Full Description
- چگونه مسلمان شدم؟
- نامهاي از مجاهد اسلام دوست ارجمندم آقای اظهر ندیم – زیدمجده –
- پيامي به مسلمانان پاكستان
- نامه اي از يك همتاي مجاهد (مولانا غازي احمد ـ كرشن لال)
- سفر هندوستان
- اوضاع پاكستان
- يك خواهش
- مجاهد و عبادت
- معرفي
- شغل من
- پدرم هندوي متعصب بود
- محل زندگي
- آغاز هدايت
- تصميم بعد از تردد
- اولين نماز من
- نماز صبح
- يكي از اثرت نماز
- با دوستم اعزاز علي
- اولين نماز من با جماعت
- آغاز امتحان خداوندي
- اولين بار است كه از دست پدرم اينطور كتك مي خورم
- 14 سال داشتم كه پوستم را آش دادند
- بالآخره همسايه ها با خبر شدند
- چه حرف جالبي
- اكنون چه بايد كرد
- آخرين شب در خانه
- براي هميشه خانه را ترك كردم
- بزرگترين افتخارم
- جامعه اسلاميه
- تاريخ جامعه اسلاميه
- اعلان روزنامه
- اين بود آقاي نديم سر گذشت من
چگونه مسلمان شدم؟
نامهاي از مجاهد اسلام دوست ارجمندم آقای اظهر ندیم – زیدمجده –
السلام عليكم ورحمة الله وبركاته
نميدانم چگونه و با چه زباني از جناب عالي تشكر كنم، شمايي كه از من گمنام مجاهد اسلام ساختي و داستان مرا با انشايي حيرتانگيزت بر اوراق زرين تاريخ منعكس كردي تا براي هميشه زنده و جاويد بماند و چنان محبتي از من در قلب هر مسلمان پاكستاني كاشتي كه ناديده به من اخلاص ميورزند و من به اين درياي محبت را كه بياختيار به تلاطم افتاده از خلال نامههاي مخلصانهاي كه بسويم سرا زير ميشود بخوبي مشاهده ميكنم و چنان لذتي در خود احساس ميكنم كه تا كنون برايم سابقه نداشته است. و همه اينها را مرهون محبت بيان شيوا و قلم رساي جناب عالي مي دانم، ورنه
من كجا و تبسم گل بروی من | نسيم صبح از مهرباني توست |
من كه خادم ناچيزي براي اسلام بيش نيستم و خيلي كوچكتر از آنم كه روز نامههاي پاكستان از من ناچيز توصيف كنند درست مثل اينكه كسي را از زير زمين بلند كرده و به آسمان برسانند ورنه من آنم كه من دانم:
اما برتر از اين بايد تمام سپاس و شكر گذاري ام را نثار آن معبود برحقي كنم كه محبت مرا در قلب شما جاي داد و قلم شما را متوجه داستان اين ناچيز كرد و شكي نيست كه براي هميشه مرهون اين نعمت بزرگ الهي خواهم بود كه بنده حقيري چون من را كه در خانداني كاملاً بيزار از اسلام بدنيا آمدم مورد لطف و عنايتش قرار داده و براه راست هدايت فرمود و قلبم را از محبت خود و كتاب و پيامبرش سرشار گردانيد، و ماموريت اين كار بزرگ و دشوار را به جماعت تبليغ سپرد تا به سبب زبان و اخلاق و اخلاص آنان قلب تاريك مرا با نور ايمان منور كند و هميشه دست به دعا هستم و عاجزانه از پروردگارم تمنا دارم كه چنانكه در دنيا مرا ياري فرموده و با اسلام عزيز عزت بخشيده در آخرت نيز از ذلت و رسوايي محفوظ بدارد و در جوار رحمتش جايم دهد. آمين. و در ضمن از روزنامهها، هفتهنامهها، ماهنامهها و ديگر رسانههاي گروهي پاكستان نيز بي نهايت سپاس گذارم كه بخشي از صفحاتشان را به داستان اين ناچيز اختصاص داده اند اين نيز خود نشان دهنده محبت و علاقه مندي مسلمانان پاكستان نسبت به يك جوان تازه مسلماني چون من است، و عيناً صحنه ايثار و محبت مهاجرين و انصار صدر اسلام را نسبت به يكديگر در جلوي چشمانم مجسم مي گرداند. ولي اي كاش اين داستان بقدر شور و غوغايش در خوانندگان اثر مي بخشيد و احساس نوي را در آنان بوجود ميآورد وعده اي را از خواب غفلت بيدار نموده وادار به آن ميكرد كه خادماني صادق و مخلص براي اسلام باشند اميدوارم كه چنين كند.
