسيحيت نبود. همانطور که ميدانيد در مسيحيت مذاهب وفرقههاي فراواني وجود دارد شايد کسي بگويد در اسلام نيز مذاهب مختلفي وجود داردبايد بگويم در اسلام مذاهب فقهي مانند (حنفي، مالکي، شافعي، حنبلي) در اصول هيچ اختلافي ندارند بلکه به توحيد خداوند، رسالت پيامبر وساير اصول دين ايمان دارنداما در مسيحيت در عقيده با هم اختلاف دارند وبه اين دليل است که هر فرقهاي از طوايف مسيحي کليساي مخصوص به خود رادارند؛ ميتوانم به جرأت بگويم فرقهها ومذاهب مسيحي به 360 فرقه ميرسد! در دين مسيحي هر قوم کليسا مخصوص به خود را دارند کاتوليکها به کليسا خود ميروند، پروتستانها کليساي مخصوص به خود را دارند، وبه همين منوال ارتودوکسها؛ ميتوديستهاو.... به ترتيب کليساي خود را دارند. روزي يکي از دوستانم را ديدم؛ او از من دعوت کرد تا کاتوليک شوم، وويژگيهاي اين مذهب را برايم بيان کرد که من سابقا ًدر مذهب خودم نداشتم. دوستم ميگفت: "در اين مذهب حجرهاي وجود دارد که به آن حجره غفران ميگويند؛ در اين حجره کشيشي با ريشهاي انبوه مينشيند که لباس سياهي برتن داردوبر روي کسي که به او مراجعه کرده است الفاظ عجيب وغريبي ميخواند سپس به او ميگويد او آمرزيده شده است ومانند کودکي است که تازه ازمادر متولد شده است؛ يعني درطول هفته هر گناهي که مرتکب شدي کافي است که روز يکشنبه به کليسا مراجعه کني تا گناهانت بخشوده شودديگر نه احتياجي به عبادت داري ونه مکلف به انجام فرائض هستي، فقط کافي است که به کشيش مراجعه کني وبه گناهانت اعتراف کني! "همه ما ميدانيم که در اسلام بنده هر قدر هم بلند مرتبه باشد نميتواند براي غفران ذنوب کس ديگري را موکل کند. کما اينکه مغفرت وبخشش گناهان فرائض يا نمازهاي پنج گانه را از انسان ساقط نميکند؛ پس بر فرد توبه کننده اين است که بايد تمام فرائض ونمازها را به جاي ميآورد وگرنه توبه او هيچ تأثيري ندارد بلکه او با ترک فرائض دچار معصيت هم شده است. من به مراجعين آن کليسا نگاه ميکردم آنها با حزن واندوه به حجره غفران وارد ميشدند وخوشحال وشنگول خارج ميشدند به خاطر اينکه فکر ميکردند مورد غفران قرار گرفته اند، اما من... اندوهگين داخل شدم ووقتي خارج شدم غمگينتر بودم. علتش چه بود؟ براي اينکه گناهان من را کشيش متحمل ميشد پس چه کسي گناهان او را به دوش ميکشيد؟ به خاطر همين اين مذهب مرا قانع نکرد واز آن خارج شدم وبه دنبال دين ديگر گشتم. بعد از آن با مذهبي آشنا شدم که به آنها (شهود يهوه) ميگفتند؛ من رئيس اين مذهب را ديدار کردم. به او گفتم: شما چه کسي را ميپرستيد او گفت: خدا به اوگفتم: پس مسيح کيست؟ گفت: عيسي رسول خداست. وقتي اين را شنيدم خيالم راحت شد چون خودم به اين نظريه متمايل بودم. به کليساي آنها وارد شدم حتي يک صليب را نيافتم. من علت را از اوجويا شدم؛ او گفت: صليب نشانه کفر است به خاطر همين آن را در کليسايمان آويزان نميکنيم. اين حرفهاي او مرا قانع کردوبه مدت سه ماه به آموزش تعليم اين دين پرداختم. روزي با کشيش بزرگ کليسا که هلندي بود گفتگوداشتم. به او گفتم: سرورم؛ اگر من بر روي اين مذهب بميرم عاقبتم به کجا ميانجامد؟ او گفت: همانند دودي که به آسمان ميرود ميشوي! متعجبانه به اوگفت: ولي من که سيگارنيستم، بلکه من انسان هستم که داراي عقل ووجدان ميباشم. سپس به اوگفتم: با اين حساب بعد از ممات به کجا خواهيم رفت؟ گفت: آنها به ميداني وسيع وارد ميشود. گفتم: آن ميدان کجاست؟ گفت: نميدانم! به او گفتم: سرورم اگر من بندهي مطيعي بودم وبه دين پايبند بودم آيا به بهشت وارد ميشوم؟ گفت: نه گفتم: پس به کجا خواهيم رفت؟ اوگفت: کساني که وارد بهشت ميشوندفقط 144 هزار نفرهستنداما تو دوباره به زمين سکونت خواهي کرد. به او گفتم: ولي سرورم در آن زمان ديگر قيامت برپاشده است وزميني وجود نخواهد داشت؟ به من گفت: تو حقيقت قيامت را درک نکرده اي! اگر تو صاحب يک صندلي باشي که در بالاي آن حشرات موذي در حال پرواز است آيا براي خلاص شدن از آن حشرات، صندلي را ميسوزاني؟ گفتم: خيرگفت: تو حشرات را از بين ميبري وصندلي سالم ميماند زمين نيز همين طور است وقتي از گناهان وخطاها تطهير شد دوباره مردم از ميدان به آنجا برخواهند گشت. پس ما چيزي به نام آتش جهنم نداريم! اينجا بود که تصميم گرفتم مسيحيت را ترک کنم وبه هيچ مذهب مسيحي ديگري نپيوندم. در يکي از روزها حيران براي يافتن حقيقت درراهي ميرفتم؛ درمسيرم معبدي را ديدم که خيلي زيبا بود. در روي سقف آن مجسمهاي از اژدها وجود داشت؛ برروي ديوارهانيز از آن تصاوير وجود داشت. روبروي دروازه آن نيز دوتمثال بزرگ از دو شير وجود داشت. وقتي ميخواستم به آنجا وارد شوم مردي جلويم را گرفت. به من گفت: کجا؟ گفتم: ميخواهم داخل شوم. گفت: قبل از ورود بايد کفشهايت را در بياوري اينجا معبد ماست وتو بايد مکان عبادتمان را احترام بگذاري. با خودم گفتم: حتي بوداييها نيز معني نظافت را ميدانند در دين سابقم هيچگاه به ياد نميآورم که موقع کليسا رفتن کفشهايم را در بياورم. مدتي بودايي شدم اما زود آن را ترک کردم چون احساس ميکردم در آنجا نيز حق را نخواهم يافت. بعد از آن تصميم گرفتم هندو شوم. در اين دين خيلي پيشرفت کردم به طوري که توانستم کارهاي خارق العاده نيز را بياموزم. ديگر عبورکردن از روي زغالهاي گداخته وراه رفتن برروي ميخهاي تيزويا وارد کردن ميخ به بدن برايم عادي شده بود. ولي بعد از مدتي احساس کردم اين دين نيز مرا قانع نميکند. روزي با کاهن معبد ديدار داشتم. به او گفتم: شما چه کسي را ميپرستيد؟ گفت: برهما، ويشنو وشيواــ (برهما) اله مردم (ويشنو) اله خيرو (شيوا) اله شر. اين سه در جسد انساني به نام کريشنا تجلي پيدا کردند واوست که در نزد هندوها منجي عالم به شمار ميرود. با خودم گفتم: پس با اين حساب تفاوتي بين دينهاي مسيحيت وهندووجود ندارد هردودين به 3 نفر فرا ميخوانند که در يک نفر متجلي شدهاند هر چند که نامها متفاوت است. به کاهن هندي گفتم: کريشنا چگونه به وجود آمده است؟ او گفت: قبل از دوهزارسال پيش در سرزمين هند پادشاهي ظالم زندگي ميکرده است که حتي به فرزندانش نيز رحم نميکرد از ترس اينکه آنها ملکش را غصب کنند او صاحب هر فرزند ذکوري ميشد آنها را ميکشت تا ملکش از دست نرود در يکي از شبها که پادشاه روبروي قصرش نشسته بود سيارهاي را بالاي سرش ديد که ظاهر شد. آن سياره با سرعت زيادي درحرکت بودتا اينکه در فضا متوقف شد ونورش را بر گلهي گاوها منعکس کرد. وقتي پادشاه علت آن را از بزرگان ودانشمندان پرسيد آنها به کتبشان مراجعه کردندوبه اين نتيجه رسيدند که اين تجلي خدايگان در جسم انساني به نام سري کريشنا ميباشد. با خودم گفتم: نظير اين قصه در ديانت مسيحيت داشتم هرچند که اسامي متفاوت بود من نيز اين داستان را وقتي کشيش بودم بارها وبارها براي مردم بازگو کرده بودم با اين تفاوت که به جاي شهر آن پادشاه (بيت لحم) وانسان مورد نظر نيز مسيح بود پس با اين حساب بين اين دوقصه هيچ تفاوتي وجودندارد. گفتگويم را با آن کاهن ادامه دادم به او گفتم: سرورمن اگر من در حالي که بردين شما هستم بميرم سرانجامم به کجا ميانجامد؟ او گفت: نميدانم فقط اين را بدان که مورچهها وپشهها وحشرات را نبايد بکشي زيرا ممکن است اين حشرات آبا واجدادت باشند! درنهايت تصميم گرفتم از تمام مذاهب خودم را خلع کنم. فقط يک راه داشتم، اسلام تنها راه موجود برايم بود که به علت تعاليمي که در کودکي آن را فرا گرفته بودم دوست نداشتم مسلمان شوم. ميخواستم حتما ً حق را بيابم. روزي به همسرم گفتم: از امشب به بعد دوست ندارم کسي مزاحمم شود، ميخواهم خالصانه نزد خداوند دعا کنم تا مرا هدايت کند، اتاقم را برروي خودم بستم ومتضرعانه به سوي او دست دراز کردم: "خداوندا اگر واقعا ً موجود هستي پس مرا به سوي ديني هدايت کن که براي بندگانت در نظر گرفتهاي." دعا به درگاه خداوند مانند هر طلب عادي نيست. دعاي من به درگاه خداوند مدت کوتاهي نبود بلکه مدتهاي مديدي طول کشيد. تقريبا ًهشت ماه به طول انجاميد، تا اينکه در شب سي ويکم از ماه اکتبر1971 برابر با دهم رمضان مانند هر شب به دعا پرداختم سپس به رختخوابم وارد شدم وبه خواب عميق فرورفتم. خواب عجيبي ديدم؛ خود را در مکاني تاريک يافتم که چشمم ياراي ديدن اشيا را نداشت، به ناگاه شخصي نوراني را در جلويم ديدم او به طرفم ميآمد او لباس سفيد بلندي وعمامهاي به سر داشت؛ سيماي او بسيار نوراني وزيبا بود که قبلا ً نظيرش را نديده بودم. ريشهاي سياه انبوهي داشت. باصداي ملايمي به من گفت: شهادتين را تکرار کن. من تا آن موقع چيزي در مورد کلمه توحيد نميدانستم گفتم: شهادتين چيست؟ سپس گفت: بگو «أشهد أن لا اله الا الله وأشهد أن محمدا رسول الله» من در عالم رؤيا سه بار شهادتين را تکرار کردم سپس آن مرد رفت. وقتي از خواب بيدارشدم خيس عرق شده بودم، به اولين مسلمان که برخوردم از او در موردشهادتين وارزش آن در اسلام پرسيدم: اوگفت: شهادتين اولين رکن اسلام است؛ فقط کافي است که کسي آن را تکرار کند تا به دين اسلام وارد شود. از او معانيش را پرسيدم او برايم توضيح داد، بعد از سخنان او بسيار انديشيدم وصف مردي که در خواب ديده بودم را گفتم وصفش دقيقا ً در ذهنم باقي مانده بود وقتي اوصاف او را برشمردم آن مرد خوشحال شد وگفت: تو پيامبراسلام حضرت محمد (صلي الله عليه و سلم) را به خواب ديده اي. درست بعد از بيست روز يعني در روز عيد فطروقتي صداي تکبير مسلمانان را ميشنيدم در پوست خود نميگنجيدم؛ اشک از چشمانم جاري شده بود اين اشک اندوه نبود بلکه اشک شادي بود که ازچشمانم جاري بود خدا را به خاطر هدايتم شکر کردم. بعد از آن همسرم را بين اسلام ومسيحيت مخير کردم که او اسلام را انتخاب کرد. لازم به ذکر است اووخانوادهاش در کودکي مسلمان بودهاند که به علت فعاليت مبشرين مسيحي شده بودندکه البته اين ازجهل آنها نسبت به دين حنيف اسلام بوده است. خوشبختانه بعد از آن تمام فرزندانم نيز به دين اسلام پيوستند.
والحمد لله رب العالمين
بر اساس سرگذشت: ربا قعوار - اردن
اشاره:
او در دانمارک بزرگ شده است. پدر او کشيش چهار کليسا ومادرش يکي ازرهبران گروههاي تبشيري در خاورميانه به شمار ميرود. خودش نيز به عنوان يک مسيحي مخلص فعاليتهاي تبشيري فراواني داشته است. اوداراي معلومات فراواني نسبت به انجيل وتورات است ودر سن دوازده سالگي غسل تعميد شده است.
"من ربا قعوارهستم که در اردن به دنيا آمدهام ودر دانمارک رشد کردهام. پدرومادرم به عنوان رهبران مسيحيت در اردن فعاليت تبشيري فرواني دارند. داستان من از کودکي شروع ميشود. من به شدت از اسلام متنفربودم. در دورهي دبيرستان دختري را در مدرسه مشغول نماز خواندن ديدم؛ از شدت غيض به طرف او آمدم وهنگامي که او در سجده بود او را لگد زدم. هنگامي که در دورهي دبيرستان در اردن تحصيل ميکردم با دختران فراواني مشاجره داشتهام، ميخواستم به آنها نشان بدهم که چقدر فرهنگي هستم به خاطرهمين هميشه انجيل را با خودم حمل ميکردم وبا صداي بلند به طوري که ديگران بشنوند قرائت ميکردم؛ مدرسه ما يک مدرسه حکومتي بود که اکثريت دانش آموزان آنجا مسلمان بودندومن به عنوان اقليت به شمار ميرفتم. هميشه جملهاي از انجيل به عنوان حکمت روز برروي تخته سياه مينوشتم. يادم ميآيد در ماه رمضان براي اينکه لجاجت خودرا به اين دين نشان بدهم روبروي دانش آموزان ديگر که روزه بودند غذايم را ميخوردم. در کلاس يازدهم قبل از فارغ التحصيل شدن روزي تصميم گرفتم در ترم فرهنگ اسلامي شرکت کنم تا از اظهار نظر ساير دانش آموزان در مورد مسيحيت معلومات کسب کنم؛ وقتي شنيدم آنها در مورد انجيل صحبت ميکنند وآن را تحريف شده مينامند بسيار عصباني شدم با آنها به جروبحث پرداختم وازعقيده خود دفاع کردم به آنها گفتم: انجيل معجزهاي است که از طرف خدا نازل شده است که همزمان در چهار کتاب وتوسط چهارنفر در چهار جاي مختلف نوشته شده است. اسامي آنها نيز به ترتيب (متي، مرقس، يوحناولوقا) ميباشد. در اين هنگام يکي از دختران با تمسخر به من جواب داد پس با اين حساب جنها در نگارش انجيل با آنها همکاري داشتهاند! خيلي از حرف او عصباني شدم به خاطر همين از کلاس خارج شدم. هرروز با دانش آموزان بحث ومناظره داشتم آنها از من در مورد دينم سؤال ميکردند من هم سعي ميکردم آنها را به دين مسيحيت بکشانم کتاب مقدس را به آنها نشان ميدادم واز آن کتاب جملاتي را برايشان ميخواندم. روزي معلم زبان عربي مرا به کناري کشاند واز من خواست فعاليتهايم را در مدرسه متوقف کنم چون اين کار مخالف قانون است. من ابتدا منکر همه چيز شدم واظهار بي اطلاعي کردم؛ اما وقتي او گفت: نوار بحث هايت موجود است. کوتاه آمدم. ولي خيلي عصباني شدم به طوري که فعاليتهايم را بيشتر کردم حتي علنا ًاز بعضي از دوستان مسلمانم ميخواستم روز يک شنبه به کليسا بيايند تا بيشتر با دين حق آشنا شوند! در سال 1999 به دانشگاه (مؤته) پيوستم ولي يک سال بيشتر ادامه ندادم زيرا مدارک مهاجرتم به آمريکا تقريبا ً آماده بود وتوانستم بعدها به تکزاس سفر کنم. تصميم داشتم زندگيام را از صفر شروع کنم؛ آنجا به کليساي دالاس که مخصوص معمدانيهاي عرب بودمي رفتم. عموي من کشيش آن کليسا بود. از زندگي در آنجا خوشم نيامد به خاطر همين با درخواست من خانوادهام به خانوادهاي در ايالت آريزونا تماس گرفتند واز من خواستند تا بروم با آنها زندگي کنم ولي آنجا نيز نتوانستم دوام بياورم به خاطر همين تصميم گرفتم به تگزاس برگردم وبا خواهر وبرادرم زندگي کنم. آنجا من بزرگترينشان بودم؛ خانوادهام نيز به اردن برگشتند تا فعاليتهاي تبشيري خود را از سر بگيرند. در آنجا به دانشکده رفتم وبه ادامه تحصيل پرداختم هرچند که از فعاليتهاي تبشيري غافل نبودم. به بچهها انجيل ميآموختم وگهگاهي برنامههاي جديد کليسا را براي والدينم در اردن ارسال ميکردم. در سال 2003 پدرم به سبب مرض سرطان درگذشت. البته اين باعث نشد من فعاليتم را متوقف کنم بلکه آن را بيشتر کردم البته بيشتر هدف من اعراب مسلمان بود ومي خواستم آنها را به مسيحيت بکشانم زيرا عقيده داشتم در آمريکا به علت آزادي که وجود داشت بهتر ميتوانستم فعاليت کنم. به خاطر همين هميشه با دوستان مسلمانم بحث ومناظره داشتم وچون در اين راه بي نهايت تلاش به خرج دادم آنها جواني به من معرفي کردند که از نظر فهم قرآن وسنت در مقام بالاتري نسبت به خودشان قرار داشت. اسم آن شخص مصطفي بالحور بود (او اکنون شوهرم است) او خيلي سمجتر از من در مناظره بود به طوري که بيشتر مواقع کم ميآوردم، در بن بست عجيبي گير ميکردم؛ احساس تنگي نفس عجيبي ميکردم؛ هميشه دنبال بهانهاي بودم تا عرصه را خالي کنم زيرا نميخواستم اعتراف به شکست کنم، در يکي از جلسات مناظره مادرم داشت از سفر ميآمد به خاطر همين فرصت را مغتنم شمردم وبه دوستانم گفتم من بايد به پيشواز مادرم بروم ولي در آخرين لحظه مصطفي اسمم را صدا کردوگفت: من دليل ميخواهم از او پرسيدم در مورد چه چيزي صحبت ميکند؟ او به من گفت: برودر انجيل جستجو کن وبرايم دليل بياور که حضرت عيسي خودرا خدا ناميده است. اصلا ًچنين چيزي در انجيل موجود نيست [من اين فرصت را مغتنم شمردم وتمام سعي خود را به کار گرفتم تا او را به مسيحت دعوت کنم زيرا معتقد بودم شفاعت کننده ونجات دهنده بشراوست که پسر خداست. ] به خاطر همين با تمسخر به او گفتم: چه ميگويي حتما ً آيات فراواني مبني بر خدا بودن حضرت عيسي وجود دارد. مصطفي به من گفت: برايم دليل بياور. به خانه رفتم حرفهاي او در ذهنم معلق بود، به انجيل مراجعه کردم سعي کردم در اين موضوع آيهاي را پيدا کنم موفق نشدم، به اينترنت مراجعه کردم سپس به کتب ديگر اما ناکام بودم. اين موضوع را با مادرم در ميان گذاشتم مادرم به من گفتم: در واقع آيهاي به صراحت وجود ندارد که حضرت عيسي خود را خدا معرفي کند اما گفته است هرکس مرا ببيند مانند اين است که پدر را ديده است. گفتم: ولي پسر وپدر با هم شبيه نيستند. گفت: ولي ميداني که آنها از نظر قدرت دريک رده هستند آنها يک در سه مبدأ مقدس هستند (پدروپسر وروح القدس). با اين حساب من در قضيه اول با شکست مواجه شدم؛ دنبال قضيهي ديگري رفتم، در تعاليم مسيح آمده است مسيح پسر خداست در انجيل به جستجو پرداختم در انجيل يوحنا معادلهاي مکتوب بود در آنجا آمده بود (درابتدا کلمه بود وآن کلمه نزد خدا بود وآن کلمه خدا بود) 1: 1 من تعجب کردم چگونه چنين چيزي ممکن بود! چگونه خداوند مسيح بود ودر همان هنگام مسيح نزد خدا بود! اين معادلهي رياضي اشتباهي بود. اين آيه را ترک کردم وبرروي آيهاي ديگر در رساله يوحنا اول اصحاح پنجم آيه هفت به تحقيق پرداختم. در اين آيه ميگويد: "پس آنهايي که در آسمان شهادت ميدهند همانا سه نفر ميباشند که پدروپسر وروح القدس ميباشند که اين سه نفر در يک ميباشند. "من خوشحال شدم چون به خيال خود جواب معادله را پيدا کرده بودم. پدر =پسر= روح القدس پس در واقع آنها يک نفرمي باشند. ولي بلافاصله آيه بعدي تمام تفکرات مرا نقش بر آب کرد. در آيه شماره هشت ميگويد: "وآنهايي که در زمين شهادت ميدهند سه نفر هستندروح وآب وخون وآن سه دريک متجلي است. "در اين جا روح به معني روح القدس وآب به معني پدروخون به معني پسر ميباشد. اينجا اين معادله به هم خورده است؛ سه در يک يعني اين که اين سه در همه چيز با هم برابر باشند حتي در ماده تشکيل دهنده نيز بايد برابر باشندمثلا ً آب درطبيعت به سه صورت مايع، جامد وگاز موجود است. اين سه ماده از نظر شکل متفاوتند اما از نظر ترکيب مولکولي هيچ تفاوتي با هم ندارند يعني آب از دوواحد هيدروژن ويک واحد اکسيژن تشکيل شده است. اگر واقعا ًخدا در سه متجلي شده است پس چرا مخلوقات او به يک سليقه خلق شدهاند. مثلا ًاگر ما سه نقاش را بياوريم واز آنها بخواهيم طرح درخت را برايمان بکشند هر کدام به سليقه خود درخت را نقاشي ميکند حتي اگر هدف يک باشد. هرلحظه که کتاب را مطالعه ميکردم متوجه تناقضات بيشتري در اين کتاب ميشدم. مسيح خود را پسر خدا خوانده است يهود نيز خود را فرزندان خدا خواندهاند درحاليکه آنها بشري همانند ما هستند. در جايي ميخوانيم: "مسيح به تنهايي نشسته است ونماز ميخواند"راستي او براي که نماز ميخوانده است؟ براي خودش؟ اوخدا را عبادت ميکرده حتي در کتاب مقدس نيز اين حقيقت اثبات شده است: "در آن هنگام يسوع پاسخ دادتو را سپاس ميگويماي پدر، خداي آسمانها وزمين زيرا اين چيزي است که تو ازحکما پنهان کرده اي" (متي 11: 25) "هنگامي که جمعيت منصرف شدند او به کوه صعود کرد تا آنجا نماز بگذارد ووقتي شب فرا رسيد اوتنها آنجا بود" (متي 14: 26) " وصبح زود او به پا خواست وبه مکان خلوتي وارد شد وآنجا نماز گذارد" (لوقا1: 35) "ووقتي از آنها خداحافظي کرد به کوه رفت تا نماز را به پا دارد" (لوقا6: 46) "اما او در صحراها کنج عزلت را بر ميگزيد تا نماز را به پا دارد" (لوقا 5: 16) "ودر آن روزها به کوه رفت تا نماز را به پا دارد وهمه شب در عبادت خداوند گذراند" (لوقا6: 12). اين مثالهايي است که در کتاب مقدس درمورد عبادت حضرت عيسي آمده است. يادم ميآيد هنگامي که در دانشگاه واحد لاهوت دين نصراني را ميگذراندم يکي از از اساتيد بزرگ که بريتانيايي بود ميگفت: " نمايشگاهي در انگلستان تشکيل شده بود که در آن متن اصلي انجيل به معرض نمايش گذاشته بود. وقتي به آنجا رفتم چيزي جز کاغذهاي سوخته وپاره ومندرس چيزي نيافتم." در آن هنگام من به کتابي که در دستم بود نگاه کردم؛ پس اين کلمات از چه کسي به مارسيده است؟ اگر من خدايي بي عيب ونقص ميپرستم پس چگونه به کتابي ايمان بياورم که کامل نيست ودچار تغيير شده است. سؤالي در ذهنم شکل گرفت، اگر تمام کتب آسماني را در زمين مدفون کنيم وآثارش را از بين ببريم آيا مسيحيان ميتوانند انجيل را جمع آوري کنند؟ جوابش مشخص است؛ اين مسأله براي قرآن متفاوت است زيرا حداقل يک مليون مسلمان پيدا ميشود که قرآن را درسينه دارند ومي توانند دوباره جمع آوري کننداما مسيحيان نميتوانند انجيل را جمع آوري کنند چون هنوز که هنوز است متنهاي جديدي از انجيل کشف ميشود زيرا نسخههاي متفاوتي از انجيل وجود دارد. سؤال ديگري در ذهنم شکل گرفت آيا مسيح واقعا ً به صليب کشيده شده است؟ اشخاصي که انجيلهاي اربعه را نوشتهاند يهوديهايي بودند که پيرواو بودند وسيرت او را نوشتهاند؛ آنها او را درهنگام به صليب کشيده شدهاند ديدهاند؛ ولي آيا حتما ً شخصي که به صليب کشيده شده است خود مسيح بوده است؟ خداوند در قرآن کريم ميفرمايد: «وگفتار آنها که ميگفتند ما عيسي پسر مريم پيغمبر خدا را کشتيم در حالي که نه او را کشتند ونه بدار آويختند وليکن برآنان مشتبه شد وکساني که دربارهي او اختلاف پيدا کردند راجع به اودر شک وگمانند وآگاهي بدان ندارند وتنها به گمان سخن ميگويند ويقينا ً او را نکشتهاند» [النساء: 157] . پس با اين حساب کساني که شاهد قتل عيسي بودهاند کسي شبيه او را ديدهاند پس اين کتاب چيست که در بين ماست؟ من به اين نتيجه رسيدم که بعد از اين همه سال خدايي ميپرستيدم که خداي واقعي نبود. بعد ازگذشت بيست وچهار سال از زندگيم وتحقيق در انجيل وتورات احساس پوچي ميکردم؛ دوست داشتم خودکشي کنم، احساس ميکردم زمين زير پايم شکافته است ومي خواهد مرا ببلعد، تصميم گرفتم دوباره تحقيقاتم را از اول شروع کنم شايد نتيجه عکس باشد؛ اما کمي مکث کردم، به فکر فرورفتم من به عيسي وتمام انبياءقبل از او ايمان داشتم فقط من با پيامبر اسلام مشکل داشتم؛ درواقع من هرگز چيزي از زندگاني پيامبر اسلام نميدانستم، معلوماتي که داشتم افکار مسمومي بود که از طريق کشيشهاي مسيحي در ذهنم گنجانده شده بود. با خودم انديشدم؛ گفتم چگونه ممکن است او آدم بدي بوده باشد درحاليکه خداوند قرآن کريم را توسط او نازل کرده است. تمام مسلمانان جهان بلااستثنا او را ستايش ميکنند، پس اگر به نبوت او ايمان ميآوردم مشکلي پيش نميآمد؛ زيرا انجيلي وجود دارد که از نظر کليسا زياد رسميت ندارد واز دسترس مردم به دور است؛ در اين انجيل که (برنابا) نام دارد به صراحت حضرت مسيح به قدوم پيامبر بعد از خودش بشارت داده است همچنين در اين انجيل آمده است که مسيح کشته نشده است بلکه کسي شبيه او را کشته اندوخداوند او را قبل از کشته شدن به آسمان برده است. بعد از مدتها که در اين قضايا به تحقيق پرداختم بالاخره تصميم خودم را گرفتم ودر اولين اقدام با دوستان مسلمانم تماس گرفتم. حدود دوماهي ميشد که آنها رانديده بودم؛ ميخواستم آنهارا ببينم. در مسيري که ميرفتم به درگاه خداوند دعا کردم، گفتم: خدايا اگر راهي که انتخاب کردهام صحيح است پس زندگيم را دگرگون کن اما اگر مسيرم اشتباه است پس قبل از اينکه به دوستانم برسم مرابميران، خدايا من خواستار رضايت تويم وهدف من رسيدن به بهشت برين توست. در اين افکار بودم وهمچنان که در مسير ميرفتم اشکهايم نيز از چشمانم جاري بود تا اينکه به دوستانم رسيدم. آنها در ابتدا جاخوردند فکر کردند حادثهاي برايم رخ داده است. مصطفي هم نشسته بود؛ همه چشم به دهان من دوخته بودند تا جريان را بفهمند، من بدون اينکه کلمهاي برزبان بياورم شهادتين را تکرار کردم. سکوت همه جا را فرا گرفت، بعد از مدتي مصطفي به حرف در آمد وبا تمسخر به من گفت: "ساکت باش! دروغگو" بغضم شکست گفتم: من دروغ نميگويم. مصطفي گفت: خودت آخرين باربه ما گفتي اگر حتي شهادتين هم برزبان بياوري اما به آن ايمان نداشته باشي دليل ندارد که مسلمان شده باشي؛ مگر اين طور نيست؟ گفتم: فردا اولين روزماه مبارک رمضان است ومن از امروزمي خواهم تمام احکام دين را به فرابگيرم. مصطفي که جديت مرا مشاهده کرد خيلي خوشحال شد وفهميد که من راست ميگويم وبه من خوشامد گفت واز همان لحظه تمام فرائض دين را به من آموخت. من يک روسري خريدم وعبادتهايم را دور از چشم والدين وخانوادهام انجام ميدادم؛ اين وضع تا دوهفته ادامه داشت. در آن هنگام من به دفتر دعوت وارشاد اسلامي رفتم واسلام خودم را اعلان کردم. از همان ابتدا تعليم قرآن را سرلوحه کارهايم قرار دادم. اوائل هر موضوع يا مطلبي را در قرآن با انجيل مقايسه ميکردم اما بعدها توانستم براين مشکل فائق شوم وفقط به قرآن مراجعه ميکردم وبه طوررسمي به تعليم سيره پيامبر پرداختم؛ من دينم را ازخانوادهام پنهان کرده بودم واوائل نيمههاي شب در ساعتهاي دووسه به عبادت ونماز خواندن ميپرداختم تا اينکه روزي وقتي داشتم به دانشکده ميرفتم کيف دستيام از دستم افتاد وروسري وقرآني که در کيفم داشتم نمايان شد واين باعث شد خواهرم متوجه موضوع شود، البته او ابتدا به روي خود نياورد اما وقتي نصف شب بيدار شد ومرادرحال نمازديد متوجه جريان شد واز آن هنگام خانوادهام متوجه موضوع شد ومشکلات من نيز از آن موقع شروع شد. آنها با من دعوا کردند؛ با شديدترين کلمات مرا سرزنش کردند حتي تا دم مرگ کتکم زدند، به شدت مرا تحت فشار قرار دادند حتي به مرگ تهديدم کردند اما من هرگز با آنها درگير نشدم بلکه به آرامي با آنها رفتار کردم ودر آخر نيز آن خانه را ترک کردم اما به درگاه خداوند دعا کردم تا آنها را هدايت کند، من براي سکونت به پيش يکي از دوستان مسلمانم رفتم وبه مدت دوماه آنجا زندگي کردم تا اينکه مصطفي از من خواستگاري کرد ومن با اوازدواج کردم. با اينکه من کانون گرم خانوادهام را از دست داده بودم اما عضو خانوادهاي به مراتب بزرگتر شده بودم. در اين مدت فشار زيادي را متحمل شدم به طوري که در اين اواخرروزانه حداقل بيست وپنج تماس تلفني ومقدار بيشماري پيامهاي الکترونيکي از نقاط مختلف جهان به دستم ميرسيد که در آن به بدترين نحو ممکن سب وتوهين وتهديد ميکردند. تا حالا افراد وشخصيتهاي ديني وفرهنگي مختلفي از اردن وآمريکا با من تماس گرفتهاند وسعي داشتهاند مرا به دين سابقم برگردانند. اين بار در مناظره هايم برعکس گذشته که با خود انجيل حمل ميکردم با خود قرآن به همراه ميبرم وبحمدالله در اين مدت کوتاه معلومات فراواني را از دينم کسب کردهام. من ياد گرفتهام چگونه در مشکلات صبور باشم واين دردها ورنجها که ديدهام در برابر شکنجهها ودردهاي پيامبرواصحابش که از افراد قبيلهاش ديده است هيچ به حساب ميآيد. من حتي شغلم را از به خاطر حجابم از دست دادم اما در عوض ياد گرفتهام بامردم چگونه با حکمت رفتار کنم دربرابر آزار واذيت اطرافيان هميشه لبخند ميزنم زيرا اسلام باعث يک آرامش دروني خالص ميشود اگر عبادت انسان خالص وبراي خدا باشد انسان احساس خوشبختي ميکند اما اگر انسان دچار گناه شود باعث ميشود انسان از اين خوشبختي محروم شود واحساس ناخوشايندي به انسان دست ميدهد؛ اين حقيقتي است که در چهره تک تک افراد مشاهده ميکنم آنهايي که نميخواهند نور ايمان را در دلهايشان روشن کنندوبه جاي آخرت به دنيا چسپيدهاند؛ قلبهاي آنها در ظلمت ميباشد زيرا از نور الهي به دور ميباشند. الآن من زندگيم هدفمند شده است وتمام سعي خود را ميکنم تا طبق رضاي خدا وسنت مطهر نبي اکرم عمل کنم تا به آن هدف اساسي که همانا رسيدن به بهشت برين ميباشد برسم.
بر اساس سرگذشت: ديمتري بولياکوف - اوکراين
در مسجد مرکز اسلامي "کييف" بعد از اينکه نماز به پايان رسيدجواني اوکرايني به نزد امام آمد ودرکنار او نشست. ابتدا امام مسجد به ايراد سخن پرداخت تا نظرنمازگذاران را به سوي خود جلب کندوزمينه را براي اسلام آوردن اين جوان فراهم آورد. بعد از چند لحظه ديمتري شهادتين را پشت سر امام تکرار ميکرد....
ديمتري بولياکوف که بود؟
وقتي ديمتري جريان اسلام آوردنش را براي حاضرين توضيح ميداد گفت که اسلام آوردن او ناشي از يک نظريه علمي فيزيکي بود که او را به اين راه رهنمون ساخته است. نماز گذاران همگي کنجکاو شدند تا بدانند چه عاملي باعث شده است تااين جوان فيزيکدان مسلمان شود ديمتري ادامه داد: من عضوتيم پژوهش در زمينه فيزيک خلأ به رهبري پروفسور (نيکولاي کوسينکوف) يکي از نابغههاي اين رشته بودهام که براي اثبات گردش زمين به دور محور خود آزمايشاتي راانجام داده ايم تا بتوانيم اين نظريه را به اثبات برسانيم. ما با توجه به آزمايشات انجام شده توانستيم اين فرضيه را به اثبات برسانيم؛ اما اين چه ربطي به اسلام من داشته است؟ بايد بگويم بعدها متوجه شدم که مسلمانان در اين مورد عقيدهاي دارند که آن را از پيامبرشان گرفتهاند وبه آن ايمان جازم دارند. من پي بردم که اين عقيده نزد مسلمانان عمرش به 1400 سال ميرسد پس يک فرضيه جديد نيست که تازه اثبات شده باشد بلکه ميتوان پي برد که اين نظريه از يک منبع که همانا منبع وحي ميباشد نشأت گرفته است.
نظريهاي که پروفسور کوسينکوف ارائه داده بود جديدترين نظريهاي است که در مورد گردش زمين به دور محور خودمي باشد. ما در قالب يک گروه تحقيقاتي سعي کرديم اين فرضيه را طي آزمايشاتي بازسازي کنيم، سپس به طراحي نمونه هايي براي انجام اين آزمايش پرداختيم. به همين منظوريک جسم کروي شکل را مملواز قلع مذاب کرديم و اين کره را درجريان پرتوهاي مغناطيسي که به وسيله دو الکترود داراي دو بار ناهمسان بود قرار داديم، به خاطر نيرويي که براثر جريان ناهمگون مغناطيسي بر اين شي کروي شکل که محتوي قلع مذاب بود وارد ميآمد کره شروع به دوران حول محور خودش کردما اين جريان را "گردش الکتروماگنوديناميکي" نام نهاديم. اين آزمايش کوچک نشان دهنده چگونگي حرکت کره زمين به دور محور خودش ميباشد. در منظومه شمسي اين انرژي خورشيد است که باعث ايجاد يک جريان مغناطيسي قوي در زمين ميشود وزمين را حول محور خودش به حرکت در ميآورد؛ اين حرکت کره زمين با قدرت ونيروي انرژي خورشيدي همچنين وضع واتجاه قطب شمال متناسب است؛ جالب اين جاست که حرکت قطب مغناطيسي کره زمين تا سال 1970 حداکثر10کيلومتر گزارش شده است ولي در سنوات بعدي اين سرعت به 40 کيلومتر افزايش پيدا کرده است؛ درسال 2001 سرعت مغناطيسي کره زمين به 200 کيلومتر نيز رسيده است.