پيامي به مسلمانان پاكستان
من بعنوان يك خادم كوچك اسلام به تمام مسلمانان پاكستان، خصوصاً جوانان برومند آن عرض ميكنم كه شما را خداوند متعال با نعمت اسلام عزت بخشيده و قلعه اسلام (منظورش كشور پاكستان است) را به شما عطا كرده است اين فرصت طلايي را غنيمت شماريد و با جديت كامل در پياده كردن قوانين اسلام بكوشيد و چنان خود را در قالب اسلام بگنجانيد تا كه اعمال شما خود بيانگر هويت ايماني شما بوده و به مخالفين اسلام ثابت كند كه واقعاً اسلام مكتب سليم و انسان سازي است كه در تمام ادوار تاريخ و در تمام شئون زندگي قادر است مشكلات بشريت را حل كرده و جامعه انساني را بسويي رستگاري ابدي سوق دهد و تا به دشمنان اسلام ثابت كنيد كه اسلام همان اسلام محمدي ﷺ است كه بزرگترين امپراطوريهاي زمانش را بزانو در آورده و تابع خود گردانيده بود و اكنون نيز همان اسلام است، و به گمان بعضي كهنه و فرسوده نشده است. زيرا قوانين نجاتبخش اسلام بالاتر از آن است كه همچون پارچه اي بپوسد و از هم بپاشد (و يا مانند ساخته شده دست ماركس و لنين در مدتي كمتر از يك قرن به عمرش پايان دهد) اگر تمام شئون زندگي را بررسي كنيم گوشهاي نخواهيم يافت كه اسلام براي آن قانوني نگذاشته باشد زيرا قرآن و سنت قانون اساسي اين مكتب انسان ساز و كاملاً الهي است ولي خيلي جاي تاسف است كه امروز ما مسلمانان بجاي آنكه امام و پيشواي بشريت مي بوديم مقلد بي چون و چراي غرب شده ايم و بجاي آنكه قوانين پاك اسلام بر ما حكومت كند قوانين مصنوعي غرب بر ما حكمفرماست و بجاي آنكه سيرت پر افتخار رسول اكرم ﷺ برايمان الگو و نمونه قرار ميگرفت فرهنگ ذلتآور اروپا را مايه افتخار ميدانيم و چنان در اين بدبختي غرق شده ايم كه راهي براي نجات نمي يابيم اما اگر جوانان با عزم و ارادة آهنين شان در اين ميدان همت گمارند و در پياده كردن قوانين پاك اسلام از جديت و اخلاص كامل كار بگيرند شكي نيست كه باز عزت ما مسلمانان همان خواهد بود كه پيشگامانمان داشتند بنحوي كه تمام شرق و غرب اسلام بپذيرند و يا لا اقل زير اثر اسلام زندگي كنند و حق توهين و تجاوز به اسلام را نداشته باشند.
ليكن اين آرمان هنگامي تحقيق خواهد يافت كه هر كدام ما مبلغي مخلص و مجاهد سر بكف اسلام باشيم.
واقعاً هر ذره از دستورات اسلام و تاريخ پر افتخارش قابل تحسين است شايد آن فرموده حضرت عمر t را فراموش نكرده باشيد كه هنگامي سفر به بيت المقدس مي فرمود: «جز عزت اسلام هيچ عزت ديگري وجود ندارد!» اما بايد چه كرد كه امروز ما مسلمانان عزت و شرف را در لابلاي قوانين خود ساخته و ضد بشريت غرب جستجو ميكنيم با اينكه مي بينيم شيفتگان غرب و حتي مفكرين دلباخته تمدن غربي چگونه با صراحت اعلان ميكنند كه آنچه را تاكنون به نام تمدن پذيرفته اند جز كدويي توخالي و در واقع توحشي بيش نبوده است و هرگز به آنان سكون و آرامش نه بخشيده است، بنابر اين سراسيمه در تلاش آنند كه چگونه ميتوان همزمان با آرامش حسي سكون روحي و معنوي را نيز بدست آورده؟ لذا بر مسلمانان واجب است كه با عزمي راسخ و ايماني پايدار و استوار بپا خواسته و آن ريسمان گيسسته اي كه ما را از پيشگامان تاريخ سازمان جدا كرده پيوند ناگسستني زده و به جهان بشريت ثابت كنيم كه سكون و اطمينان قلبي را جز در سايه اسلام و قرآن نميتوان جستجو كرد.
و در آخر از همه دوستاني كه برايم نامه نوشته اند تشكر ميكنم و ضمناً اميدوارم از اينكه براي هر كدام جداگانه نتوانستم جواب بنويسم مرا معذور بدارند زيرا يك دانش آموز در محيط مدرسه به محدوديتهايي كه برايش وجود دارد فرصت آنرا نخواهد داشت كه به كار ديگري مشغول شود.
البته قلباً از همه شما خوشحالم و بحري از محبت از هر كدام شما در قلبم موج مي زند. واينك در آخر از همه مسلمانان دلسوز و همنوا خواهشمندم كه به بارگاه رب العزت دعا كنند تا خداوند اين بنده ناچيز را علم با عمل عنايت فرموده و پيرو صادق و مخلصي براي اسلام بگرداند. آمين يارب العالمين.
والسلام عليكم
برادرشما مجاهد اسلام
جامعه اسلاميه و ابيل بلسار گوجرات هندوستان.
نامه اي از يك همتاي مجاهد (مولانا غازي احمد ـ كرشن لال)
دوست محترم و مكرم جناب قاري اظهر نديم!
السلام عليكم و رحمة الله و بركاته
رساله از مجاهد اسلام تا انيل كمار بدست بنده رسيد سر تا پا مطالعه اش كردم و بياندازه مرا خوشحال نمود. خوشحالم از اينكه خداوند متعال چگونه يك پسر چهارده ساله هندو را توفيق هدايت عطا فرموده چگونه در برابر مشكلات و مصايب به آن صبر و استقامت عطا فرموده است. واقعاً داستان مجاهد اسلام براي مسلمانان بي عملي همچو ماها درس عبرت است و به ما گوشزد ميكند كه با وجود آنكه ما مسلمان بدنيا آمده ايم و مسلمان تربيت شدهايم چقدر از اسلام فاصله داريم و اعمال و كردارمان چقدر با موازين اسلام تفاوت دارد ولي جالبتر اينكه داستان من نيز با داستان مجاهد شباهت كلي دارد. من نيز در يك خانواده هندو بدنيا آمدم و در همين سن (چهارده سال) در عالم خواب بدست پيامبر بزگوار اسلام ﷺ مسلمان شدم مارس (1938م) و من نيز چون مجاهد اسلام مجبور بودم مشكلات زيادي را تحمل كنم و حتي خويشاوندان هندويم مرا به دادگاه كشانيدند و چندين مرتبه شكايتها تند و تيزي بر عليه من نوشتند ولي خداوند در هر قدم مرا ياري كرد و استقامت عطا فرمود، داستان من تفصيلاً در كتابي كه به نام (الظلمات إلي النور) نوشته ام درج است، كتاب از مكتبه علميه لاهور چاپ شده است، اميدوارم كه خداوند متعال مجاهد اسلام را از بركت اسلام سعادت ابدي نصيب فرموده، و توفيق خدمت بدين مقدس اسلام برايش عطا فرمايد. آمين.
قاضي احمد
27/1/86 م
سفر هندوستان
يازدهم ماه 1985 ميلادي بود، با مفتي مظفر حسين و مولانا عبد المالك در مدرسه مظاهر العلوم سهارنپور گفتگو ميكرديم، جناب مفتي پرسيدند: چه وقت از پاكستان تشريف آورديد؟ گفتم: نهم مايو از پاكستان حركت كردم از راه انباله به دهلي رسيدم، يك شب در مركز تبليغي نظام الدين ماندم، و سپس كلكته رفتم و دو روز هم در آنجا براي ملاقات دوستان و خويشاوندان نشستم، و از كلكته به دهلي برگشتم، و اينك از دهلي براي ملاقات شما به سهارنپور آمدم، سپس فرمود كه دهلي كه خيلي شلوغ بود (اين شلوغ درگيري بين سيكها و هندوها بود بقدر هم شلوغ بود كه وقتي من در ايستگاه قطار پياده شدم از هر طرف صداهاي وحشتناك انفجار بگوش ميرسيد. تا دو ساعت تمام ما را نگذاشتند كه از ايستگاه بيرون شويم و بعد از دو ساعت آن هم با امنيت پليس خارج شديم).
چطور رفتي دهلي؟ گفتم: من نمي دانستم كه شلوغ است وقتي كه آنجا رسيدم ديدم اوضاع خيلي وخيم است. بعد سوال كرد كه در پاكستان پيرامون نافذ كردن قوانين اسلام هم كاري مي شود يا نه هيچ؟ گفتم: رئيس جمهور پاكستان آقاي جنرال ضياء الحق در كوشش است ولي تا كنون موفقيت قابل ملاحظهاي بدست نياورده است، (اين گفته اي است كه خود آقاي رئيس جمهور در يك مصاحبه مطبوعاتي به آن اعتراف كرده است) سپس پرسيد: كي خواهي برگردي؟ گفتم: هيجدهم ماه بر مي گردم.
و بدنبال آن در مورد مشكلاتي كه مدرسه به آن مواجه بود با من به گفتگو پرداخت هنوز سخن ايشان ادامه داشت كه پسر مفتي با يك نوجوان داخل شد. پس از سلام و احوال پرسي گفت: اين نو جوان كه مجاهد اسلام نام دارد به تازگي مسلمان شده و از گجرات براي ملاقات شما آمده است، او با سيماي درخشان چهره گشاده، قدي متوسط قيافه زيبا لباس گران قيمت و نظيف، با ادب تمام و خيلي سنگين نشست. جناب مفتي نگاهي دقيق به سر و سيماي جوان انداخت، و قبل از آنكه لب به سخن گشايد صداي اذان بلند شد. با خود گفتم: با اين جوان مزبور بايد نشست و صحبت كرد، همزمان با شنيدن اذان همه براي نماز عصر به مسجد رفتيم، جوان مزبور مجاهد اسلام با اطمينان كامل وضويي گرفت، و پشت سر امام ايستاد و به خواندن نماز نفل مشغول شد من كه همچنان در فكر گفتگو با او بودم سر تا پا حركاتش را مي نگريستم، نماز عصر تمام شد، مجاهد از مسجد بيرون رفت من هم بي درنگ بدنبالش حركت كردم او مستقيم به اطاق پذيرايي مدرسه داخل شد و روي تختخوابي نشست و به مطالعه مشغول شد من هم با استفاده از اين فرصت به اطاق داخل شدم و گفتم: السلام عليكم. آقاي مجاهد جواب داد: و عليكم السلام.
اول من خودم را معرفي كردم وقتي كه فهميد پاكستاني هستم خيلي خوشحال شد و از من خواست كه از اوضاع پاكستان تفصيلاً برايش صحبت كنم، من گفتم: شما بفرما سوال كن تا آنجايي كه بتوانم جواب خواهم داد.
اوضاع پاكستان
سوال: آيا اين درست است كه در پاكستان زنها بدون حجاب و آزادانه در خيابانها ميگردند و حتي شنيدم كه تظاهرات ميكنند و خواهان تساوي حقوق زن و مرد هستند؟!