اين يعني اينکه اين سرعت باعث ميشود که قطبين زمين تحت تأثير اين نيروي مغناطيسي تغيير جا ميدهد؛ به عبارت سادهتر اينکه روزي فرامي رسد که زمين حول محور خودش در اتجاه معاکس حرکت خواهد کرد، وآن موقع است که به اصطلاح خواهيم گفت که خورشيد از جانب غرب طلوع کرده است. اين نظريه را ما نه در جايي خوانديم ونه آن را مشاهده کرده ايم بلکه ازروي تجربه وتحقيق وآزمايش به آن دست يافتهايم. درزماني که به اين نتايج دست يافتيم کنجکاوي من باعث شد که به مطالعه کتب اديان بپردازم تا ببينم آيا اين مسأله در آن کتب اشاره شده است اما در هيچ يک از کتب آثاري را نيافتم جز در دين اسلام که آن هم حديثي است که امام مسلم ازابوهريره واو نيز از پيامبر اسلام روايت کرده است که ميگويد: هرکس قبل از اينکه خورشيد از مغرب طلوع کند توبه کند خداوند توبه او را ميپذيرد. در آن هنگام بود که درمسلمان شدن درنگ نکردم وبه مرکز اسلامي کييف آمدم تا مسلمان شوم وهم اکنون بعد از مسلمان شدن نيز از تحقيق دست برنداشتهام بلکه خود را آماده ميکنم تا به تکميل رساله دکتراي خود دراين رشته همچنين مشاهده عظمت خالق از ديدگاه يک دانشمند فيزيک مسلمان بپردازم.
بر اساس سرگذشت: ساره پوکر - آمريکا
اشاره:
امام ابن القيم (رحمه الله) ميفرمايد: توحيد باعث گشوده شدن دروازه خيروسرور ولذت وشادي براي بنده ميشود. هنگامي که چشم بصيرت به يقين ميرسد وعقلها تسليم اين امر ميشوند که هيچ معبودبرحقي جز الله وجود ندارد واوست که يکتا وبي نياز است ومالک همه چيز است وتمام امور به او برمي گردد در اين هنگام است که شقاوت از جانها کنده ميشود وافسردگي از خرد فرو ميريزد وپريشاني از دل زائل ميگردد. اين همان چيزي است که (سارا پوکر) آمريکايي بعد از اسلام آوردنش آن را تجربه کرده است. او بازيگر ومانکن ومربي زيبايي اندام بوده است که بعد از اسلام به يک فعال حقوق بشر بدل شده است. او مدير بخش روابط عمومي جنبش عدالت ويکي از مؤسسين شبکه جهاني خواهران ميباشد....
"مانند هر دختري رؤياهايي در زندگي داشتم که هميشه در پي برآورده شدن آن بودم. آرزوهايم را تا سن نوزده سالگي با خود داشتم تا اينکه در اين سال توانستم آنها را برآورده کنم؛ وچقدر از اين بابت خوشحال بودم هنگامي که توانستم به ايالت فلوريدا نقل مکان کنم. در شهر (ميامي) در منطقه (south beach) که محل سکونت ثروتمندان وهنرمندان بود ساکن شدم. مانند هر دختري به شدت براي حفظ اندامم براي اينکه خوش قد وقامت بمانم ميکوشيدم. تمام فکر وذکرمن اين بود که ارزش من به عنوان يک دختر در زيباييام تعيين ميشود. همواره در تمرينات آمادگي جسماني وزيبايي اندام شرکت ميکردم تا اينکه بر اثر تمرينات مداومي که داشتم توانستم در اين زمينه مدرک بگيرم وبه عنوان مربي دختران فعاليت کنم. آپارتمان من با ديد اقيانوس وبسيار شيک وبا شکوه بود. رفتن به ساحل وشنيدن تحسين ديگران که با ولع تمام به اندامم نگاه ميکردند جزئي از زندگيم شده بود. من توانسته بودم به آرزويم برسم اما.... سالها در حالتي شبيه به خود فريبي زندگي کردم غافل از اينکه هرچه بيشتر اسير مد وزيبايي ميشدم نمودار خوشبختي وسعادت من سير نزولي را ميپيمود. بعد از سالها فهميدم که من اسير دست وپا بسته مد واهتمام به تيپ خود شدهام.
به سوي ناکجا آباد
وقتي بين خوشبختي وزرق وبرق زندگيام فاصله افتاد براي فرار از واقعيت به مشروبات الکلي وپارتيهاي شبانه پناه بردم گاهي نيز به عنوان کسي که مدافع حقوق مستضعفين ميباشد در نقش فعال حقوق بشر فعاليت ميکردم، هر چند که در مورد ديانات وعقايد ديگران نيز تأملاتي داشتم. اما فاصله اين شکاف آن چنان بيشترشدبه طوريکه همانند درهاي عميق برايم جلوه ميکرد بعد از تفکر بسيار به اين نتيجه رسيدم که آنچه خود را به آن پناه ميدادم در واقع پناهگاههايي بود که به جاي علاج، سوهان روحم شده بود. در هنگام يازده سپتامبر آن چه فکر مرا بيشتر به خود مشغول کرد حملات گستردهاي بود که مطبوعات وتلويزيون بر سر مسلمانان سرازير کردند به طوري که با اعلان جنگهاي صليبي به اوج خود رسيد. براي اولين بار در زندگيم کلمهاي به نام اسلام ذهن مرا به خود مشغول ميکرد. تا آن لحظه تنها چيزي که در مورد اسلام ميدانستم قيافه زنان محجبه وظلم مردان به زنان، تعدد زوجات ودر يک کلام جهاني که از آن بوي خلاف وترور ميآيد. من که در دفاع از حقوق زنان گوي سبقت را از بقيه ربوده بودم ويکي از فعالان در زمينه عدالت اجتماعي بودم به طور تصادفي با يک فعال حقوق بشر آمريکايي که در زمينه دفاع از حقوق مسلمانان در مقابل حملاتي که به آنها ميشد سابقه خوبي داشت آشنا شدم. او براي تحقق عدالت اجتماعي واصلاح مجتمع فعاليت ميکرد. از مهمترين برنامه هايش در آن سالها اصلاح قانون انتخابات، حقوق شهروندي وقضايايي متعلق به عدالت اجتماعي بود. من که در اين سالها به آنها پيوسته بودم تازه فهميده بودم که عدالت وآزادي واحترام مختص گروهي خاص از مردم نميباشد؛ بلکه فهميدم مصلحت يک فرد مکمل مصالح اجتماع ميباشد، واين برخلاف عقايد سابقم که از گروه يا عدهاي براي اعاده حقوق از دست رفته شان حمايت ميکردم. براي اولين بار فهميدم که بشر به طور مساوي خلق شدهاند. روزي به کتابي دست يافتم که اکثر آمريکاييها به آن با ديد منفي مينگرند.
قرآن کريم کتابي کامل
از ابتدا که شروع به خواندن قرآن کريم کردم متوجه روش بسيارساده وفهم سريع آن شدم. تعجب من زماني بيشتر شد که قرآن با بلاغت کامل حقيقت خالق هستي وجهان آفرينش را بيان ميکرد. درمورد رابطه بين خالق ومخلوق به طور مفصل موشکافي شده است. در قرآن بدون اينکه احتياج به واسطه يا کاهن يا کشيش داشته باشي به طور مستقيم قلب وروح را مخاطب قرار ميدهد. من هنوز مسلمان نبودم اما کار کردن مستقيم با اين فعال حقوق بشر باعث سعادت ورضاي عميق من نسبت به کارهايي بود که انجام ميداديم. کارهايي که در واقع پياده کردن پيام راستين اسلام به طور عملي در زمينه حقوق انسان وعدالتهاي اجتماعي بود. من عملا ً در اين زمينه مسلمان بودم اما مسلمان نشده بودم! يک بار واز روي کنجکاوي تصميم گرفتم با لباس محتشم وحجاب وارد محله مان شوم؛ گرچه مسلمان نبودم همانند يکي از عکسهايي که بر روي يکي از مجلات ديده بودم روسري تهيه کردم وپوشيدم. با اين لباس درست در جايي که تا ديروز اکثر مردان بيشتر مرا در حالت نيمه برهنه يا لباسهاي تنگ ديده بودند راه رفتم. عابرين پياده ومغازه داران خيره به من نگاه ميکردند آنها احساس ميکردند چيزي در حال تغيير است. ديگر از آن نگاههاي آتشين هرروز که همچون گرک گرسنه که به شکارش مينگرد خبري نبود. ناگهان احساس کردم کوهي از روي دوشم برداشته شد؛ ديگر مجبور نبودم ساعتهاي متوالي روبروي آينه به آرايش بپردازم ويا با تمرينهاي طاقت فرساي زيبايي اندام خود را متوازن نگاه دارم بالاخره احساس کردم که آزادي خود را به دست آوردم. من ازبين تمام مناطق؛ اسلامم را در منطقهاي يافتم که سمبل لختي وبرهنگي در بين شهرهاي جهان به حساب ميآيد علي رغم اينکه با پوشيدن حجاب خوشحال بودم اما دوباره حس کنجکاويم تحريک شد وچون عدهاي از زنان را ديده بودم که نقاب ميپوشند من هم تصميم گرفتم صورتم را با نقاب بپوشانم. يادم ميآيد روزي از شوهر مسلمانم (که بعد از چند ماه از اسلام آوردنم) با او ازدواج کرده بودم پرسيدم: آيا لازم است نقاب بزنم يا فقط بر حجاب اکتفا کنم؟ شوهرم گفت: تا آنجا که من ميدانم علماي اسلام برفرضيت حجاب اتفاق نظر دارند اما در مورد نقاب اجماع ندارند بلکه اختلاف نظر وجود دارد. در آن هنگام حجاب من شامل عبايي بود که از گردن تا پاهايم را ميپوشاند ويک روسري که سر را به جز صورتم ميپوشاند. يک سال ونيم از اين جريان گذشت، ديگر بيشتر از اين طاقت نياوردم، شوهرم را از تصميم آگاه کردم. من ميخواستم نقاب بپوشم تا به اين طريق بيشتر به خدا نزديک شوم. زيرا عقيده داشتم هرچه حشمتم افزايش يابد اطمينان قلبيام بيشتر ميشود. شوهرم به طور کامل از تصميم من حمايت کرد به طوريکه همان روز مرا براي خريد نقاب همراهي کرد. من هنگامي نقاب پوشيدم که هرروزاخبار جديدي از هجوم سياست مداران، ليبراليسمها وافراد واتيکان برحجاب به گوش ميرسيد فقط به خاطر اينکه به قول خودشان از حقوق زن دفاع کنند. تبليغات مسموم آنها تا جايي پيش رفته که اخيرا ً يکي از مسئولين مصري حجاب را ارتجاع ناميده است. من براي اين هجوم همه جانبه که به يکي از شکلهاي عفاف زنان مسلمان روا داشته اند، هيچ تعبيري نمييابم جز اين که بگويم اين نشانه آشکار نفاق است. متأسفانه حکومتهاي غربي وهمان سازمانهاي به اصطلاح حقوق بشر زنان را از تعليم وکار منع ميکنند فقط به خاطر اينکه محجبه هستند. محروميت زنان محجبه نه فقط در نظامهاي ديکتاتوري تونس، مغرب، مصر که در بسياري از کشورهاي غربي همانند فرانسه، هلند، وبريتانيا که خود را مهد دموکراسي مينامند رو به تزايد است. من هنوز به عنوان يک فعال حقوق زنان به فعاليت ميپردازم ولي با اين تفاوت که من اکنون مسلمان هستم که سائر زنان را به مبارزه براي اعاده حق وحقوق خود همچنين پشتيباني از شوهرانشان وحفظ دينشان فرا ميخوانم. از آنها ميخواهم که فرزندانشان را طوري تربيت کنند تا شعلههاي هدايت در فراه راه تاريک جهل وظلم قرار بگيرند تا بتوانند همواره حامي مظلومان باشند وسد راه لغزشهايي که در غرب موجود است باشند. از خواهران مسلمانم ميخواهم از پوشيدن نقاب وحجاب هيچ ترديدي از خود نشان ندهند بلکه در اين راه ثابت قدم باشند واز هيچ راهي که باعث نزديکي به خداوند ميشود فروگذار نکنند. در جامعهاي که من در آن زندگي ميکنم اغلب زنان غربي وتازه مسلمان به پوشيدن نقاب روي آوردهاند. بعضي از آنها مجرد هستند وبعضي نيز متأهل ميباشند که از جانب خانواده اشان هيچگونه حمايتي نميشوند. نقطهي اشتراکي که ما با هم داريم اين است که ما با اراده خودمان به نقاب روي آوردهايم. وهيچ فرد يا احدي نميتواند ما را از اين تصميم محروم کند. متأسفانه در اين زمان در محاصره انواع واقسام وسايل ارتباط جمعي مختلف قرار گرفته ايم که برهنگي را به هر طريق تبليغ ميکنند. نصيحت من به ساير زنان عالم اين است که فضائل حجاب را بيشتر بشناسند، بايد بدانند که حجاب به انسان سعادت وآرامش قلبي عطا ميکند کما اينکه من نيز از اين نعمت برخوردار شدهام. برهنگي سمبل آزادي شخصي من بود در حاليکه حيا وعفت مرا از بين ميبرد اما الآن حجابم سمبل آزادي من است؛ يک زن با حجابش ميآموزد که کيست وهدفش چيست وچگونه ميتواند خالق هستي را خشنود سازد.
بر اساس سرگذشت: زیست شناس آمریکایی
او قصه اسلام آوردنش را به رشته تحرير در آورده است تا سرمشق کساني باشد که در جستجوي حقيقت هستند:
عدم فهم دين
هفت سال پيش به اسلام پيوسته است؛ درآغاز از طريق يکي از دوستانش در دانشگاه با اسلام آشنا شد. در دوره دبيرستان او عقيده داشت قرآن کريم کتاب يهود است ومسلمانان بت پرستاني بيش نيستند! اوهر گزرغبتي براي آموزش دين جديدي نداشت. تنها نظريهاي که درذهن داشت اين بود که: با توجه به اين که ايالات متحده آمريکا يک ابر قدرت درجهان به شمار ميرود پس همه چيز آنها سرآمد تمام جهانيان است حتي دينشان.
او ميدانست که مسيحيت يک دين نمونه نميتواند باشد؛ ولي معتقد بود که از بقيه اديان باقي مانده بهتر به شمار ميرود. او عقيده داشت که انجيل کلام الهي است اما از کلام بشر نيز خالي نميباشد زيرا کساني که به تدوين اين کتاب پرداختهاند جملات ساخته وپرداخته خودشان را نيز وارد آن کردهاند؛ وهروقت که به خواندن انجيل ميپرداخت به نکاتي برمي خورد که واقعا ً با عصمت انبيا الهي در تعارض بود. چه بسا بسياري از مردم عادي در اين جهان به زندگي ميپرداختند وهر گز به فکرشان نيز خطورنميکرد تا افعالي همانند همان افعالي که انبيا الهي در انجيل مرتکب شدهاند را انجام دهندمانند همان افعالي که به پيامبرداوود وسليمان ولوط وبقيه انبيا الهي نسبت دادهاند. او به ياد ميآورد وقتي به کليسا ميرفت کشيش خطاب به مردم ميگفت: اگر اين حال وروز پيامبران الهي درگناه باشد پس حال وروز ما مردم عادي چگونه است؟ کشيش از اين مقوله نتيجه ميگرفت که پس بايد مسيح به صليب کشيده ميشد تا تکفير گناهان ما باشد زيرا ما افرادي ضعيف هستيم که نتوانستيم نفسهاي خود را از آلودگي حفظ کنيم.
ابتداي ضد و نقيضها
او در ذهنش سعي ميکرد مفهوم تثليث را درک کند؛ کوشش او اين بود که بفهمد که چگونه خداي او واحد نيست بلکه سه در يک جوهر واحد هستند؛ اولي که خالق جهان هستي است ودومي که براي آمرزش گناهان بشر خونش ريخته شد ودرمورد سومي که روح القدس باشد هميشه دچار سردرگمي بود زيرا وقتي او ميخواست براي خدا نماز بخواند تصوير خودساختهاي را درذهنش مجسم ميکرد ووقتي که براي مسيح ميخواست نماز بخواند شخصي را مجسم ميکرد که ريش وموهايش بور بود وچشمهايش آبي رنگ بود ولي در مورد روح القدس هيچ تصوير مشخصي در ذهنش نبود که او را تجسم کند فقط ميتوانست او را خدايي تصور کند که در حول او معماهاي حل نشده فراواني وجود داشت زيرا نميدانست وظيفه او به عنوان اله چيست؟ او در هنگام نماز احساس ميکرد که به سوي الهي واحد نماز نميگذارد اما در موقع شدت وسختيها ذهنش متوجه خدايي ميشد که احساس ميکرد خالق تمام جهان هستي است زيرا احساس ميکرد اين بهترين گزينه ميباشد.
در جستجوي دين حنيف
هنگامي که در مورد دين اسلام به تحقيق ميپرداخت برايش مشکل نبود که مستقيما ً به سوي ذات اقدس الهي نماز بگذارد زيرا اين امري فطري بود؛ واهمه او از اين دين اين بود که شايد در اين دين موضوع ايمان به مسيح عليه السلام را بايد از ذهنش بيرون ميکرد. او در اين موضوع مدتهاي مديدي را به تأمل پرداخت. براي يافتن حقيقت ابتدا او به قرائت تاريخ مسيحيت پرداخت ووقتي که بيشتر در اين مسأله موشکافي کرد تشابهاتي را در عقايد مسيحيت وافسانههاي يوناني قديم يافت که در دوره دبيرستان آنها را ياد گرفته بود. مثلا ً تقديس وقرباني شدن حضرت مسيح به اين جريان شباهت داشت که در افسانههاي يوناني آمده بود: اله با زني از جنس بشر متفق ميشود که مولودي را به وجود بياورند تا نصف صفات الهي را دارا باشد. او ميدانست که اين عقيده خيلي براي پولس که يکي از پادشاهان قديم يونان بود واجد اهميت بود زيرا او سعي ميکرد تا عقايد مسيحيت را به مردم يونان تحميل کند ومي دانست که ممکن است از جانب اطرافيان مورد قبول واقع نشود. پولس فکر ميکرد با اين روش ميتواند يونانيها را به عبادت بکشاند.
در دبيرستان نيز مسائلي وجود داشت که او از فهمش عاجز بود. دو مسأ له بود که هميشه برايش آزار دهنده بود: مسأله اول: تناقض واضح در متن عهد قديم وعهد جديد.
او هميشه طبق دستورالعملهاي ده گانه که ازنظر او از مسلمات بود عمل ميکرد. فرمانهاي ده گانه الهي پيام واضحي بود که خداوند بندگانش را به عمل به آن دستور داده بود اما عبادت غير خدا مانند مسيح خرق تمام فرمانهاي الهي بود که به آن دستور داده بود زيرا طبق فرمان اول خداوند هيچ شريکي در پرستش نداشت؛ واين عقيده او را در اين مسأله که چرا خداوند خودش فرمان خودش را نقض کرده بود برايش قابل فهم نبود...