جواب: درست است، چنين وضعي وجود دارد ولي منحصر به عده معدودي است فقط همان عده اي كه در دبيرستانها و دانشگاهها درس مي خوانند بي حجابند و خواهان تساوي حقوق زن و مرد هستند ولي در مجموع كاملاً حجاب رعايت مي شود و حتي الآن هم كساني را كه بي حجابند مردم بد مي بينند و در نظر اكثريت مسلمانان زشت جلوه ميكنند.
سوال: آيا در پاكستان هندوي بومي هم وجود دارد؟
جواب: فقط در ايالت سند پانزده درصد هندوي بومي زندگي ميكنند ولي در سه ايالت ديگر ديده نمي شوند.
سوال: در كدام شهرهاي پاكستان مدارس ديني وجود دارد و نامهاي شان چيست؟
جواب: تقريباً در هر شهر پاكستان مدارس ديني موجود است ولي از همه معروفتر اينها هستند: در لاهور: جامعه اشرفيه، جامعه مدنيه، جامعه نعيميه، جامعه نظاميه، مدرسه تقوية الاسلام، مدرسه تجويد القران و جامعه فتحيه.
در كراچي: در العلوم كورنگي، جامعه اسلاميه بنوري نيوتاون، مدرسه امجديه، جامعه فاروقيه و جامعه حماديه. در گجرانواله: مدرسه نصرة العلوم، مدرسه انوارالعلوم و مدرسه سراج العلوم. در جهلم: مدرسه اظهار العلوم. در سرگودا: مدرسه سراج العلوم. در ساهيوال: مدرسه جامعه رشيديه: در صادق آباد: مدرسه خدام القران، در ملتان: قاسم العلوم، خيرالمدارس و انوار العلوم. در راولپندي: تعليم القران، در كويته: جامعه رشيديه؛ در اكوره ختك: دار العلوم حقانيه.
سوال: احزاب سياسي و مذهبي پاكستان كدامند؟
جواب: جمعت علماي اسلام، مسلم ليك، جمعيت علماء پاكستان، جماعت اسلامي، حزب مردم پاكستان، تحريك استقلال، حزب جمهوري پاكستان، جمعيت اهل حديث، حزب ناسوناليست ملي، تحريك حمايت پاكستان، حزب مساوات، و علاوه از اين احزاب مختلف ديگري نيز بشمول اتحاديههاي دانشجويي در پاكستان وجود دارد.
سوال: روز نامههاي مهم پاكستان كدام هستند؟
جواب: روز نامههاي پاكستان بر دو قسم است: يكي روز نامههايي است كه از يك جا چاپ و نشر مي گردد و قسم ديگر آن در يك وقت از جاهايي مختلفي چاپ و پخش ميگردد، مثلاً:
روزنامه جنگ، از لاهور كراچي، راولپندي و كويته پخش مي شود.
روزنامه نواي وقت، از لاهور، كراچي، ملتان و راولپندي پخش مي شود.
روز نامه مشرق، از لاهور، كراچي، پيشاور و كويته پخش مي شود.
روز نامه آج (امروز) از لاهور و ملتان پخش مي شود.
روز نامه وفاق از لاهور و رحيم يار خان پخش مي شود.
روز نامه پاكستان تايمز، از لاهور.
روزنامههاي حريت، دان، جسارت از كراچي.
نواي كويته از كويته پخش مي شود، و علاوه از اين هم روز نامههاي كوچكتر ديگري از جاهاي مختلف پخش مي شود. اين سوالاتي بود كه مجاهد اسلام از من مي نمود و همچنان چيزهاي ديگري نيز پرسيد كه در سطح آگاهي خود به سوالاتش جواب دادم.
يك خواهش
سپس از او سوال كردم كه آقاي مجاهد آيا ممكن است داستان مسلمان شدن خود را تفصيلاً برايم ذكر كني؟ گفت: حتماً حاضرم جواب مثبت بدهم ليكن شخصي چون من را كه پس از مدتها هدايت شده است مي خواهي چه كار كني؟ واقعاً اگر پدر و مادرم مسلمان مي بودند اولين زندگاني من سياهترين ايام عمرم نمي بود و امروز هم باكمال افتخار مي گويم كه الحمدلله من مسلمان فطري هستم زيرا جز ايام كودكي ام (قبل از بلوغ) را در كفر گذرانده ام و هزاران مرتبه شكر گذار آن خدايي هستم كه در عمر چهارده سالگي مرا توفيق هدايت بخشيد.
گفتم: مجاهد، مگر نمي خواهي داستان مسلمان شدنت را از ابتدا برايم نقل كني؟
گفت: بس براي فردا مي گذاريمش چون اگر الآن شروع كنم تمام نمي شود.
گفتم: هر طور كه دوست داري چند لحظه ديگر از اين طرف و آن طرف صحبت كرديم و وقت مغرب فرا رسيد با شنيدن صداي اذان به مسجد رفتيم پس از نماز جماعت من از مسجد بيرون رفتم و در انتظار مجاهد نشستم، او به نوافل مشغول بود وقتي كه تمام كرد بيرون آمد و چشمش بمن افتاد گفت: بايد ببخشيد چون من نمي دانستم كه شما منتظر من هستي بهر حال شام خورديم، بعد از شام خوردن براي كاري بيرون رفتم.