مسأله دوم در خصوص توبه بود؛ زيرا در عهد قديم آمده است که خداوند از بندگانش خواسته است که براي پاک شدن از گناهانشان توبه کنند اما در عهد جديد اين مسأله زياد مهم نبود زيرا حضرت مسيح خودش را قرباني کرده بود تا گناهان مردم مورد آمرزش قرار بگيردبنابراين پولس مردم را به توبه از گناهان فرا نخواند بلکه اعلام کرد که خداوند با اعدام مسيح بر گناهان بندگان پيروز شده است. واين در رساله پولس واضح است زيرا طبق عقيده او با مرگ مسيح خداوند برتمام پليديها غلبه کرده است. مردم براي ارضاي خداوند به عمل نيک دعوت نميشوند. پس چه مشوقهايي براي مردم وجود دارد تا آنها انسانهايي نيکوکار باشند؟
ما اگر حتي از مربيان مهد کودک هم بپرسيم به ما خواهد گفت: حتما ً بايد به کودکان تعليم داده شود که براي هر عمل آنها نتيجهاي وجود دارد. آنها همواره از والدين کودک ميخواهند تا فرزندانشان را بر اين اصل تربيت کنند. اما در مسيحيت چون اعمال انسانها هيچ عاقبتي ندارد آنها همانند کودکاني ميمانند که از نظر تربيتي فاسد هستند که کارهايي مرتکب ميشوند که غير مسرت بخش است اما درهمان وقت نيز از آنها ميخواهيم که خداوند را دوست بدارند. پس غريب نيست که زندانها در غرب مملو از نوجواناني است که والدين آنها هيچ کنترلي بر سلوکيات آنها ندارند. اين به معناي آن نيست که در اسلام ما به خاطر اعمالمان وارد بهشت ميشويم زيرا طبق قول پيامبر اسلام صلي الله عليه وسلم هيچ بندهاي عملش او را نجات نخواهد داد بلکه اين رحمت خداوند است که او را وارد بهشت خواهد کرد. اين مسائل باعث شده بود که او هرگز به حقيقت خداوند پي نبرد؛ اگر مسيح خدايي مستقل نبود بلکه جزيي از خدا محسوب ميشد پس چه دليل داشت که او قرباني شود؟ طبق کتاب مقدس او به عبادت ميپرداخته است، او براي چه کسي عبادت ميکرده؟ اگر هم طبيعتي مستقل از خداوند داشته پس بايدعقيده توحيد را ترک ميکرديم که اين برخلاف مطالب موجود در عهد قديم بود. اين مسائل باعث شد که او بفهمد هرگز دينش را نفهميده است به خاطر همين سعي ميکرد زياد در مورد اين مسائل فکر نکند.
شناخت اسلام
در اين اثنا او با شخصي مسلمان که شوهر آيندهاش محسوب ميشود آشنا ميشود. در دانشگاه با او به بحث وگفتگو مينشيند آن دانشجو از او خواسته بود مفهوم تثليث را برايش توضيح دهد؛ اما او بعد از چند بار تلاش نتوانسته بود آن را به او بفهماند به خاطر همين دستش را به علامت تسليم بالا ميبرد ومي گويد اوعلم خداشناسي ندارد تا در اين مسائل وارد باشد. اما آن دانشجو به او ميگويد آيا حتما ً بايد دانشمند علم لاهوت باشي تا بتواني اساس دينت را شرح بدهي؟ اين تجربه براي او خيلي تلخ بود به خاطر همين سعي کرد از روي تعقل بينديشد که آن خدايي که مورد پرستش است کيست؟ او سخنان آن شخص را که در مورد وحدانيت خداوند بود را پيش خود تجزيه ميکند. او اعتراف ميکند که سخناني که آن شخص در مورد وحدانيت خداوند وهمچنين ارسال پيامبران براي هدايت مردم امر معقول بوده است زيرا مردم طي قرون متمادي منحرف ميشدهاند وخداوند نيز براي هدايت مردم به راه راست پيامبرانش را براي هدايت مردم به سوي آنها گسيل ميداشته است. در ادامه گفتگوهايي که او با آن شخص داشت به اومي فهماند که هدف او ازسؤالات مختلفي که درمورد اسلام پرسيده است اين نيست که مسلمان شود بلکه براي بالا بردن معلومات عمومي است. آن شخص نيز به او پاسخ ميدهد: من نيز تورا مسلمان نميکنم بلکه اينها را بيان ميکنم تا جامعهاي که من در رشد کردهام را بهتر بشناسي وبرمن است که به عنوان يک مسلمان اين مسائل را برايت بيان کنم تا به درک بهتر در مورد اسلام برسي. وحقيقتا ً او را به اسلام دعوت مستقيم نکرد بلکه اين خداوند بود که قلب او را به سوي دين حق باز کرد.
کينه يهود وتحريف قران
در اين مدت يکي از دوستانش کتاب ترجمه شدهاي از قرآن کريم که در يکي از کتابخانهها پيدا کرده بود را به او هديه داد. او هرگزنميدانست کسي که اين کتاب را ترجمه کرده است يک يهودي عراقي است که هدف او دور کردن مردم از دين مبين اسلام بود؛ به خاطر همين هنگام مطالعه آن کتاب گزينه هايي را مييافت که لرزه براندام او ميانداخت، او آنها را با علامتهايي مشخص ميکرد تا براي رفع شبهه از دوست مسلمانش آنها را بپرسد. وقتي اين مسائل را با آن شخص در ميان نهاد وسؤالات متعدد خود را بيان کرد آن شخص با آرامش آن موارد را برايش بيان کرد. معاني حقيقي آيهها را برايش توضيح ميداد وشأن نزول هرآيه را برايش مشخص کرد. او سپس ترجمهاي راستين از قرآن کريم را به او هديه داد.
هرگز فراموش نميکند هنگامي که به مطالعه آيات قرآن ميپرداخت قانع شده بود که اين آيات ازيک مصدر نازل شده است. هروقت که به آيات رحمت ميرسيد واين که خداوند قادر است هرگناهي را ببخشد به جز شرک او به گريه ميافتاد. اين گريه او نبود بلکه ندايي بود که از اعماق قلبش برمي خواست، اشکهاي شوقي بود که فهميده بود بلاخره او حقيقت را يافته است. او در آن دوران بود که به کلي متغير گشت؛ درحين مطالعه از حقايق علمي که در قرآن موجود بود شگفت زده بود از رشد ونمو جنين که در قرآن به طور دقيق بيان شده است تا امور علمي ديگر که در هنگام مطالع قرآن با آن برخود کرده بود. در آن هنگام او تازه مدرک خود را دررشته ميکروب شناسي دريافت کرده بود. ديگر براو مسلم شده بود که اين کتاب از جانب خداي متعال نازل شده است تصميم گرفت مسلمان شود او ميدانست که اين تصميم او زياد آسان نيست ولي مطمئن بود که هيچ ديني نافعتر از دين اسلام نميتواند باشد.
به سوي نور
او ميدانست گام اول براي دخول به دين اسلام شهادتين ميباشد. او فهميده بود که خداوند مسيح را براي هدايت بني اسرائيل فرستاده است تا آنها را به راه راست هدايت کند. در اين که بايد به عبادت خداي واحد بپردازد هيچ شکي نداشت فقط مفهوم اين که چرا بايد از پيامبر اسلام حضرت محمد صلي الله عليه وسلم پيروي کند برايش مشخص نبودزيرا هنوز حضرت محمد را نشناخته بود. او همواره سپاسگزار کساني است که در اين هفت سال او را با سيره حضرت محمد آشنا کردند وفهميد که خداوند او را ارسال کرده است تا اسوهاي براي مردم باشد و بتوانند در تمام شئونات زندگي از او پيروي کنند. در آخر از خداوند ميخواهد تا تمام بندگانش را به راه راست هدايت کند تا همانطورکه پيامبر اسلام به آن دستور داده است زندگي کنند.
براساس سرگذشت: ريتا - انگلستان
من در خانوادهاي پايبند به دين مسيحي بزرگ شدهام. وقتي کودکي بيش نبودم به همراه خانوادهام به کليساي مخصوص کشيشان ميرفتيم که در آنجا به شدت به دستورات کتاب مقدس پايبند بودند؛ در اين کليسا برزنان لازم بود تا سر خود را بپوشانند واگراحيانا ً يکي از آنها بي حجاب وارد ميشد فورا ً يک روسري به او داده ميشد تا سر خودرا بپوشاند. روز يکشنبه با اين که روز تعطيل به حساب ميآيد اما در اين روز تمام کارهايي که مربوط به امور دنيوي بود ممنوع بود حتي براي مابچهها اجازه بازي کردن هم نداشتيم الا بازيهايي که ارتباط مستقيم با کتاب مقدس داشت!
وقتي به سن هشت سالگي رسيدم يک مسيحي معتقد بودم که عقيده داشتم مسيح از من مواظبت ميکند؛ واينکه خداوند حضرت مسيح را ارسال کرده است زيرا پيامبران ديگر دررسالتشان موفق نبودند، در آن سن وسال من از ترس اينکه حضرت مسيح مرا به همراه ساير مسيحيان به بهشت نبرد واز قافله آنها عقب بمانم به شدت به دينم پايبند بودم.
در سن چهارده سالگي مرا در حوض آبي نشاندند تا اينطور برايم تداعي کنند که من از زندگي قديم خود خارج شدهام وصفحه جديدي در زندگي گشوده شده است، وچون من مسيحي بودم تمام گناهان گذشته من بخشوده شده است زيرا حضرت مسيح بار گناهان بندگان را به دوش گرفته است وبه صليب کشيده شده است اين واقعه براي ما به عنوان غسل تعميد نام ميبرند ودر مسيحيت غسل تعميديعني اينکه جايي در بهشت پيدا کردهام.
اينک که به اين وقايع ميانديشم از ساده انديشي خود متعجبم که چگونه به اين چيزها ايمان داشتهام؟!
فعاليتهايم در کليسا
در بعضي از کليساها که روح القدس را مورد اهتمام قرار ميدهند عقيده دارند اگرآنهايي که ميخواهندتعميد کنند به اسم روح القدس تعميد داده شوند آنها داراي قدرت تکلم به تمام زبانها خواهند بود مانند اين است که از جانب خدا به آنها الهاماتي ميرسد. وقتي در کانادا کار ميکردم به يکي از اين کليساها رفتم؛ بعد از نيايش از من خواسته شد تا جلو بروم تا به استقبال روح القدس بروم. وبه من دستور داده شد تا دهانم را باز کنم وزبانهايي راکه ياد گرفتهام را تکلم کنم من که هرچه کوشش کردم چيزي بر زبانم نيامد!!
اين حادثه برايم خيلي گران تمام شد با اين احوال باز هم از عقايد خود نسبت به مسيحيت نکاستم بلکه طبق تعاليم مسيحيت به پيش ميرفتم وبا مسافرت به کشورهاي مختلف سعي ميکردم به عنوان يک مبشر مسيحي عمل کنم. در هند به مدت دوسال به فعاليت مشغول بودم بعد از آن به مدت سه سال به فيليپين رفتم وبه فعاليت پرداختم. دراين مدت به عنوان يک عضو فعال کليسا شناخته شده بودم واين باعث شده بود تا مقامات کليسا در کشورم به وجودم افتخار کنند. از نظراخلاقي در درجه بالايي قرار داشتم واين به خاطر ايماني بود که در خود حفظ کرده بودم. در طول اين مدت با مردم مختلف وبا دينهاي مختلف ديدارداشتم؛ درکليسا با مسايلي مواجه ميشدم که برايم متناقض بودند به خاطر همين وقتي به انگلستان برگشتم دنبال کليسايي ميگشتم تا مناسب عقايد من باشد. وقتي از کليساي پروتستان دلسرد شدم به سوي کليساي انگلوساکسون کشيده شدم، بيشترکه دقت کردم متوجه شدم اين کليسا نيز بيشتر مبادئاش را به دست بشر ساخته است. بنابر اين از عقيده مسيحيت دست کشيدم اما ايمانم را به خدا حفظ کردم. در آن هنگام چيز ديگري براي جايگزين کردن مذهبم در ذهنم نبود.
نقطه تحول
درآن هنگام من در شرق لندن زندگي ميکردم؛ در واقع در اين مدت در منطقه مسلمان نشين به فعاليتهاي تبشيري مشغول بودم البته اين فعاليتها را تحت عنوان انجمنهاي کارگري انجام ميدادم. در اين مدت با دوستان بسياري آشنا شده بودم که به من خيلي احترام ميگذاشتند ومرا به عنوان يک فرد از خانواده بزرگشان پذيرفته بودند. آنها بدون هيچ گونه ترديدي در برابر من به نماز ميايستادند ودرمورد دينشان نيز صحبت ميکردند. من در اين مدت متوجه شدم اين اسلام است که آنها را اين چنين به هم پيوسته نگه داشته است؛ عباداتي نظير روزه ونماز وارتباطات خانوادگي درپيشبرد زندگيشان بي نهايت مؤثر بود.
تا آن لحظه هرگزبه فکرم خطور نکرده بود که روزي مسلمان خواهم شد... من ازآنها به خاطر رفتار صميمانهاي که با من داشتند خوشم ميآمد. من توانسته بودم با آنها رفت وآمد خانوادگي داشته باشم؛ همچنين توانسته بودم والدين آنها را متقاعد کنم تا به همراه فرزندانشان به گردش برويم. دراين مدت با افراد زيادي آشنا شدم که از بين آنها دو دختربودند که خيلي پايبند به دينشان يعني اسلام بودند به طوري که همواره حجاب خود را رعايت ميکردند ووقتي در مورد دينشان صحبت ميکردند حرارت خاصي در لحنشان وجود داشت؛ سخنان آنها در مورد دينشان مرا به فکر واداشته بود چون قبلا ًاز کس ديگري اين کلمات را نشينيده بودم.
از تبليغ مسيحيت به سوي اسلام
به مرور زمان به تدريس زبان انگليسي براي بزرگسالان درکلاسهاي شبانه درآن منطقه ميپرداختم. شبي در يکي از کلاسهاي شبانه دانش آموزي رايافتم که به نظر من نمونه کاملي از يک مسلمان ملتزم وزرنگ به شمار ميرفت. او از من سؤالاتي را پرسيد که من از جواب آن عاجز بودم؛ سؤالاتي که برمن واجب بود در دينم آن را بدانم اما من کمترين اطلاعاتي در اين موارد را نداشتم. اواز من پرسيد: عقيدهام چيست؟ عقيده تثليث يعني چه؟ ويا سؤالاتي در مورد حقوق ايتام وچگونگي ميراث در مسيحيت را از من ميپرسيد که من از جواب دادن به او عاجز مانده بودم. من از خودم متعجب بودم چگونه به تبليغ ديني ميپردازم که خود در مسائل آن بيگانهام. جالب اين جا بود که من خود در جستجوي جواب اين سؤالات بودم...
در آن لحظه من به او گفتم: اين از اساسيات دين ميباشد که هر شخصي بايد به آن ايمان داشته باشد. هرچند که مطمئن بودم اين جواب قانع کنندهاي نبود؛ من دريافته بودم که دين مسيحيت در برابر منطق اسلام دچار نقص است.
لذت تقرب به خداوند
بعد از اين جريان ديگرنتوانستم با تازه مسلمانان ديداري داشته باشم هرچند به کسي هم نگفتم که در اعماق وجودم چه ميگذرد؛ مانند اين بود که اجزايي ازداخل در کنار هم چيده ميشد. من ميدانستم که اصل خدايي که به آن اعتقاد داشتم همان خدايي است که در اسلام به آن معتقد هستند. در اين مدت دريافته بودم که به نماز احتياج دارم، از نماز مسلمانان خوشم ميآمد زيرا آنها را مرتبط به هم وبا طمأنينه ميدانستم. آن دانش آموز مسلمان به من گفته بود که هنگامي که انسان به سجده ميافتد در نزديک ترين حالت نسبت به خدا قرار داردپس بهتر است در آن موقع هرچه که از خدا ميخواهم را درخواست کنم. يادم ميآيد وقتي براي اولين بار سجده را انجام دادم شادي زائد الوصفي بر من چيره گشت. با اينکه مسلمان نبودم اما براي اينکه نماز را ياد بگيرم کوشش به خرج ميدادم. احساس کردم که يک آرامش قلبي در من پديد آمده است؛ اين آرامش را من سالها به دنبالش بودم اما آن را نيافته بودم. بيش از پيش تشويق شده بودم به خاطر همين با کساني که از کاتوليک وپروتستان به دين اسلام پيوسته بودندملاقات کردم واز آنها سؤالات مختلف را ميپرسيدم که آنها نيزبه خوبي جواب مرا ميدادندوشک وشبهه را از دل من ميزدودند.
عبادت قبل از مسلمان شدن
ماه رمضان نزديک بود ومن تصميم گرفته بودم روزه بگيرم. کسي در جريان روزه گرفتن من نبود؛ کار را زود شروع ميکردم ودر هنگام غروب به خانه ميآمدم تا افطار کنم. من ميدانستم که مسلمانان در اين ماه به خواندن قرآن بيش از هر زمان ديگري اهميت ميدهند؛ علي رغم اينکه از خواندن قرآن در طي اين سالها اجتناب کرده بودم اما به نظر من الآن موقعش شده بود تا خواندن قرآن را شروع کنم. با خواندن آيات قرآن آراش بيشتري به من دست داد در آن موقع يقين حاصل کردم که اين کتاب حامل پيام راستيني است که از جانب خداوند نازل شده است.. در شبهاي رمضان خواندن قرآن برايم خيلي لذت بخش بود به طوري که توانستم قبل از اينکه ماه رمضان به پايان برسد قرآن را ختم کنم. در آن سال بود که براي اولين بار با مسلمانان نماز خواندم اما تا آن موقع به همه ميگفتم مسلمان نيستم هرچند که در اين يک سال بسياري از عبادات اسلامي را به جاي آورده بودم.
تصميم نهايي
در جريان ديدارهايم که از بعضي از زنان مسلمان داشتم پي بردم که آنها در اعمال خير يد طولايي دارند.. وقتي اين چيزها را از آنان ديدم با خودم گفتم ماداميکه در بين مسلمانان اين چنين زناني وجود دارد پس ترس من از چيست؟! تا اين لحظه قطعه قطعه اجزا عقيدهام را کنار هم چيده بودم الا قطعهاي که راجع به پيامبر اسلام بود هنوز ناتمام مانده بود. تا آن لحظه من حضرت مسيح را آخرين پيامبر خدا به حساب ميآوردم؛ در آن لحظه فکري در ذهنم خطور کردمن ايمان داشتم که اين قرآن از جانب خداست درنتيجه خداوند اين آيات را بر پيامبر وحي کرده است تا به مردم ابلاغ کند پس انکار من بي جهت بود. زيرا بدون رسول الله نه قرآن معني داشت ونه سنت او.
در اواخر رمضان بود که شهادتين را ادا کردم وبه وحدانيت خداهمچنين به رسالت پيامبر ايمان آوردم. با اينکه کلمات سادهاي بود اما يک سال کامل وقت گرفت تا من آن رااز قلبم بر زبان بياورم. بعد از آن با مردي مسلمان ازدواج کردم که حاصل اين ازدواج چهار فرزند است که براي تربيت آنان براساس تربيت اسلامي نهايت تلاش خود را به کار ميگيرم.