مجاهد و عبادت
تقريباً ساعت نه شب بود كه از دنبال كارم برگشتم ولي مجاهد را در اتاق نديدم از خادم مدرسه پرسيدم گفت: در فلان اتاق است، وقتي كه در اتاق رسيدم به اذكار مشغول است، و من هم نه خواستم در كارش دخالت كنم ساكت بر گشتم و روي تختخواب دراز كشيدم، تقريباً يك ساعت بعد دو باره رفتم خبر گيرم ديدم كه در سجده است، وبا گلوي گرفته دارد گريه ميكند، با خود گفتم، اي كاش، هر مسلمان مثل تو مي بود و خداوند رحمتهايش را چون باران بر آنها سرازير ميكرد. ناگهان بياد گفتههاي مجاهد افتادم كه عصر داشت بمن ميگفت خداوند متعال نعمتهاي به من بخشيده است كه حتي در باره اش فكر نميتوانم بكنم. خداوند متعال هر خواهش مرا پذيرفته است و من هم هر كار خود را به او سپرده ام كه هرگز نافرماني پروردگارم را نخواهم كرد و آنچه تاكنون از من سرزده است گر چه متيقن هستم كه خداوند همه را بخشيده است. ولي باز هم هر وقت يادم ميايد موهاي بدنم سيخ مي شود و خيلي تاسف مي خورم كه چرا قبل از اين مسلمان نشدم، ساعت هم داشت يك و نصف شب مي شد مجاهد از اتاق بيرون آمد و روي تختخوابش كه پهلوي تختخواب من بود دراز كشيد و به خواندن دعا مشغول شد، ولي نميدانم با پروردگارش چه راز و نيازي داشت. چون ديگر مرا خواب برده بود. صبح كه بيدار شدم مجاهد را روي تختخوابش نيافتم از خادم جويا شدم گفت: خيلي وقت است كه به مسجد رفته است، من هم براي نماز صبح به مسجد رفتم ديدم كه مشغول نماز است باز غرق در تفكر شدم اين جوان كم عمر ببين چه لذتي از عبادت ميبرد، هرگز بدون آن آرامش نمي گيرد و مي خواهد هميشه با پروردگارش به راز و نياز مشغول باشد، بعد از نماز صبح جناب مولانا طلحه حلقه درس داشتند من هم با مجاهد در آن شركت كرديم بعد از درس صبحانه خورديم و بعد از صبحانه مجاهد گفت: بيا به اتاق برويم و اگر خواستيم صحبتي بكنيم همان جا ميكنيم، چند لحظه اي از گوشه و كنار صحبت شد و بعد مجاهد به داستانش آغاز كرد.
معرفي
فوريه 1979م بود كه نخست خجستهترين روز هاي زندگي ام آغاز مي گرديد ولي ابتدا لازم مي دانم خود را معرفي كنم، ما كلاً با خودم شش برادر هستيم و دو خواهر بترتيب سن اسماي برادرانم به اين صورت است:
1ـ اشوك كمار ـ 2ـ سجاس كمارـ 3ـ انيل كمار (خودم) 4ـ رام كمار ـ 5ـ شيام كمار ـ6ـ كمار و خواهرانم بزرگش بسبه كمار و كوچكش رمله كمار ناميده مي شدند؛ اسم پدرم گوبال كمار و اسم مادرم شكوند تله كمار است. پدرم شغلش دكانداري است، و در شهر آگره دكان پان فروشي دارد.
شغل من
هميشه صبح زود به دكان مي آمدم، و پس از نظافت و آب و جاروي دكان تا ساعت نه كه پدرم از خانه مي آمد مي نشستم، و بعد از آمدن پدرم به خانه بر مي گشتم، و باز ساعت دوازده ناهارش را مي رساندم و به خانه بر مي گشتم و از خانه كتابهايم را مي گرفتم و به مدرسه مي رفتم و ساعت پنج تعطيل مي شدم، البته به علت عدم گنجايش كلاسها برنامه طوري تنظيم شده بود كه بايد نصف روز به مدرسه مي رفتم و در آن وقت كلاس نهم بودم پس از تعطيلي مدرسه مجدداً به دكان بر ميگشتم و پدرم مرخص مي شد و من هم طبق معمول بعد از يك يا دو ساعت دكان را مي بستم و به خانه مي رفتم علاوه بر آن گاهي كار خودم را انجام ميدادم و مقداري پان روي دو چرخه مي گذاشتم و به طور سيار مي فروختم.
از اين كارم تقريباً روزي ده دوازده روپيه براي من مي ماند، مرتب روزي پنج روپيه به مادرم ميدادم و گاه و ناگاه ديگر خواهران و برادران كچولو ام را نيز به همين گونه نوازش ميدادم، برادر بزرگم اشواك نيز جداگانه پان فروشي داشت.
پدرم هندوي متعصب بود
پدرم از متعصبترين هندوهاي منطقه بود و كينه و تنفر عجيبي نسبت به مسلمانان در دل داشت، و اين شعارش را دائماً تكرار ميكرد كه هرگاه قدرتي داشته باشم مسلمانان را براي هميشه از زمين نابود خواهم كرد؛ صبح كه از خواب بلند ميشديم اعضاي خانواده بطور دسته جمعي در برابر بتان مخصوص كه در خانه داشتيم به سجده مي افتاديم، پدرم برادر كوچكم شيام را در بغل مي گرفت و در جلوي بت مي نشست و لحظات طولاني را به منتر خواني ميگذارند، بتهاي پدرم از همه بيشتر بود و به نوبت همه را سجده وتعظيم ميكرد من نيز سه بت داشتم كه همه را پرستش ميكردم و گاهي ساعتهاي طولاني در پاي آنها افتاده بودم.