وظيفه ديني هر مسلمان
وقتي دين اسلام در قلبم رسوخ پيدا کرد متوجه عظمت وبزرگي اين دين شدم به خاطر همين برخود واجب دانستم تا در تبليغ اين دين نهايت سعي خود را به کار گيرم؛ تا مردم بدانند اين تنها ديني است که از جانب خداوند مورد قبول است. من عقيده دارم هر مسلمان بايد يک عضو فعال در جامعه باشد تا بتواند به تبليغ اين دين بپردازد. بنابرهمين عقيده من به همراه شوهرم (ابوسليمان) مصمم شديم تا مرکزي براي تعليم زبان عربي داير کنيم. اين مرکز را در سال 2000 در شرق لندن دايرکرديم که در آن به آموزش تعاليم اسلام نيز ميپردازيم. ما کارمان رااز کودکان چهاروپنج ساله شروع کرديم. با توجه به اين که استقبال ازاين مرکز زياد بود اما به دليل ضيق مکان بيشتر از پانزده نفر نتوانستيم گزينش کنيم. ابو سليمان چهار جلسه در هفته برنامه آموزش زبان عربي دارد وبا توجه به اينکه تقاضا براي اين کلاسها زياد است در فکر جاي وسيع ترهستيم تا بهتر بتوانيم در رسالتي که بر دوش ماست عمل کنيم. بر هرتازه مسلماني که به اين دين پيوسته است واجب است سهمي در تبليغ اين دين حنيف داشته باشد.
براساس سرگذشت: هيا - اردن
دوران کودکي
از کودکي دنبال ماهيت اين جهان آفرينش بودم. من در خانوادهاي بزرگ شدهام که به تمام معني لائيک بودند وفقط به دنبال دلايل عقلي براي اثبات امور بودند وبه غير از اين چيز ديگري را قبول نداشتند. پدر ومادرم در شوروي [در زمان دانشجويي] با هم آشنا شده بودند وهردو عضو حزب کمونيست بودند. مادرم در اصل از مسيحيان اردن بود اما پدرم اسما ًودر گذرنامهاش مسلمان بود اما در عقيده هرگز اين چنين نبود. والدينم به خاطر شغلشان دائم در سفر بودند به طوريکه به کشورهاي فرانسه، مصر، الجزائر، ليبي، مسافرت کرده بودند اما بالاخره در سرزمين مادريشان سکونت يافتند. من وبرادرم در الجزائر به دنيا آمدهايم.
ايام تحصيل
وقتي به مدرسه وارد شديم براي اولين باربا مسائل ديني آشنا شديم؛ ذهن ما مملوازسؤالاتي بود که وقتي به خانه ميآمديم در قالب سؤالاتي آن را از والدينمان ميپرسيديم. وقتي از آنها ميپرسيديم آيا خداواقعا ً وجوددارد؟ جواب آنها طبق معمول اين بود که خدايي وجود ندارد. وقتي به آنها ميگفتيم پس اين چيزهايي که ما در مدرسه تعليم ميبينيم چيست؟ ميگفتند: اين چيزها را براي مردم عوام توضيح ميدهند تا آنها را از کارهايي نظير دزدي وخلاف باز دارند؛ تا آنها هميشه احساس کنند که کسي آنها را ميپايد، درنتيجه هرج ومرج کاهش مييابد. يادم ميآيد هميشه در دوران تحصيل به خودم افتخار ميکردم زيرا هرگز خود را ساده نميپنداشتم تا به چيزي ايمان داشته باشم که هيچ اساسي ندارد. بالاخره هرديني اصل واساسي داردحتي در دينهاي قديمي مانند افسانههاي يوناني (الياد واديسه) نيز خداياني هر چند باطل موجود بوده است. مانند الهه خورشيد يا الهه عشق وخدايگان ديگري که براي هر امري به آن معتقد بودند. در خانواده ما براي هرموضوع علمي تفسيري ميتراشيدند اما براي عباداتي که خداوند به آن دستور داده است، هرگز اجازه نداشتيم آن را به جاي بياوريم. روزي يادم هست که من وبرادرم فقط از روي کنجکاوي روزه گرفتيم بدون آنکه خانوادهام از اين موضوع با خبر باشند وقتي پدرومادرم ميخواستند نهارشان را بخورند ما از خوردن امتناع کرديم که اين موضوع آنها را به شدت عصباني کرد به طوريکه با ما برخورد شديد انجام دادند وتنبيهمان کردند، ومارا مانند ساير مردم احمق خواندند. جالب اين بود که مادرم که يک مسيحي بود چندان اعتراضي نداشت بلکه اين پدرم بود که به شدت به اين امر معترض بودزيرا بعد از سالها هنوز هم يک فرد معتقد به حزب کمونسيت بود. هنگامي که در کلاس نهم در مورد اعجاز قرآن ميخواندم با اينکه به من گفته بودند اين همه خرافات است اما بعد از تفکر نميتوانستم اين مطلب را قبول کنم زيرا غير ممکن بود تمام اين اعجازات علمي که در قرآن موجود بود ناشي از خرافات وافسانه باشد. وقتي به خانه رفتم از پدرم در مورد اصل اين جهان آفرينش سؤال کردم که او گفت اين جهان بر اساس يک انفجار قوي هستهاي که در يک ذره رخ داده است که باعث شده است کهکشانها از هم جدا شوند وسبب به وجود آمدن مجموعه شمسي وباقي سيارهها شده است. گفتم: اين ذره از کجا به وجود آمده است؟ با خنده جواب دادند اين ذره به طور اتفاقي وشانس به وجود آمده است. من که حرف آنها را قبول نداشتم زيرا اين غير ممکن بود که تمام اين عالم آفرينش فقط به طور اتفاقي به وجود آمده باشد. تصميم گرفتم ديانات مختلف را مورد مطالعه قرار بدهم؛ خوشبختانه کتابخانه مدرسه ما مملواز کتبي بود که ميخواستم مورد مطالعه قرار بدهم.
کتابهاي آسماني
من تحقيقم را از تورات شروع کردم، در تورات متوجه شدم آنها فقط به چيزهايي ايمان ميآوردند که قابل لمس بود در حاليکه از آنها خواسته شده بود خدايي را بپرستند که نه قابل ديدن است ونه قابل لمس کردن. بعد از آن به سراغ انجيل رفتم؛ خواندن انجيل يک حالت روحاني را به من ميبخشيد واين براي من زيبا بود وقتي که به قسمتي را رسيدم که وصف خداوند در آن آمده بود متوجه شدم که خداوند را طوري وصف کرده بودند که در نگاه اول يک پادشاه را تداعي ميکرد که اطراف آن را سربازان ومشاوراني در خدمت او بودند واو بر اريکه قدرت نشسته است. اين براي من غير قابل هضم بود زيرا در اين صورت با پادشاهان اين دنيا هيچ تفاوتي نداشت واز نظر من داراي اشکال بود. به نزد مادرم رفتم وتفسير اين آيه را از او پرسيدم که مادرم گفت: اين از مسائلي است که تفسيرمشخصي براي آن وجود ندارد. به او گفتم: پس چگونه شما به چيزي ايمان ميآوريد که تفسيري براي آن موجودنيست؟ [اين را از آن جهت از مادرم پرسيدم زيرا آنها بدون دليل علمي ومنطقي هيچ چيزي برايشان قابل قبول نبود] بعد از آن به سوي قرآن رفتم. قبل ازاينکه قرآن را مورد مطالعه قرار بدهم اسلام را در ذهنم طوري پرورش داده بودند که از ارزش زن کاسته بود زيرا به دستور قرآن زن بايد تمام بدن خود را ميپوشانداما با مطالعه قرآن مانند کسي که مسحور شده باشد هرچه بيشتر به جستجو ميپرداختم بيشتر مييافتم؛ وهر چه بيشتر مييافتم قرآن را بيش از پيش دوست ميداشتم. من گمشده خود را پيدا کرده بودم؛ قرآن طوري بود که بين عقل واحساس وبين روح وماده توازن داشت.
اسلام من
به نزد دوستانم رفتم واز آنها خواستم مرا با نماز وانواع عبادات آشنا سازند. زندگي واقعيام از اين جا شروع شد. وقتي مسلمان شدم براي انجام فرائض کمي دچار مشکل بودم زيرا در خانه کسي از اسلام من خبر نداشت. سجاده نمازم را زير رختخوابم پنهان ميکردم. وقتي همه ميخوابيدندبه نماز خواندن ميايستادم. قرآن را با استفاده از يک چراغ کوچک مطالعه کردم ودر کلاسهاي ديني شرکت ميکردم بدون اينکه کسي متوجه شود. روزي وقتي نشسته بوديم پدرم قسمتهايي از قرآن را خواند سپس شروع به تمسخر از آيات خدا وقرآن پرداخت در آن موقع بود که من سکوت را جايز ندانستم وسعي کردم جوابي را براي هتاکيهاي او بيابم. در حاليکه از هيجان بر خود ميلرزيدم به پيش پدرم رفتم وبا او به نقاش پرداختم. مناظره ما به طول انجاميد؛ خوشبختانه در طول مناظره به طور ناخودآگاه دليل منطقي وحجتهاي قاطع در ذهنم خطور ميکردتا اينکه بالاخره پدرم که ديگر کم آورده بود از اين بحث کنار کشيد وبه من گفت: تو چيزي نميداني وفقط خرافات ميگويي! من متعجب بودم شخصي که روبروي من نشسته بود يعني پدرم براي هر تفسير علمي دليل وحجت ميآورد اما اينجا او هرگز نميتوانست دلايلي را که از قرآن وبه طور قاطع ميآوردم را قبول کند. خوشبختانه اين مناظره مرا در ايمانم راسختر کرد زيرا به عينه مشاهده کردم که دلائل من با قرآن خيلي مستحکمتر بود ودانستم که برروي راه راست قدم برداشتهام.
بر اساس سرگذشت: ناتاشا - قرقيزستان
من در بيشکک در جمهوري قرقيزستان زندگي ميکنم؛ مانند اکثر دختران همسن وسال خودم عاشق مد وآرايش ولباسهاي جديد بودم. اولين بار که به طور اتفاقي با اسلام آشنا شدم روزي بود که به ديدار يکي از زنان مسلمان که اهل داغستان بود رفته بودم. او از سفر حج برگشته بود؛ آنجا بود که با بسياري از مسائل آشنا شدم، او به من توضيح داد که کعبه چقدر ابهت دارد ومقصود از حج چيست. به من گفت که هيچ معبودي بر حق به جز خداي يکتا وجود ندارد، قصه تمام پيامبران مانند آدم ونوح وابراهيم ولوط وموسي وعيسي ودر نهايت حضرت محمد را برايم شرح داد...
از اين سخنان متعجب شده بودم. زيرا براي اولين بار با اين مسائل آشنا ميشدم. فکر ميکردم زندگي فقط در پوشيدن لباسهاي جديد ومد روز وتشکيل خانواده وتربيت فرزندان ودر نهايت به مرگ ميانجامد وديگر هيچ...
نميدانستم که انسان مورد محاسبه قرار خواهد گرفت؛ بعد از آن دچار نگراني واظطراب شدم. همواره در فکر بودم وهر سؤالي که در مورد اسلام به ذهنم ميرسيد از آن زن ميپرسيدم.
يک ماه از اين اتفاق گذشت، اين يک ماه براي من همانند يک سال بود؛ بالاخره تصميم خودم را گرفتم وبه پيش آن زن رفتم وگفتم چگونه ميتوانم مسلمان شوم. او به من گفت: الآن؟
گفتم: آري گفت: بگو «اشهد ان لا اله الله وأشهد ان محمد رسول الله»
لحظات تعيين کنندهاي بود؛ هروقت آن منظره را به ياد ميآورم اشک از چشمانم سرازير ميشود. از آن لحظه به بعد هر کتابي که در مورد اسلام توضيج ميداد را مطالعه ميکردم. شش ماه گذشت ومن به نماز وپوشيدن حجاب روي آوردم. در اين مدت که اين تصميم گرفتم سختيها ومشکلات همانند طوفاني ويرانگر از هر طرف مرا احاطه کرد؛ به حول وقوه الهي در مقابل اين سختيها توانستم ثابت قدم خارج شوم. اولين کساني که به من فشار آورد مادرم بود که به انواع وسايل مرا از پوشيدن حجاب ودين اسلام منع ميکرد. خيلي تلاش کرد که مرا از دين اسلام خارج کند؛ تا اينکه بالاخره طاقت او تمام شد وروزي برسر من فرياد کشيد ومرا از خانه بيرون کرد وگفت تا ماداميکه بر دين اسلام هستي نميخواهم تو را ببينم!
دنيا بر سرم تيره وتار شد؛ دنبال راه حل ميگشتم به سوي مسجد رفتم واز امام آنجا بر سر اين موضوع مشورت کردم... او نصيحتم کرد وگفت تا مدتي از خانواده دور باشم وعبادتهايم را از آنها مخفي کنم. روزها گذشت ومن توانستم با جواني که او نيز تازه مسلمان بود ازدواج کنم وازآن موقع تا الآن سه سال گذشته است وهمواره خداوند را به خاطر نعمت اسلام شکر گذار هستيم. تنها آرزويي که الان دارم اين است که خداوند پدر ومادرم را هدايت کند چون دوست ندارم آنها در آتش جهنم بسوزند.
بر اساس سرگذشت: مجدي حبيب تادرس - مصر
به روايت شيخ احمد علي
داستان از روزي شروع ميشود که بعد از نماز فجر در بيرون از مسجد ايستاده بودم تا احوال يکي از برادران که خيلي وقت بود او را نديده بودم را بپرسم. او را فقط يک بار در هفته ميتوانستم ببينم؛ در حين صحبت با ايشان بودم که احساس کردم جواني به ما نزديک ميشود واز ما آدرس نزديک ترين درمانگاه يا بيمارستان را در آن منطقه ميپرسد. من حدس زدم که او نميتواند از ساکنين منطقه ما باشد زيرا آدرس پزشکان منطقه ما را نميدانست؛ چون دوستم قصد مسافرت داشت سريعا ً با او خداحافظي کرده وآن شخص تازه وارد را به نزديک ترين درمانگاه محل سکونتمان که در حدود يک کيلومتر با مسجد فاصله داشت راهنمايي کردم. اين درمانگاه شبانه روزي (چشمه حيات) نام داشت که توسط مسحيان اداره ميشد وفقط مسيحيان در آن استخدام ميشدند.
تقريبا ً صد متري از مسافت باقي مانده بود که ديدم وضع همراهم رو به وخامت است به طوري که اصلا ً حال راه رفتن نداشت. سعي کردم او را بر پشتم حمل کنم در ابتدا او مقاومت کرد اما وقتي چارهاي نديد موافقت کرد ومن او را برپشتم حمل کردم وبراي اينکه درد او را کاهش دهم سعي کردم رشته سخن را به دست بگيرم، من خودم را معرفي کردم ومحل سکونتم را به او گفتم. سپس از او خواستم خودش را برايم معرفي کند؛ بعد از مکثي که ناشي ازدرد فراوان او بود به من گفتم: اسمم (مجدي حبيب تادرس) است. آن موقع بود که فهميدم او مسيحي است وچرا دوست نداشت در ابتدا اسمش را برايم آشکار سازد؛ او از من خواست که او را پايين بياورم تا مبادا ديرم شده باشد…
من که فرصت را مغتنم شمرده بودم سعي کردم شمهاي از دين رحمت را برايش معرفي کنم به اميد اينکه او به دست من هدايت شود به خاطر همين گفتم: دين ما از ما مسلمانان ميخواهد تا به محتاجين کمک کنيم وبه ياري مستضعفين بشتابيم. دين اسلام هرگز به خشونت فرا نميخواند بلکه حتي آياتي که در قرآن درمورد انتقام از کافران وجود دارد منظور از اين آيات هنگام جنگ است و… بسياري از مسائل را برايش توضيح دادم تا بزرگي دين اسلام در قلبش جاي بگيرد.
من ديدم او بسيار درد ميکشد ومجبور است به خاطر حرف زدن من به حرفهايم گوش کند سکوت کردم وبه راهم ادامه دادم تا به درمانگاه رسيديم. وقتي به کلينيک رسيديم ديدم دکترها وپرستاران خواب هستند به خاطر همين مجبورشان کردم بيدار شوند اما ديدم همگي با سستي به سوي کارهاي خود ميروند در حاليکه مريض از درد به خود ميناليد وچون من داراي ريش بودم واحساس کردم آنها به خاطر مسلماني من سستي ميکنند به عمد مجدي را (جرجس) خطاب کردم تا آنها متوجه شوند که بيمار همکيش آنهاست [ زيرا اسم مجدي در مصر از اسامي مشترک بين مسلمين ومسيحيان است] متأسفانه حتي بعد از دانستن اين امر نيز آنها با کندي به معاينه مريض ميپرداختند زيرا در اين موقع از سحرگاه آنها را از خواب ناز بيدار کرده بودم! البته اين را خودم را نيز حدس ميزدم ودوست داشتم آنها اين رفتار را ادامه دهند تا شخص بيمارخودش اختلاف رفتار يک مسيحي را با يک مسلمان به عينه ببيند؛ وبداند که يک مسلمان وقتي يک انسان در خطر است با چشم پوشي از اينکه او بر چه ديانتي است حاضر است او را برکتفهايش حمل کند اما اينجا در بيمارستاني که همگي از همکيشان اويند براي معاينه او اهمال به خرج ميدهند. او که اين رفتارها را به چشم خود ديد به گريه افتاد ومن در دلم گفتم فرصت بزرگي است که نصيب من شده است او به خاطر بدرفتاري که از همکيشانش ديده بود از اينکه اونيز مسيحي بود احساس شرم ميکرد وبه گريه افتاده بود.
من که فرصت را مغتنم شمرده بودم ومي ديدم که الآن هرچه بيشتر به هدفم نزديک شدهام ومي توانم در هدايت او اميدوار باشم پرستاران را مورد عتاب قرار دادم وخودم دست به کار شدم واو را به روي تخت خواباندم واز آنها خواستم هرچه سريعتر به او مسکني بدهند تا درد او کاسته شود اما آنها از معاينه امتناع ورزيدند زيرا بايد ابتدا پول آزمايش را به صندوق واريز ميکرديم تا آنها معاينه را شروع کنند من قيمت آزمايش را پرسيدم آنها گفتند قيمتش 30 جنيه [واحد پول مصر] است بيمار که اوضاعش روبه وخامت بود گفت پولي که همراه دارد فقط 5 جنيه ميباشد! پرستاران نيز از درمان او امتناع کردند. من که از اين رفتار پرستاران عصباني شده بودم بر سر آنها فرياد کشيدم وگفتم چگونه جان مريضي که در خطر است را فداي پول ميکنيد اما آنها باز هم امتناع ورزيدند من نيز چون کيف پولم را همراه نداشتم وعادت نيز نداشتم که براي نماز فجربا پول به سوي مسجد خارج شوم خارج شوم ساعت مچيام که قيمتي برابر 500 جنيه را داشت به گرو گذاشتم تا اگر قبل از بيست وچهار ساعت مبلغ را نياوردم آنها ساعتم را تصاحب کنند. آنها آزمايشات لازم را شروع کردند وبيماري را سنگ کليه تشخيص دادند؛ وبه او مسکن خوراندند تا کمي تسکين يابد.
بعد از اينکه کمي آرامش يافت کنارش نشستم تا مطمئن باشد در کنارش هستم؛ او مانند کسي که ميخواهد تشکر کند دستم را گرفت وقبل از اينکه چيزي بگويد به او گفتم: نترس تا وقتي که کاملا ً خوب نشدهاي تو را ترک نخواهم کرد؛ او لبخندي زد وبا لحني آرام گفت: کاش تمام مسلمانان مانند تو بودند! به او گفتم اين از تعاليم دينمان است که تمام مسلمانان ملزم به انجام آن هستند وکسي که اين کارها را انجام نميدهد اشکال به دين وارد نيست بلکه عيب از خودآن شخص است.
براي اينکه دردهايش را بکاهم صحبتهايم را با مزاحهايي همراه ميکردم تا بيشتر احساس انس کند. کمي که گذشت پرستاران از ما خواستند بيمارستان را ترک کنيم زيرا به قول خودشان مبلغي که آنها از ما گرفته بودند فقط شامل آزمايش ودرمان سرپايي بود وشامل بستري شدن نميشد؛ اينجابود که مريض ما صدايش در آمد وبا صداي بلند آنها را خطاب قرار داد وگفت: از خدا بترسيد من هنوز مريض هستم.
من به او پيشنهاد دادم که به خانهام بيايد اما او موافقت نکرد وگفت فقط مرا به خانهام برسان. من نيز با اين شرط که تا بهبودي کامل از او مراقبت کنم موافقت کردم او را به خانهاش برسانم؛
علي الخصوص که او از اهل محل نبود وبه تنهايي زندگي ميکرد؛ او نيز موافقت کرد.
ازکلينيک خارج شديم واو را به خانهاش رساندم وسريعا ً به خانهام برگشتم وپول بيمارستان را پرداخت کردم وسپس به خانه مجدي رفتم. وقتي آنجا رسيدم او خوابيده بود؛ دلم نيامد او را بيدار کنم، من نيز از فرصت استفاده کردم وبه آماده کردن غذا پرداختم وقتي غذا آماده شد به کنارش رفتم ونشستم؛ چشمانش که گشود خوراک را آماده کنارش ديد به او غذا خوراندم؛ سپس براي پيچيدن نسخهاش خارج شدم وقتي برگشتم او خواب بود صبر کردم تا بيدارشود سپس به او دوايش را خوراندم.
تا چهار روز من به پرستاري از او پرداختم در اين مدت فقط براي نماز از پيش او ميرفتم ودوباره به خانهاش برمي گشتم وغذارا آماده ميکردم ودواهايش را به او ميخوراندم؛ لباس هايش را نيز ميشستم؛ در اين مدت صبر ميکردم او بخوابد سپس ميخوابيدم وهروقت نيز بيدارمي شدقبل از او بيداربودم تا احتياجات او را برآورده کنم؛ تمام اين کارها را غير مستقيم به تعاليم دينم ربط ميدادم تا خودش بهتر با دين اسلام آشنا شود وفکر نکند که من براي مسلمان شدن او اين کارها را انجام ميدادم؛ او جوان با هوشي بودوزود مسائل را ميفهميد.
وقتي حال او رو به بهبودي بود به او گفتم: الان حالت بهتر است؛ ديگر فکر نکنم به من احتياجي داشته باشي اگر دردي احساس کردي سريعا ً با من تماس بگيرومن در اسرع وقت خودم را به اينجا ميرسانم. هنوز سخنانم را به اتمام نرسانده بودم که من جايزهام را از خداوند بزرگ گرفتم؛ واين را فقط از برکت کاري ميدانم که براي نصرت دين خدا انجام داده بودم ميدانم، مجدي جملهاي به من گفت که زيباترين جملهاي بود که در آن لحظه شنيدم. او به من گفت: چگونه ميتوانم به دين اسلام وارد شوم از شدت خوشحالي نتوانستم خودم را کنترل کنم واشک از چشمانم سرازير شد که اين از نگاه تيزبين مجدي دور نماند؛ او برخواست ومرا در آغوش گرفت من نيز او را راهنمايي کردم تا شهادتين را ادا کند وسپس از او خواستم غسل کند. تا مدت يک ماه نزد او ماندم ومبادئ دين را به او ميآموختم سپس براي اعلان اسلامش به ازهر رفتيم وآنجا او ازمن خواست که اسمش را خودم برايش انتخاب کنم من نيز نام (عبدالله) را براي او برگزيدم. من از او خواستم تا مدتي اين امر را از آشنايانش کتمان کند تا من جايي را براي زندگياش پيدا کنم.. اما...
فقط دو روز بعد بود که دو برادرش تصميم گرفته بودند بيايند وبا او زندگي کنند آنها نيزدر خانه متوجه تغييراتي ميشوند که اسلام او را به طور اتفاقي برملا ميسازد وشکنجه دادن آنها براي ارتداد او شروع ميشود اما او همانند کوهي استوار تمام اين آزار واذيت آنها را تحمل ميکند اما آنها او را رها نميکنند بلکه از راهي ديگر وارد ميشوند وسعي ميکنند در دل او شبهه بيندازند تا بلکه او به نصرانيت باز گردد وبراي انداختن شبهه من که عامل مستقيم اسلام برادرشان بودم را دعوت به مناظره کردند. عبدالله ازاين پيشنهاد آنها خيلي خوشحال شد؛ ومرا در جريان قرار داد من نيز از خداوند خواستم ياريم کند وحق را بر زبانم جاري سازد؛ خوشبختانه در جريان مناظره توانستم تناقضات را درعقايدشان برملا سازم وآنها را غلبه کنم وعاملي که خيلي به من کمک کرد تا برآنها غلبه کنم عدم علم نبودن آنها با مبادئ دين اسلام وحتي مسيحيت بود. من آنها را رها نکردم بلکه آنها را نيز به اسلام فرا خواندم وبرادرشان نيز خيلي در هدايت آنها مؤثر بود بالاخره عبدالله توانست آنها را هدايت کندوخوشبختانه آنها توانستند با قناعت تام به اسلام بپيوندند؛ اسامي آنها را به ترتيب (عبدالمحسن) و (عبدالملک) گذاشتم....
يک ماه از اين جريان گذشت که برادر کوچکترشان عبدالله در نماز شب ودر حاليکه اين آيه را ميخواند به رحمت ايزدي ميپيوندد
در آن شبي که وفات ميکند اوحضرت سلمان فارسي وتميم الداري در خواب ديده بود که به او گفته بودند نمازت را نزد ما کامل کن. بعد از اينکه اورا کفن کرديم بر او نماز گذارديم ودر مقبره مسلمانان به خاک سپرديم. در مدت دو ماهي که با او آشنا شده بودم او تمام اين مدت را در روزه گذراند وثلث قرآن را از حفظ کرده بود هيچ شبي را بدون نماز شب به صبح نرساند، هر وقت او را به ياد ميآورم نميتوانم خودم را کنترل کنم واشک از چشمانم سرازير ميشود. خداوند او را رحمت کند وبه بهشت برين را نصيبش کند را وما را نيز به او ملحق سازد.
بر اساس سرگذشت: مارگريت مارکوس - آمريکا
چه زيباست هنگامي که انسان چشمانش به سوي حق روشن ميشود وحقيقت را بعد از گمراهي مييابد. چه زيباست هنگامي که شخص با احساساتي روحاني مواجه ميشود وتمام بدنش را در برمي گيرد. مارگريت که اسمش را به مريم تغيير داده است يکي از زناني است که در جستجوي حقيقت بوده است که آن را يافته است...
مارگريت مارکوس
او در يکي از حومههاي نيويورک در سال 1934 از پدرومادري يهودي متولد شده است. تعليمات ابتدايي را در منطقه "ويستشير" که يکي از مناطق شلوغ نيويورک محسوب ميشود گذرانده است. طرز فکر او وروش زندگياش از همان ابتدا نشان ميداد که زلزلهاي در درون او در حال شکل گيري است که باعث تغيير در زندگي او ميشود. او هنگامي که نوجواني بيش نبود به کتاب وکتاب خواندن علاقه وافري داشت. از همان ابتدا با سينما ورقص وموسيقي پاپ مخالف بود وهيچگاه در جلسات مختلط شبانه شرکت نداشته است.
مريم ميگويد: وقتي ده ساله بودم بسيار به کتاب خواندن علاقه داشتم مخصوصا ً کتبي که در مورد عربها سخن ميگفت. آنجا بود که فهميدم اين اعراب نبودند که اسلام را ساختند بلکه اسلام بود که اين قبايل بدوي وابتدايي را سروران عالم ساخت.
بعد از موفقيت در دبيرستان در سال 1952 به قسم پژوهشهاي ادبي دانشگاه نيويورک ملحق شد؛ ولي به علت بيماري که در سال دوم تحصيل به آن دچار شد مجبور شد به مدت دوسال از درس وتحصيل دور باشد اما در اين مدت او بيکار ننشست بلکه به تحقيق در مورد دين اسلام پرداخت؛ وقتي که به تحصيل برگشت سؤالات زيادي را در ذهن داشت که به دنبال آن احساس عاطفي نيز نسبت به اعراب پيدا کرده بود. در دانشگاه با يک يهودي ديگر آشنا شد که او مصمم به دخول به اسلام بود؛ او نيز يک احساس عاطفي نسبت به اعراب داشت وتوسط او با دوستان عرب بسياري آشنا شد. او ودوستانش در جلسات سخنراني يک حاخام يهودي به عنوان "تعاليم يهود دردين اسلام" شرکت ميکردند. اين حاخام يهودي سعي ميکرد ثابت کند که تعاليم اسلام تماما ً وبه طور مستقيم از کتاب تلمود (که تفسير تورات درنزد يهود بود) گرفته شده است. او در اين زمينه از روي کتابي که خود تأليف کرده بود به توضيح اصول دين اسلام ميپرداخت وبا ذکر آياتي از قرآن مجيد آن را به کتاب تلمودربط ميداد.
تناقض وادعاهاي باطل
در آمريکا صهيونيستها با آزادي کامل به ترويج افکار خود ميپردازند، آنها از طريق تبليغات وهمچنين توليد فيلم به تمجيد دولت صهيونيست ميپردازند؛ ولي براي او اين امر متفاوت بود زيرا او اين امور را ناشي از برتري دين اسلام نسبت به يهوديت ميدانست؛ جالب اين جاست که نخست وزير سابق اسرائيل "بن گوريون" که صهيونيستها او را از برزرگان يهود ميشمارند نه تنها به خدايي که برتر از ساير موجودات بود اعتقادي نداشت بلکه به معابد يهوديها نيز داخل نميشد وپايبند شريعت يهودي نيز نبود، در عصر حاضر نيز همين طور است به طوري که بسياري از صهيونيستها ميپندارند خداوند نماينده املاک جهاني است که هرکجا که دلشان بخواهد به آنها زمين اختصاص ميدهد بدون اينکه به ساير بندگانش تخصيص دهد.!
هرچه بيشتر مريم به اين افکار ميانديشيد متوجه پوچي عقايد يهود وتتناقضات عجيب در دين آنها ميشد؛ او به اين نکته پي برده بود که علماي يهود به شدت از اسلام وپيامبر اسلام متنفر بودند واين تفکرات باعث شده بود که مريم بيش از پيش از آنها فاصله بگيرد. روزي که او به قرائت ترجمه قرآن کريم پرداخت براي او يقين حاصل شد که اين کتاب از جانب خداوند عليم نازل شده است که در آن تمام امور بيان شده است. او تقريبا ً روزانه به کتابخانه بزرگ نيويورک مراجعه ميکرد وبيشتر اوقات را با ترجمه کتاب سترگ "مشکاة المصابيح" که در چهار جلد نگاشته شده است ميپرداخت. در اين مدت او توانست جوابهاي قانع کنندهاي درمورد اموري که در اين زندگي برايش بدون جواب مانده بود دست پيدا کند. او در اين مدت پي برده بود که اسير شهوتهاي نفساني گشتن برابر است با غرق شدن در لذتهاي فاني اين دنيا که نتيجهاش جز افسردگي وکژي در مسير زندگي چيز ديگري عايدش نميشد.
و... سرانجام تولدي ديگر
در يکي از روزهاي سال 1961 او تصميم خود را گرفت وبه مقر بعثه اسلامي در بروکلين مراجعه کرد وبه دست داعيه اسلامي (داوود فيصل) مسلمان شد واسمش رابه مريم تغيير داد وبه دعوت شيخ (ابو الأعلي مودودي) به پاکستان مهاجرت کرد وبا (محمد يوسف خان) ازدواج کرد که از او چهار فرزند دارد. مريم در اين مورد ميگويد: علي رغم اينکه پاکستان نيز مانند هر کشور مسلمان ديگري است که از آفتهاي انگليس وآمريکا در امور مختلف در امان نمانده است اما شخص ميتواند با دينش يعني اسلام زندگي کند هرچند که درراه پياده کردن دين در اين کشورها نيز با مشکلاتي مواجه ميشود اما زود ميتواند آن را تصحيح کند.
نامهاي به عموم مسلمين
".... ازقرآن وسنت پيروي کنيدنه فقط در شعار که در سيره عملي زندگيتان نيز اين دستورات را پياده کنيد؛ از اختلاف بپرهيزيد ووقتتان را در امور بي مورد تلف نکنيد [اگر اين دستورات وفرامين را پياده کنيد] به مشيت خداونداو شمارا به سعادت بزرگ در اين زندگي وجايزه بزرگتر در آخرت که همانا [بهشت] است ميرساند...."
نامهاي متفاوت
مريم دراين مدت والدينش را نيز فراموش نکرد؛ در سال 1983 نامهاي خطاب به والدينش در امريکا به اين مضمون نوشت: "بايد بدانيد که جامعهاي که ما در آن رشد ونمو کرده ايم دچار از هم گسيختگي است وهر لحظه متلاشي شدن آن را شاهد خواهيم بود؛ آمريکاي کنوني دنباله امپراطوري روم قديم است که در مراحل آخر به سقوط انجاميد، اين امر را نه فقط در آمريکا که در کشورهاي اروپايي وهر کشوري که داراي فرهنگ غربي است را شاهد خواهيم بود. تجربه ثابت کرده است که هر کشوري که براساس نظام سرمايه داري ولائيک تشکيل شده باشد نميتواند الگويي مناسب براي يک نظام اجتماعي موفق تلقي شود".
بر اساس سرگذشت: گالينا از روسيه
من اهل روسيه هستم. خانواده من مسيحي ارتودوکس هستند که در مذهبشان متعصب هستند. اولين بار يکي از تجار روسي به من وعدهاي ديگر از دختران پيشنهاد داد تا براي داد وستد وخريد کالاهاي برقي از يکي از کشورهاي حاشيه خليج فارس او را همراهي کنيم ودر روسيه آن کالاها را به فروش برسانيم. قراري که بين ما واو بود فقط همين بود؛ اما همين که پايمان به آنجا رسيد او نيت پليد خودرا آشکار کرد وازما خواست به خود فروشي بپردازيم؛ او با سخنانش ديگر دختران را اغوا کرد وبه آنها وعدهي ثروت واموال فراوان از اين طريق داد؛ متأسفانه اکثر آنها گول حرفهاي او را خوردند جز من که هرگز برايم قابل قبول نبود که از اين راه امرار معاش کنم. هر وقت از او ميخواستم پاسپورتم را به من تحويل دهد تا من به کشورم باز گردم به من ميخنديد واز دادن پاسپورت امتناع ميورزيد. او به من ميگفت: "تو در اين کشور ضايع خواهي شد زيرا به جز لباسهايت چيز ديگري نداري من هم چيزي به تو نخواهم داد." عرصه برايم روزبه روز تنگتر ميشد بقيه دخترها از روي ناچاري به اين جريان پيوستند اما من توانستم علي رغم فشارهاي او پاک باقي بمانم. او تمام پاسپورتهايمان را پنهان کرده بودمن هرروز پافشاري ميکردم تا بلکه او را وادار کنم گذرنامهام را به من تحويل دهد تا بتوانم به کشورم باز گردم تا اينکه روزي از فرصت استفاده کردم وپس از جستجوي فراوان توانستم گذرنامهام را پيدا کنم واز آن آپارتمان بگريزم.
سر آغاز
به خيابان وارد شدم گيج ومنگ بودم نميدانستم به کجا بروم کسي را نميشناختم؛ نه آشنايي ونه پولي داشتم به شدت گرسنه بودم ومأوايي نيز نداشتم. همچنان متحير به چپ وراست نگاه ميکردم تا اينکه جواني را به همراه سه نفر زن در خيابان ديدم. ازديدن آنها احساس اطميناني به من دست داد به طرف آنها رفتم وبه زبان روسي با آنها صحبت کردم آن جوان از من عذر خواهي کرد وگفت: روسي نميداند. من به آنها گفتم: آيا انگليسي ميتوانند صحبت کنند؟ گفتند: آري! از شدت خوشحالي به گريه افتادم وتمام اتفاقاتي که برايم افتاده بود را با آنها در ميان گذاشتم. از آنها خواستم فقط دو الي سه روز مرا پناه بدهند تا بتوانم با خانوادهام در روسيه تماس بگيرم وفکري براي برگشتم بکنم. آن جوان به فکر فرو رفته بود نميدانست چه بگويد شايد اگر هر کس ديگري جاي او بودنيز همين موقف را داشت. من همچنان گريه ميکردم وبه آنها مينگريستم او نيز با مادر ودوخواهرش صحبت ميکرد. در نهايت آنها تصميم گرفتند مرا به خانه شان ببرند. من از همان ابتدا شماره تلفن خانوادهام را گرفتم اما مثل اين بود که خطوط به هم ريخته بود چون کسي جواب نميداد. من هر چند دقيقه يک بار تماس را تکرار ميکردم. آنها وقتي مرا درمانده ديدند وچون به آنها گفته بودم مسيحي هستم با من مهربانانه رفتار ميکردند. آنها از همان ابتداي آشنايمان مرا به اسلام دعوت کردند ولي من به شدت با اين امر مخالفت کردم زيرا اصلا ً نميخواستم در اين مسأله وارد شوم من از خانوادهاي ارتودوکس بودم که با مسلمانان دشمني سر سختي داشتند! آن جوان که خالد نام داشت روزي به مرکز دعوت رفت وبا خود چند کتاب به زبان روسي آورد من پس از چند روز کمي نرمتر شدم وبامطالعاتي که انجام دادم به اين دين قانع شدم ومسلمان شدم. از روزي که مسلمان شدم به شدت به تعاليم دين جديدم پايبند بودم به طوري که هميشه حريص بودم همنشين صالح اختيار کنم حتي کار به جايي رسيد که ميترسيدم به کشورم باز گردم مبادا مرا مجبور به ارتداد کنند!