محل زندگي
ما در شهر آگره و در محلهاي بنام روشن زندگي ميكرديم عده زيادي از همسايههاي ما مسلمان بودند و من اكثراً بازي و رفت و آمدم با بچههاي مسلمان بود از اخلاقشان خوشم ميآمد. بي آندازه خندهرو و پاك دل بودند برعكس بچه هاي هندو كه بد اخلاق بخيل و متعصب بودند با آنكه علاقه زيادي نسبت به بچههاي مسلمان داشتم از آن ميان دوست خيلي مهربان و نيك سيرتي را برگزيده بودم (اعزاز علي) كه در هر كاري مرا ياري ميكرد و راز دلم را جز با او باكسي ديگري در ميان نمي گذاشتم يادم هست يك عكس هم با او در عكاسي بمبئي شهر آگره گرفته بوديم.
در اينجا حرف مجاهد را قطع كردم و پرسيدم كه حالاهم آن عكس را داري؟ گفت: بله، دارم. گفتم: اگر من آنرا اگر بخواهم اشكالي نخواهد داشت؟ گفت: نه، حتماً آنرا برايت ميآورم (بالآخره عكس را برايم داد و الآن هم پيشم هست و درست تشخيص داده ميشود كه سن چهارده سالگي بوده است، چون يك عكس جديدي هم برايم داده بود) بعد پرسيدم: بنا برين بايد سبب اسلام آوردن تو هم اعزاز علي شده باشد؟ گفت، نه، ولي بهر حال جالب است و هرگز آنرا فراموش نخواهم كرد.
آغاز هدايت
روزي در يكي از دكانهاي شهر آگره نشسته بودم كه چند تا انسان خوشقيافه بالباسهاي سفيد و نسبتاً بلند در جلويم ايستادند من كه از همان اول كه داشتند از دور مي آمدند شرافت و اخلاق نيكو را در سيمايشان مشاهده ميكردم، اكنون ديگر مجذوبشان شده بودم و دلم ميخواست همچنان بطرفشان نگاه كنم خصوصاً اين حركتي كه بعضي از آنها لب هايشان داشت ميجنبيد و گويا اينكه آنان چيزي با خود مي گفتند ولي من به سرّ آن پي نمي بردم، بهر حال يكي از آنان رو به من كرد و گفت: بيا پسر جان، با هم برويم تا نماز بخوانيم؟ البته همه شان بي خبر بودند اينكه من هندو هستم من هم كه نمي دانستم كه نماز چيست؟ با خود گفتم: حقيقت را برايشان بگويم كه من هندو هستم و به آنچه شما دعوتم داديد ايمان ندارم؟ ولي باز فكر كردم كه آنها با چه اخلاص مرا دعوت دادند من چگونه جواب منفي بدهم؟ بهرحال گفتم: باشد براي نماز ميآيم، همين گفته من مورد قبول خداوند واقع گرديد، و مرا به جايي كشاند كه امروز به آن افتخار ميكنم؛ آنها رفتند و بعد برايم مشخص شد كه اين جماعت تبليغ بوده و آن سخنگويي كه با من صحبت ميكرد به آن امير مي گويند.
تصميم بعد از تردد
اكنون كه آنها مرا رها كردند و رفتند در بحر عميق افكار واختلافات غرق شدم اگر مسجد بروم و پدرم اطلاع يابد سر نوشتم چه خواهد شد؟ در پائين مسجد جامع شهر آگره دكانهاي زياد از مسلمانان و هندوان قرار گرفته است. دكان ما نيز در پائين مسجد داخل بازار قرار دارد ولي در مسجد از سمت مخالف دكان ما باز مي شود يعني اگر خواسته باشيم مسجد بروم بايد از وسط بازار نگذرم كه در آنصورت هم مسلمانان و هم هندوان كه همسايه محسوب مي شوند و با ما شناخت كلي دارند از جريان مطلع خواهند شد. بنا براين، تصميم گرفتم كه ساعت هشت شب كه پدرم به خانه ميرود، دوكان را ببندم و مسجد بروم.
اولين نماز من
پس از آنكه پدرم طبق معمول مرا در دكان تنها گذاشت ساعت هم داشت هشت مي شد كم كم دكان را بستم و پتويي مهيا كرده بودم بر خود پيچيدم و به طرف مسجد حركت كردم. چون خوف آن بود كه كسي مرا بشناسد وقتي كه در مسجد داخل شدم ديدم كه چند نفر مشغول نماز خواندن هستند و يك نفر مشغول وضو گرفتن بود البته تازه شروع كرده بود.
من هم نزديكش نشستم و تقليد حركاتي كه انجام ميداد انجام دادم از وضوگرفتن تمام شد و به نماز خواندن آغاز كرد من نيز همچنان به تقليدم ادامه دادم و تمام حركتش را با دقت تمام انجام دادم و در آخر كه سلام داد دستهايش را بلند كرد منهم دستهايم را بلند كردم او اين الفاظ را زمزمه ميكرد: خدايا، گنايم را مغفرت فرما.