ازدواج
وقتي خالد به من پيشنهاد ازدواج داد بيش از پيش متمسک به دين بودم. روزي به همراه خالد به بازار رفتم که براي اولين بار زني راديدم که منقبه بود. من تعجب کردم از خالد پرسيدم اوچرا صورت خودرا پوشانده است؟!! خالد گفت: "او حجابي پوشيده است که خداوند خشنود از اين امر ميباشد ورسولش به آن دستور داده است. "کمي به فکر فرو رفتم به خالد گفتم: "درست است اين همان حجابي است که خداوند از ما خواسته است. "خالد گفت: ازکجا ميداني؟ گفتم: "من همين الآن به مغازهاي وارد شدم همهي کارکنان آن مغازه داشتند خيره به من نگاه ميکردند پس به نظر من زن بايد صورتش را بپوشاند وفقط شوهرش حق دارد اورا ببيندبنابراين من تا وقتي که منقبه نشدهام از اين بازار خارج نميشوم. "روزها گذشت ومن خوشبخت بودم واطرافيان وشوهرم مرا درقلب خود جاي داده بودند. يک روز که به گذرنامهام نگاه ميکردم متوجه شدم که اعتبار گذرنامهام تا چند روز ديگر به پايان ميرسد؛ متأسفانه براي تمديد اعتبار آن فقط بايد به شهر خودم که گذرنامه از آنجا صادر شده بود ميرفتم. اين امر را با شوهرم در ميان گذاشتم وچون نميخواستم بدون محرم سفر کنم از خالد خواستم مرا همراهي کند. وقتي سوار هواپيما شدم مانند يک مسلمان شامخ واستوار در کنار شوهرم نشستم. کم کم مردم نظرشان به من جلب شد. مهمانداران مشغول پذيرايي در هواپيما بودند ودر کنار پذيرايي مشروبات الکلي نيز سرو ميشد. مشروبات الکلي که تأثير خودش را گذاشت الفاظ رکيکي بود که از جانب مسافران هواپيما به سويم ميآمد شوهرم از اين امر بسيار عصباني بود اما من او را به صبر دعوت ميکردم. به او ميگفتم: هيچ نگران نباشد زيرا اين آزار واذيت در مقابل شکنجه هايي که اصحاب پيامبر ديدهاند هيچ به حساب ميآيد.
در روسيه
وقتي در فرودگاه پياده شديم به شوهرم گفتم: خانوادهام خيلي به مذهب ارتودوکس تعصب دارند پس بهتر است الان به هتل برويم ووقتي گذرنامهام را تمديد کردم وقبل از سفر از آنها ديدار ميکنيم. به هتل رفتيم وفرداي آن روز به اداره گذرنامه رفتيم. کارمند آنجا از من عکس وگذرنامه قديمي را خواستار شد. عکسي که همراهم بود را به او دادم که البته آن را به من برگرداند زيرا در عکس فقط صورتم نمايان بود ومحجبه بودم. او به من گفت: ما عکسي ميخواهيم که صورت ومو وگردن به طور کامل نمايان باشد. من اما زير بار نرفتم غير ممکن بود که عکس بي حجابيام را به آنها نشان بدهم. به سوي کارمند بعدي رفتم او هم نپذيرفت؛ به سوي مدير آن اداره رفتم تا بلکه مشکلم را حل کند اما او نيز آب پاکي روي دستم ريخت وگفت: بايد براي حل مشکلت بايد به اداره مرکزي گذرنامه در مسکو مراجعه کني زيرا از دست ما کاري ساخته نيست. از اداره گذرنامه خارج شدم وبه خالد گفتم: ما بايد به مسکو مسافرت کنيم. خالد سعي ميکرد مرا قانع کند او به من دلداري ميداد ومي گفت: در صورت ضرورت فکر نکنم اشکالي داشته باشد اما من به او گفتم: بعد از مسلمان شدنم غير ممکن است بگذارم نامحرم صورت مرا ببيند.
در مسکو
در مسکوبه سوي اداره مرکزي گذرنامه به راه افتاديم. من همچنان منقبه بودم. وقتي مدير کل آنجا گذرنامه را ديد ودر حالي که عکسها را بادستش بازي ميداد به من گفت: چگونه ثابت ميکني تو صاحب اين عکسها هستي؟؟ به او گفتم: به يکي از کارمندان زن دستور بدهيد تا صورتم را به او نشان دهم وعکسها را تطبيق کند اما براي تو من هرگز صورتم را آشکار نخواهم کرد. او که خباثت از چشمانش ميباريد عصباني شد وما را از دفتر کارش بيرون کرد. شوهرم دوباره سعي کرد مرا راضي کند تا هرچه او ميگويد را انجام دهم چون ضرورت ايجاب ميکرد. من اما اين آيه را به اويادآوري کردم نااميد به هتل باز گشتيم. هوا تاريک شده بود شوهرم به خواب فرو رفت اما من به نماز ايستادم وبه درگاه خداوند دعا ميکردم تا اينکه نزديک نماز فجر رسيد؛ شوهرم را بيدار کردم تا نماز بخواند من نيز نماز فجر را اداکردم وبعد از نماز کمي خوابيدم تا دوباره به اداره گذرنامه برويم. وقتي به اداره رفتيم من که از روي نقابم جلب نظر ميکردم متوجه شدم يکي از کارمندان زن آنجا مرا صدا ميکند. به طرف او رفتم او به من گفت: تو گالينا هستي؟ گفتم: بله گفت: پاسپورتت آماده است ميتواني تحويل بگيري؛ خوشحال شدم به طرف شوهرم برگشتم وبه او گفتم: به تو نگفتم هر کس که از خدا بترسد وپرهيزگاري را پيشه کند خدا راه نجات را براي او فراهم ميکند. سپس آن کارمند به ما گفت: شما بايد به شهري که از آنجا آمده ايد برويد وگذرنامه تان مهر شود. ما نيز طبق دستور آنها به همان شهر بازگشتيم واتاقي را کرايه کرديم.
سفر عذاب
بعد از آن که مستقر شديم به طرف خانه مان به حرکت در آمديم. خانه مان هنوز همان خانهي قديمي دوران کودکيام بود. وقتي در زدم برادر بزرگم در را باز کرد. خيلي خوشحال شدم بعد از مدتها او را ميديدم نقاب را از صورت برداشتم؛ اما او متعجبانه به من ولباسهايم نگاه ميکرد. به خانه وارد شدم وپشت سر من شوهرم وارد شد وبه سوي اتاق نشيمن رفت. درگيري لفظي برادرانم با من شروع شد. آنها به من گفتند اين لباسها چيست که پوشيدهام وآن مرد کيست که به همراه من به اينجا آمده است؟ من داستان را برايشان تعريف کردم اما آنهابه شدت مرا کتک زدند وسپس به همراه پدرم به اتاق نشيمن وارد شدند وشوهرم را زير مشت ولگد گرفتند. به هر زحمتي که بود شوهرم توانست از معرکه بگريزد ودر بيرون از خانه بين سياهي جمعيت محو شد. آنها هرروز صبح زود به سر کارشان ميرفتند وخواهرکوچکتر از خودم را مراقب من قرار ميدادند. من هرروز باخواهرم صحبت ميکردم وسعي ميکردم او رابه اين دين قانع کنم. تا اينکه در آن روز او کمي تحت تأثير حرفهايم قرارگرفت وگفت: به نظرم دين اسلام دين صحيح ميباشد. از او خواستم مرا کمک کند و وقتي شوهرم را در بيرون از خانه ديد مرا خبر کند او نيز از طبقه فوقاني خانه بيرون را ميپاييدووقتي آن روز خالد را در بيرون از خانه ديد به سرعت مرا خبر داد ومن نيز کشان کشان خودرا به دم در رساندم وچون زنجيرهايي که به دستانم بود وآنرا به يکي از ستونها بسته بودند نميتوانستم از خانه فرار کنم. تمام بدن وصورتم زير کتکهاي پدر وبرادرانم کبود شده بود. دستانم از پشت سرم بسته شده بود. دم در به اطرافم نگاه کردم تا مطمئن شوم آنها رفتهاند که يک دفعه خالد را از دور ديدم که خانه را زير نظر داشت. او وقتي مرا در آن حالت ديد دلش به حال من سوخت وبه گريه افتاد. به آرامي به او گفتم: نگران من نباش من بر عهد خود استوار هستم. خدا شاهد است اين شکنجه هايي که ميبينم در برابر اذيتهايي که اصحاب پيامبر وتابعين ويا حتي پيامبران از کفار ديدهاند مساوي هيچ است. هرچه زودتر اينجا را ترک کن ودر هتل منتظرم باش. اوعلي رغم ميلش آن جا را ترک کرد وبه هتل بازگشت ومنتظرم نشست. من تمام فعاليتهايم را روي خواهرم متمرکز کردم تا او را تحت تأثير اين دين قرار دهم خوشبختانه او به اين دين قانع شد ومسلمان شد، وحاضر شد جان خود را به خطر بيندازد ومرا از خانه فراري دهد. او به برادرانش مشروب قوي خورانيد ووقتي آنها مست ولايعقل به خواب رفتند کليد را از آنها ربود وتوانست مرا از قيد آزاد کند. من از خواهرم خواستم اسلامش را آشکارنکند. واز انجا خارج شدم. روز سوم بود که خود را به هتل رساندم ودر اتاق را زدم. خالد گفت: کيستي؟ خودم را معرفي کردم او سريعا در را باز کرد ومن داخل شدم. زود دست به کار شدم ابتدا عبا و روسريام که اضافه با خود آورده بودم را از کيفم خارج کردم وپوشيدم. از هتل خارج شديم ويک تاکسي گرفتيم. شوهرم از راننده خواست ما را به هتل برساند اما گفتم به روستايي درهمان نزديکي ميرويم زيرا در فرودگاه به راحتي ما را پيدا ميکنند. ما وقتي به آن روستا رسيديم ماشينمان را عوض کرديم واز آنجا به شهري ديگر حرکت کرديم در آن شهر نيز همان کار را انجام داديم وبه شهر بزرگتر که داراي فرودگاه بين المللي بود رفتيم وچون دير وقت بود نتوانستيم بليت رزرو کنيم پس به هتل رفتيم وفرداي آن روز با اولين پرواز به کشور محل اقامتان باز گشتيم.
و سرانجام
به کشور بازگشتيم ومستقيم در بيمارستان بستري شدم. هم اکنون هيچ مشکلي از نظر زندگي ندارم اميدوارم خداوند نعمت اسلام را برما تداوم ببخشد ومسلمانان رادر تمام جهان نصرت ببخشد وخواهرم را ثبات در دين عطا کند.
بر اساس سرگذشت: کارمند آمريکايي در عربستان
به روايت خودش
"چند ماهي از شغل جديدم در شهر رياض نميگذشت ومن سعي ميکردم به زير وبم شغل جديدم عادت کنم. تمام فکر وذکرم اين بود که در شغل جديدم موفق باشم تا بتوانم به مدارج بالاتر ترقيه پيداکنم. روزي براي هواخوري در بيرون از محل کارم نشسته بودم وبراي اولين بارمنظرهاي توجه مرا به خود جلب کرد.... تعدادي از شهروندان سعودي وغير سعودي را مشاهده کردم که به سوي مسجد بزرگي که در آن حوالي بود روانه بودند؛ البته وقتي که آنجا آمده بودم تا بنشينم صداي اذان را شنيده بودم؛ در آن هنگام احساسي به من دست داد که برايم وصف نشدني است. درذهنم سؤالي پيش آمد: چرا آنها اين چنين شتابان به سوي مسجد به راه افتاده اند؟ چه کسي يا چيزي باعث شده است آنها اين چنين به سوي مسجد مسابقه بدهند؟ آيا جوايزي آنجا توزيع ميشود؟ يا اينکه به آنها پولي پرداخت ميشود؟؟!
اين سؤالات اثر عميقي در ذهنم داشت به طوريکه سعي کردم اين حرکات آنها را به سوي مسجد دنبال کنم. وقتي صداي اقامه را شنيدم به صورت جدي تربه اين قضيه انديشيدم؛ بعد از اينکه امام سلام نمازرا دادمشاهده کردم آنها همانگونه که به مسجد آمده بودند گروه گروه از آنجا خارج ميشوند؛ وبه همديگر دست ميدهند وبعد از آن از همگديگر جدا ميشوند. اين تصاوير واقعي که مشاهده ميکردم در من اثرات عميقي داشت. با صداي بلند گفتم: چه قانون منظمي؟ اين اولين برخورد رسمي من با دين اسلام بود؛ بعد ازديدن اين جريان بود که همه چيز را فهميدم وجواب سؤال آن روز خود را يافتم زيرايادم ميآيد روزي در بازار بزرگ رياض بودم ودرخريد چيزي عجله داشتم اما با تعجب فراوان مشاهده کردم که در وسط روز مغازهها راتعطيل ميکنند، ومن هرچه سعي کردم صاحب آن مغازهاي که ميخواستم مايحتاج خود را از او بخرم را راضي کنم تا کمي صبر کند ومن خريدم را بکنم اما او امتناع ورزيد وگفت: انشاءالله بعداز نماز من در خدمت شما هستم. من در آن روز اين عمل او را توهين به خودم پنداشتم وعصباني شدم. اما وقتي مسلمان شدم به اين موضوع پي بردم که چه نيروي داخلي باعث ميشود اين چنين انسان مانند آن تاجر عمل کند."
به روايت همکارانش
آمريکايي تازه مسلمان سفيد پوستي که بعد از ايمانش اين چنين از حلاوت آن چه که او به آن رسيده است براي دوستانش تعريف ميکند، بعد از دوماه که از اسلامش ميگذشت براي اداي عمره رغبت نشان داد تا به آرزوي خودش که همانا نماز خواندن مستقيم روبروي کعبه است برسد. دوستانش اين آرزوي او را برآورده کردند واو به همراه دونفر از همکاران سعوديش به مکه مکرمه مشرف شد؛ اطرافيان او در آن مکان طاهر مشاهده کردهاند که او چگونه با خشوع وخضوع وبا ديدگاني که ازآن اشک ميباريد به نماز ميايستاد. او به همراهانش ميگفت: "چه بسيار کساني در اين جهان هستند که از اين جو روحاني وبا عظمت محروم هستند. "
او مراسم عمره خودرا قبل از نماز عشاء به پايان رسانيد. يکي ازهمراهانش ميگويد: وقتي از تشهد اول برخواستيم فکر کرديم اوآنچنان در عالم خود غرق است که فراموش کرده است به قيام بايستد، دستم را به سوي او دراز کردم تا او را از اين امر آگاه سازم ولي مشاهده کردم که او هيچ حرکتي را نشان نداد؛ وقتي به رکوع رفتيم مشاهده کردم اوبه سمت راست متمايل شده است مانند اين است که ميخواهد بيفتد. وقتي سلام نماز را دادم ديدم که او دارفاني را وداع گفته است. در آن هنگام از اين حسن خاتمه اودر شگفت بودم. به ياد اين حديث نبوي افتادم که ميفرمود: مردي که عمل اهل دوزخ را انجام ميدهد تا اينکه بين او وجهنم به اندازه يک گز فاصله نيست، اما قضا وقدر براو پيشي ميگيرد واعمال اهل بهشت را انجام ميدهد پس خداوند او را به بهشت وارد ميکند. من اين مرد را قبل ازاينکه مسلمان شود ديده بودم وديده بودم که چگونه بعد از اسلامش نورانيتر از قبل شده است. بعد از اسلام خشوع او را، انابت اورا، همچنين نماز او را در حرم مکه ديده بودم. آخر سر نيز او در حرم مکه جان به جان آفرين تسليم کرد وما در مکه به تشييع جنازه او پرداختيم وبا کسب اجازه از خانوادهاش در آمريکا او را درمکه مکرمه دفن کرديم. وقتي ديگر همکاران او که آمريکايي بودند ودر آن شرکت کار ميکردند جريان مرگ او را شنيدند يکي از آنها گفت: من به مرگ او غبطه ميخورم به او گفتند: چگونه؟ گفـت: زيرا او در يکي از متبرک ترين جاي زمين از نظر ديني که او به آن ايمان آورده است جان سپرده است ودر آنجا نيز دفن شده است.
بر اساس سرگذشت: فابيان - فرانسه
مقدمه: "مانکن معمولا ً به معني پوشيدن ونمايش لباسهاي طراحي شده توسط طراحان لباس وشرکتهاي توليد پوشاک است. در آمريکا به مانکن "مدل"به معني الگو گفته ميشود وبه افرادي که در کار خود موفقتر ومشهورتر هستند سوپر مدل ميگويند. مانکنها معمولا ً مجبورند رژيمهاي غذايي سختي بگيرند تا اندام لاغري داشته باشند. پس از مرگ چند دختر جوان مانکن براثر سوءتغذيه اعتراضهاي اجتماعي به خصوص از جانب فعالان حوزه زنان به وضعيت زندگي اين شدت گرفته است.... "
(فابيان) مانکن 28 ساله زماني به هدايت دست يافت که در عالم شهرت وپرازاغوا وپر زرق وبرق غرق شده بود... او به آرامي خودرا از اين دنياي فريبنده کنار کشيد... او اين جهان پرزرق وبرق را به حال خود رها کردوداوطلبانه به افغانستان رفت تا به مداواي مجاهدين افغان بپردازد! اگر فضل وکرم خداوند در مورد او نبود زندگيش در اين دنيا به جايي ميرسيد که فقط وفقط در فکر اشباع نفس خويش وفروکش کردن غرائز سرکش خود بودبدون اينکه به ارزشها ودين توجهي نشان دهد.
فابيان از کودکي آرزو داشت به عنوان يک پرستار به جامعه انساني وبه طور داوطلبانه خدمت کند؛ او دوست داشت مرهمي براي دردهاي کودکان مريض در اين جهان باشد. به مرور زمان که او بزرگتر ميشدزيباييش خيره کنندهتر ميشد؛ اين زيبايي وخوش اندامي باعث شده بود که اطرافيان همچنين خانوادهاش بر او فشار بياورند تا او آرزوهاي کودکياش را رها کند وبه سراغ شغلي برود که سود سرشاري را نصيبش کند؛ شغلي که باعث ميشد يک شبه ره صد ساله را ميپيمودوخود را درعالم شهرت وپر زرق وبرق به ظهور ميرسانيد. براي او اين مهم آسانتر از آن بود که فکرش را ميکرد؛ چيزي نگذشت که طعم شهرت را چشيد اما... اين شهرت به معناي از دست دادن انسانيتش بود. شرط موفقيت او اين بود تا احساسش وهمچنين عواطفش را از دست بدهد؛ او اين موفقيت را به دست ميآورد اما بايد با آرزوهاي کودکياش خداحافظي ميکرد وفقط وفقط به حفظ اندام خود ميپرداخت؛ ودراين راه بايد خود را از تمام غذاهاي خوشمره محروم ميکرد وبه وسيله ويتامينهاي مختلف وداروهاي نيروزا ميزيست اما قبل از هر چيز بايدعواطف خود را نسبت به بشريت از دست ميداد نه حق دوست داشتن داشت ونه ميتوانست نسبت به چيزي احساس نفرت کند.
طراحان لباس از او يک بت متحرک ساخته بودند. او ياد گرفته بود که چطورسنگ دل ومغرور باشد.. او از درون فارغ از هرگونه احساسي بود؛ درواقع مانند يک مجسمه متحرک بود که به او لباس ميپوشاندند که لبخند ميزد اما هيچ احساسي نداشت... در عالم آنها هرچه يک مانکن درخشش بيشتري داشت بيشتر وبيشتر از آدميت در اين دنياي سردوبي روح خارج ميشد. مانکن هااگر با شرکتهاي تحت قراردادخود مخالفت ميورزيدندچه بسا به انواع شکنجههاي روحي و حتي بدني دچارش ميکردند به خاطر همين به خواستههاي اين شرکتها تن در ميدادند. فابيان به اکثر کشورها سفر کرده بود تادر جشنوارههاي مختلف لباس ومد شرکت کند؛ وقتي برروي سن راه ميرفت تا زيروبمهاي بدنش را به حاضرين بنماياند نه تنها احساس خجالت نميکرد بلکه از تماشاچياني که آنجا حضور داشتند وبه او مينگريستندنفرت داشت زيرا ميديد آنها در واقع به مدل لباسي که او پوشيده است به ديده احترام مينگرند وبه او به ديده حقارت مينگريستند! وقتي دربرابرچشمان زل زده حاضرين در سالن حرکت ميکرد وبا راه رفتنهاي گربهاي خود به نمايش لباس پوشيده شده ميپرداخت هر چه بيشتروبا تمام وجود در جهان رذالت فرو ميرفت.
اما چگونه شد که او از يک زندگي بي هدف به يک زندگي هدفمند تغيير مسير داد؟
در سفري که او به بيروت داشت، با اينکه در آن هنگام بيروت زير آتش توپخانه ميسوخت اما با چشم خود مشاهده ميکرد که مردم با چه پشتکاري به بازسازي خانهها وهتلهادر زير آتش توپخانه ميپرداختند؛ او به چشم خود ديد که بچهها در بيمارستان بستري ميشدند؛ البته او در اين بازديدها تنها نبود بلکه از همجنسان او نيزکه مانند بتهايي بي احساس فقط به يک نگاه اکتفا ميکردند وهيچ احساسي نداشتند نيز با او بودند. اما او در اين سفر غير از بقيه بود؛ در داخل او غوغايي به پا شده بود، ديگر آن شهرت واين زندگي بي هدف از چشمش افتاده بودوحس کمک به همنوع در او زنده شده بود؛ او به همراه دوستانش به هتل بازنگشت بلکه او طريقش را به سوي انسانيت وبه سوي نور اسلام پيمود. در اين سفر او سعي کرد به کودکاني که در اين جنگ به نوعي مجروح شده بودند کمک کند. او بيروت را ترک کرد وبه پاکستان سفر کرد وآنجا درمرز بين پاکستان وافغانستان بود که معني زندگي واقعي را درک کرد. وقتي زندگي خانوادههاي افغان وپاکستاني را مشاهده ميکرد واينکه چگونه به زندگي خود پايبند بودند بيش از پيش به اسلام به عنوان ديني که قانون زندگي را تعيين ميکردپي برد. در آنجا او به تعليم زبان عربي همت گماشت زيرا ميخواست به زبان قرآن تسلط داشته باشدکه خوشبختانه در اين امر او پيشرفتهاي قابل ملاحظهاي داشته است. بعد از اينکه او بازيچه دست طراحان لباس والگوهاي لباس بود الان طبق نظام اسلام به پيش ميرفت.
بعد از اينکه مسلمان شد از جانب مؤسسههاي طراحي لباس تحت فشار قرار گرفت؛ آنها به او پيشنهاد دادند تا درآمد ماهيانه او را سه برابر آنچه که بود قرار دهند اما او تمام اين پيشنهادهارا رد کرد. آنها دست بردار نبودند بلکه با ارسال هدايايي گران قيمت سعي در ارتداد او داشتند. اما او ثابت قدمتر از اين حرفها بود.. آنها از راه ديگري وارد شدند وسعي کردند با عکسهايي که از او داشتند چهره او رانزد خانوادههاي افغان مشوه سازند. آنها به منتشر کردن عکسهايي کردند که سابقا ً بر روي جلد مجلات چاپ شده بود کردند وبه تمام در وديوارهاي شهر چسپاندند. آنها ميخواستند به اين طريق ازاو انتقام بگيرند. اماخداوند در اجراي نقشه شان ناکام گذاشت. او هيچ وقت در مخيلهاش نميگنجيد دستي که هميشه سعي ميکرد لطيف ونرم بماند اين چنين در کوهها ودشتهاي افغانستان به کارهاي شاقه بگمارد؛ اما اين مشقتها با عث شده بود که دستش نزدخداوند پاکتر وتميزتر از قبل باشد ودر آخرت در انتظار بهترين پاداشها ازجانب خداي متعال باشد. انشاءالله.
بر اساس سرگذشت: شريفه کارلو - ايالات متحده
"قبل از اينکه مسلمان شوم همواره حجاب را به تمسخر ميگرفتم. اما وقتي به فضل خداوند مسلمان شدم نظرم در مورد حجاب وزنان مسلمان نيز تغيير يافت.
همواره قبل از اينکه مسلمان شوم بر زنان مسلمان احساس ترحم ميکردم؛ زيرا مجبور بودند خود را درخيمهاي ضخيم پنهان کنند. من به عنوان يک زن در جامعه آمريکا زني امروزي وآزاد از هر قيد وبندي محسوب ميشدم؛ وچون مسلمان نبودم هرگز اموري مانند عفاف وپاکدامني فکر مرا مشغول نميکرد واين براي زناني هم سن وسال من امري طبيعي محسوب ميشد. وقتي به نور ايمان پيوستم نظرم به طور صدوهشتاد درجه در مورد حجاب تغيير يافت. من توانستم حقيقت جامعهاي که در آن زندگي کرده بودم را درک کنم واز عوام فريبيهايي که در آن غوطه ور بودم خارج شوم.
در اين مدت من به نکاتي پي بردم که برايم جالب بود وآن اين بود که اکثر زناني که فرهنگ برهنگي را ترويج ميدهند در جامعه درآمد بيشتري دارند مانند هنرپيشهها ويا مانکنهاي لباس ويا حتي رقاصهها که از اين راه امرار معاش ميکنند؛ من فهميدم که ما لباسهايمان را براي جلب نظر مردان ميپوشيديم، اما خود را فريب ميداديم وآن را به علاقه خود در پوشيدن اين لباسها نسبت ميداديم ولي حقيقت تلختر از اين بود زيرا وقتي توجه مردان را به خود جلب ميديدم در پوست خود نميگنجيدم.
من بوسيله نور اسلام توانستم تا تاريکيهاي زندگيم را بهتر ببينم؛ من با پوشاندن سروحجاب توانستم ديگران را از نظرخواهيهاي احساسي نسبت به خودم باز دارم. وقتي که سرم را پوشاندم احترام مردم را به خود جلب کردم زيرا آنها متوجه شدند که من براي خودم احترام قائل هستم، آن موقع بود که عقلم را به سوي حقيقت گشودم.
نقطهي تحول
من دختري با نشاط بودم که آرزوهاي فراواني در زندگي داشتم. پدرم درجه داري در ارتش آمريکا بود. در سن نوجواني يکي از دوستان پدرم به من پيشنهاد داد که به انجمني بپوندم که متشکل از جواناني بود که بيشتر آنها داراي مناصب حکومتي بودند؛ مأموريت اين انجمن فقط اين بود که براساس برنامه هايي که داشتند به تخريب دين اسلام ميپرداختند.
آنها براي ما دوره هايي علمي گذاشته بودند تا از اين طريق بيشتر با دين اسلام آشنا شويم تا بتوانيم در آينده همانند مستشرقين مغرض به دين اسلام ضربه وارد کنيم.
دوست پدرم به من قول داد اگر من بتوانم اين دوره را با موفقيت به پايان برسانم ودر رشته روابط امور بين الملل تخصص بگيرم در آينده ميتوانم به عنوان يکي ازکارمندان سفارت آمريکا در کشورهاي عربي خاورميانه به کار بپردازم. البته هدف نهايي از اين اقدام سوء استفاده از منصبي بود که به ما محول ميشد، مأموريت ما در واقع کار کردن برروي عقل زن مسلمان بود. ما از اين طريق با زنان مسلمان رابطه برقرار ميکرديم واز جنبشهاي حقوق زن حمايت ميکرديم. من اين فکر دوست پدرم را پسنديدم زيرا با تصاويري که از تلويزيون از وضعيت اسف بار زنان مسلمانان ديده بودم واينکه چگونه در فقر وبدبختي دست وپا ميزدند حداقل کاري که ميتوانستم بکنم اين بود که آنها را به سور نور آزادي وتمدن در قرن بيستم راهنمايي کنم.
من با خوشحالي به اين انجمن پيوستم وتحصيل آکادمي را شروع کردم. قرآن کريم واحاديث نبوي وتاريخ اسلامي را فرا ميگرفتم. به موازات آن راههايي را فرا ميگرفتم که توسط آنها براي تحقق نقشه هايي که داشتيم يعني خراب کردن چهره حقيقي اسلام آن را به کار ببريم. من ياد گرفته بودم چگونه با کلمات بازي کنم وحقايق را وارونه جلوه دهم واين چيزي بود که واقعا ً مؤثر بود.
من زير دست اساتيد يهود به تعليم علم شريعت اسلامي در فقه وسيرت وتاريخ وحديث وقرآن پرداختم و عضوانجمني بودم که در زمينه حقوق زنان مسلمان فعال بودم وبه انتقاد از دين اسلام ميپرداختم زيرا زنان مسلمان را از حقوقشان محروم کرده بودند. نهايت آرزوي من اين بود که زن را از قيد وبندهاي مذهبي علي الخصوص حجاب که مانع آزادي زنان بود را برهانم.
اما.... پيام اسلام کم کم در من اثر ميکرد واين معاني که از يک منبع سرچشمه ميگرفت باعث ميشد که من به فکر فرو بروم پس براي اينکه خود را از اين حالت برهانم سعي کردم عکس العمل نشان بدهم تا در برابر اين دين واکسينه شوم. من به نزد يکي از اساتيد دانشگاه که در رشته الهيات تخصص وفارغ التحصيل دانشگاه هارواد بود رفتم تا تعاليم دين مسيحي رانزد او بياموزم. فکر کردم با رفتنم به پيش او به هدفم نزديک شدهام اما.....
اين استاد که من نزد او به تحصيل ميپرداختم مسيحي بود اما نه مانند مسيحيان ديگر بلکه او يک مسيحي موحد بود که عقيده تثليث را به طور کامل رد ميکرد وبه وحدانيت خدا اعتقاد داشت. او حضرت مسيح را پيامبري از جانب خدا ميپنداشت والوهيت عيسي مسيح را به کلي منکر ميشد؛ اين اعتقادات سر آغاز بذرهاي توحيد بود که در دلم کاشته شد. او با مراجعه به کتب ومنبعهاي قديمي از قبيل کتابهاي يوناني وعبري وآرامي واز روي دليل عقايد تثليث را رد ميکرد وبه نکاتي که در کتب تحريف شده بود نيز اشاره ميکرد واز روي منابع تاريخي پوچي بعضي از جريانات را برايمان به اثبات ميرساند. بالاخره تا وقتي در اين رشته به تحصيل پرداختم آن اندک عقيدهاي که در مورد دين خودم مسيحيت را داشتم نيز از دست دادم. ولي هنوز آمادگي قبول دين اسلام را نداشتم.
من تا سه سال به تحصيل در علوم مختلف اسلامي پرداختم تا در آينده از نظر شغلي بيمه باشم. در اين سالها با مسلمانان نيز ديدار داشتم واز آنان در مورد دينشان سؤالاتي را ميپرسيدم. در بين کساني که سؤالاتم را از او ميپرسيدم برادري مسلمان بود که در يکي از مؤسسات اسلامي به کار مشغول بود. او وقتي ديد من در مورد اين دين بسيار کنجکاو هستم به سخنان من همت گماشت واز هر فرصتي استفاده ميکرد تا مرا با اين دين آشنا سازد.
در يکي از روزها او با من تماس گرفت وگفت عدهاي از مسلمان از شهر ديدار ميکنند واو ميخواست به ديدار آنها برود واز من نيز دعوت به عمل آورد تا همراه او به ديدار آنها بروم. من دعوت او را پذيرفتم وبعد ازنماز عشاء به پيش آنها رفتم. جمعيت کثيري جمع شده بودند آنها وقتي مرا ديدند برايم جايي را باز کردند وبه سوي شيخي پاکستاني که سالخورده بود اما دردين داراي معلومات فراواني بود رفتم وروبروي او نشستم. او در بسياري از مسائل موجود در قرآن وانجيل به مناظره با من پرداخت وبا دلائل عقلي ونقلي به ردشبهات ميپرداخت. اين مناظره غير رسمي تا اذان فجر به طول انجاميد...
در آخر به جايي رسيده بودم که هيچ شک وشبههاي در ذهنم باقي نماند. او در انتها جملهاي را گفت که هيچ کس قبل از آن به من نگفته بود. او مرا به اسلام فرا خواند وگفت: من شما را به دين اسلام دعوت ميکنم. اين براي اولين بار بود که کسي مرا به دين اسلام دعوت ميکرد؛ درطول اين سه سال بارها وبارها با مسلمانان بحث ومناقشه داشتهام اما هيچ کس تا آن موقع مرا به دين اسلام دعوت نکرده بود. بعد از ادله ثابتي که برايم بيان شده بود ودانسته بودم که دين اسلام دين برحق است ديگر درنگ را جائز نشمردم ودعوت او را پذيرفتم وگفتم ميخواهم مسلمان شود. شهادتين را ابتدا به عربي وسپس به انگليسي تکرار کردم....
با يقين سوگند ميخورم هنگامي که شهادتين را ادا کردم مانند اين بود که وزنه سنگيني از روي سينهام برداشته شد، ومن توانستم بهتر نفس بکشم وخداوند را به خاطر اين هدايت همواره شکر گذار هستم که مرا براي زندگي جديد وبهتر آماده کرد.
هجرت به سرزمين ايمان
بعد از اينکه مسلمان شدم از سرزمين مادري هجرت کردم وبه کشور کويت رفتم تا به طور عميقتر با دين حنيف آشنا شوم. در کويت با بسياري از کتب اسلامي آشنا شدم وتوانستم عميقتر با مسائل دين آشنا شوم. در کويت در زمينه دعوت وتبليغ مشارکت فعال دارم.
فعاليتهاي دعوي
در تابستان يکي از سالها براي سخنراني به يکي از انجمنهاي زنان در چين دعوت شدم، يکي از برنامههاي اين انجمن سخنراني براي زنان غير مسلمان بود تا اسلام را براي آنها تعريف کنم. وقتي به سالن سخنراني وارد شدم تعداد حاضران را بيش از حد تصور ملاحظه کردم. جمعيتي که حاضر شده بودند ومشتاق شنيدن سخنراني بودند. ابتداي سخنراني به آرامي گذشت اما وقتي در مورد تعدد زوجات در دين اسلام به توضيح پرداختم کم کم سروصداهايي از گوشه وکنار بلند ميشد ودر اعتراض به اين حرفهايم سخنانم را قطع ميکردند. در چهره تک تک آنها عدم قبول اين موضوع را ديده ميشد. آنها دلايلي را که براي آنها بيان کردم را قبول نداشتند. بايد فکري با اين موضوع ميکردم. جو خفقان باري برايم درست شده بود. تصميم گرفتم آنها رابا دلائل قاطع قانع کنم. تمام نيروي خود را جمع کردم واز خداوند طلب کمک کردم. ابتدا کمي سکوت کردم سپس براي جلب توجه کمي بلندتر از حد معمول به سخنراني ادامه دادم.
به آنها گفتم به سخنان من گوش کنيد سپس قضاوت را به خودتان واگذار ميکنم. من به شما دوروش زندگي را بيان ميکنم آن وقت انتخاب با خودتان است که کدام زندگي را ميپسنديد.
زندگي نخست...
سالها از سن ازدواجت گذشته است وهنوز کسي براي خواستگاري به در خانه ات نيامده.. وتو از قطار ازدواج عقب ماندهاي تنها بايد به زندگي ادامه دهي وما يحتاج زندگي ات را بايد خودت تأمين کني... از آينده در هراسي؛ نميداني عاقبت تو به کجا ميانجامد وچه کسي کفالت تو را به عهده ميگيرد... با چه کسي مأنوس ميشوي.. کجايند فرزندانت تا شادي ولبخندهاي آنها را ببيني... وقتي پير شدي حتما ً به دستان نوازش گري نياز داري تا از تو مراقبت کنند... و.. و... آيا دوست داري در سکوت وتنهايي بميري؟ کما اينکه در غرب براي بسياري اززنان مجرد اتفاق افتاده است.
اما زندگي دوم
سالها از سن ازداوجت گذشته است... خيلي سريعتر از آنکه فکرش را بکني وقت ميگذرد اما قبل از اينکه از قطار ازدواج عقب بيفتي راه حلي پيش رويت قرار ميگيرد... ميتواني زن دوم مردي شوي که از نظر شريعت تمام اختيارات به او واگذار شده است تا تمام حقوق آشکار ونهان زندگي زناشويي را رعايت کند.. تو نيز در سايه شوهر يک زندگي با کرامت را خواهي داشت.. بله تو همسر دوم خواهي بود اما بايد بداني که تو درواقع در همه چيز با او شريک خواهي شد. وبر مرد واجب است که عدالت را در همه امور رعايت کند. آن موقع است که ميتواني آرزوهايت را برآورده کني ودر کنار همسر وفرزندان زندگي مطمئني داشته باشي... هيچ مسئوليت شغلي نيز نخواهي داشت زيرا در اسلام کفالت خانواده با مرد است. اين کانون گرم خانواده باعث ميشود که آسوده خاطر بخوابي زيرا ميداني که شخصي هست که هنگام ناراحتي ات دلداريت خواهد داد وهنگامي که مريض ميشوي از تو مواظبت خواهد کردوهرگاه از او دور شوي دلش برايت تنگ ميشود..... و... و... و
سپس از آنها پرسيدم: حالا کدام روش از اين دو زندگي را ميپسنديد خواهش ميکنم صادقانه به سؤال من جواب بدهيد هرکس روش زندگي اول را ميپسندد دستانش را بالا بگيرد.. چون کسي دستانش را بالا نبرد دوباره سؤالم را تکرار کردم؛ اما کسي نبود. سپس گفتم: آنهايي که موافق زندگي دوم هستند دستانش را بالا بگيرد... با تعجب مشاهده کردم اکثر حاضرين دستانشان را بلندکرده بودند. از حسن نيت آنها وصدق اجابت آنها تشکرکردم سپس گفتم: اين زندگي يک زن مسلمان در سايه دين مبين اسلام است... اميدوارم خداوند به همه ما ثبات در دين وهدايت به راه راست را عطا فرمايد.