چندين مرتبه همين الفاظ را تكرار كرد منهم از آنكه زياد تكرار كرده بودم از گفتن آن لذت ميبردم و دلم ميخواست كه همچنان تكرارش كنم. ديگر در همين حال غرق بودم و نمي دانم كه چه وقت آن شخص دعايش را تمام كرده و رفته است تقريباً بايد شصت هفتاد مرتبه اين الفاظ را گفته باشم. ناگهان از خانه يادم آمد كه من هميشه زودتر به خانه مي رفتم و اكنون شايد همه در فكر من باشند فوراً خود را به خانه رساندم ديدم همه خوابيده اند و مادرم در انتظار من نشسته است، چشمش به من افتاد با محبت فوق العاده پرسيد:
ابيل جان، كجا بودي امشب چقدر دير آمدي؟ گفتم: مادرجان، امروز كارم بيشتر بود، بلافاصله غذا خوردم و خوابيدم، ولي اين الفاظ همچنان در ذهنم مي چرخيد: «خدايا، گناهايم را مغفرت فرما» ديگر نمي دانم كه چه وقت مرا خواب برده است تا چند روزي همين برنامه را اجراء ميكردم يعني فقط نماز عشاء را مي خواندم ...
نماز صبح
بعد به فكرم افتادم كه پدرم دير به دكان مي آيد بهتر است همچنان كه براي باز كردن دكان صبح از خانه بيرون مي شوم نماز صبح را هم بخوانم روز بعد صبح زود كه از خانه بيرون شدم مستقيم به طرف مسجد رفتم و پس از وضو گرفتن مشغول نماز شدم ولي نمي دانستم كه نماز صبح چند ركعت است، همانطوري كه نماز عشاء را خوانده بودم نماز صبح را نيز مي خواندم اگر كسي را مي ديدم كه نماز مي خواند بطرفش نگاه ميكردم و حركاتش را انجام ميدادم. اين برنامه هر روزه ام بود و بعد از آنكه نماز تمام مي شد به دكان مي آمدم و ضمن آب و جاروي دكان به خريد و فروش مشغول مي شدم.
يكي از اثرت نماز
طبق برنامه اي كه براي خودم معمول گذاشته بودم هميشه نماز عشاء و نماز صبح را در مسجد مي خواندم همزمان با اين برنامه كم كم مشتريان دكان داشت زياد مي شد و فايده دكان از هر وقت ديگر بيشتر مي شد و هر وقت پدرم به دكان مي آمد و مرا گرم خريد و فروش با مشتريان مي ديد چند لحظه اي همچنان مي ايستاد و بطرف من نگاه ميكرد گويا اين كه از كارم لذت مي برد و از هر وقت ديگر محبتش نسبت به من بيشتر مي شد ولي نمي دانست كه چرا؟
و من هم با خون سردي كامل به كارم ادامه ميدادم و طبق برنامه پس از آنكه پدرم به دكان مينشست دو چرخه برادرم را مي گرفتم مقداري پان به تركش مي گذاشتم و براي فروش آن به كوچه و بازار دور مي زدم.
با دوستم اعزاز علي
روزي براي ملاقات دوستم اعزاز علي به خانه اش رفتم ولي در خانه نيافتمش برادرش گفت: براي نماز به مسجد رفته است، تقريباً ده دقيقه اي منتظر بودم ديدم كه آمد ولي همينكه چشمش به من افتاد از خوشحالي جا خورد و توقفي كرد، سپس احوال پرسي كرديم و با تبسمي كه برلب داشت رو به من كرد و گفت: انيل جان، نمي داني كه امروز چقدر خوشحالم. اي كاش مسلمان ميشدي كه با هم به مسجد مي رفتيم و نماز مي خوانديم، با شنيدن اين الفاظ تپشي در قلبم پيدا شد و با خود گفتم: حتماً از مسجد رفتن من اطلاع دارد بهرحال بدون توقف پرسيدم: شما وقتي به مسجد ميرويد چكار ميكنيد؟ گفت: براي راضي كردن پروردگارمان پنج وقت نماز ميخوانيم. گفتم: در كدام اوقات نماز مي خوانيد؟
گفت: اولين نماز را قبل از طلوع خورشيد مي خوانيم، دومين نماز را تقريباً از ساعت يك تا دو، سومين بين ساعت چهار تا پنج، چهارمين نماز بعد از غروب آفتاب، و پنجمين نماز را بين ساعت هفت تاهشت مي خوانيم. گفتم: اگر كسي يكي از اين نماز ها را نتوانست در وقت خودش بخواند تكليفش چه خواهد بود؟ گفت: مسئله نيست بعداً بخواند. پرسيدم: شما در نماز چه ميخوانيد؟ گفت: مايك كتابي داريم بنام قرآن مجيد اين كتاب از طرف خداوند نازل شده است از آنچه كه از اين كتاب حفظ داشته باشيم در نماز مي خوانيم. گفتم: اگر كسي مطلقاً چيزي از قرآن حفظ نداشته باشد در نماز چه بخواند؟ گفت: كسي كه مسلمان باشد حتماً چند آيه اي حفظ دارد باز هم احتمالاً اگر چنين شخصي پيدا شد كه چيزي حفظ نداشت چند بار سبحان الله بگويد.
(البته بعداً من باز هم مسئله را از چندتا علماي بزرگ پرسيدم عيناً همين جواب را دادند (مولف).
سپس از اعزاز علي خدا حافظي كردم و به خانه رفتم و در راه اين جمله سبحان الله را همچنان با خودم تكرار ميكردم. بعد غذا خوردم و آماده شدم كه به دكان بروم، مادرم گفت: انيل جان، شب زود به خانه بيابي گفتم: چشم، براه افتادم.
اولين نماز من با جماعت
ناگهان به فكر افتادم كه اعزاز علي گفت: يك نماز بعد از غروب آفتاب مي خوانيم، اين نماز را هم بخوانم همان طوري كه داشتم از خانه مي آمدم بجاي اينكه به دكان بروم به مسجد رفتم. وضو گرفتم و داخل مسجد نشستم چند لحظه بعد ديدم يك نفر رو به قبله ايستاد و در حالي كه دستهايش را بگوشش كرده بود با آواز بلند مي گفت: الله اكبر الله اكبر . . . . . . گرچه قبلاً هم اين كلمات را شنيده بودم ولي امروز در قلبم فرو نشست، بعد از اينكه گفتن اين كلمات تمام شد مردم به صف ايستادند و يك نفر جلو ايستاد و با آواز بلند شروع به خواندن قرآن كرد. آنچنان از اين آواز و جملات خوشم مي آمد و داشتم لذت مي بردم كه دلم ميخواست اصلاً قطع نكند او همچنان بخواند و من گوش كنم. و در اين نماز چنان سكوت و آرامشي مرا در خود فرو برد كه با هيچ تعبير نميتوانم ادايش كنم. چون اين اولين مرتبه اي بود كه داشتم با جماعت نماز ميخواندم.
آغاز امتحان خداوندي
پس از نماز همين كه داشتم از پله هال مسجد پائين مي آمدم يك هندويي كه دكانش پهلوي دكان ما بود چشمش به من افتاد من كه از قبل منتظر چنين فرصتي بودم كه بالآخره حالم افشا خواهد شد نميتوانستم ترس را از خود دور كنم. دستم را گرفت و گفت: در مسجد براي چه كار رفته بودي؟
كمي خودم را كنترول كردم و بدون آنكه روحيه ام را ببازم گفتم: براي ملاقات دوستم اعزاز علي رفته بودم، گفت: خيلي خوب، من الآن به دايي گوبال (پدرم) صحبت خواهم كرد، اين را گفت و براه افتاد، حالا من در بحر خيالات فرو رفتم كه اگر واقعاً اين هندو مسئله را به پدرم اطلاع دهد در آن صورت پدرم هيچ عذر مرا نخواهد شنيد. بهر حال، به دكان رفتم. پدرم گفت: چرا دير كردي؟ كجا بودي؟ گفتم: براي ملاقات دوستم اعزاز علي رفته بودم. چيزي نگفت و به خانه رفت من هم طبق معمول سر وقت كه شد دكان را بستم و براي نماز عشاء به مسجد رفتم پس از نماز دستهايم را بلند كردم و به بارگاه پروردگارم دعا كردم: «گناهايم را مغفرت فرما، و مرا در همه كارهايم ثابت قدم گردان». نماز تمام شد و به طرف خانه حركت كردم ولي نمي دانم چرا امروز دلم داشت بي اختيار و خارج از كنترول مي تپيد وقتي به خانه رسيدم فضاي خانه كاملاً برايم غير عادي بود.
اولين بار است كه از دست پدرم اينطور كتك مي خورم
پدرم كه قبلاً منتظرم بود ديدم كه از خشم دارد مي لرزد چهره اش ورم كرده و سرخ گرديده است بدون اينكه چيزي از من بپرسد دستم را گرفت و مرا به اتاق برد و ناگهان ديدم كه دستان زورمندش با سرعت عجيبي شروع به كار كرد چنان براي زدن آماده بود كه گويا داشت لذت ميبرد، دستهايش كه خسته شد چوب برداشت ولي سرعتش همچنان ادامه داشت، و چنان بياحتياط مي زد كه سر و صورت و سينه و شكم و چشم و گوش برايش مهم نبود ذره اي از بدنم نمانده بود كه ضربه اي به آن نرسيده باشد خوب كه خسته شد و چوبها شكست گفت: شلاقم را بياوريد، مادرم و خواهرانم كه دم در ايستاده بودند و با گريه و فشانه شان محشري به پاكرده بودند هيچكدام شان چنين جرأتي نداشتند كه مرا از دستش خلاص كنند، زيرا پدرم آنقدر زهر چشم در خانه نشان داده بود كه هرگاه به خانه داخل ميشود همگي مهر سكوت برلب مي نهادند و هيچ كس جرأت نفس كشيدن نداشت وقتي كه ديد شلاق را كسي نياورد خودش بيرون پريد تا شلاقش را بياورد. همگي از سر راهش كنار رفتند و مادرم از در ديگر خودش را به خانه انداخت و سراسيمه گفت: نه نه جان راستت را بگو و الا ترا زنده نخواهد گذاشت: گفتم: نه نه جان، تقصير من چيست؟ پدرم كه به من چيزي نگفت و از من چيزي نپرسيد من از راه رسيدم ديدم كه عصباني است و مرا به زير كتك گرفت پدرم فوراً شلاقش را گرفت و داخل شد مادرم بلا فاصله صحنه را ترك گفت و پدرم بي درنگ شلاقش را به چرخش در آورده و سرجانم را از نو به زير شلاق گرفت.
14 سال داشتم كه پوستم را آش دادند
در آن وقت درست چهارده سال داشتم و اينقدر از پدرم مي ترسيدم كه با وجود همه اين كتكي كه مي خوردم جرأت نداشتم كه بگويم: پدر تقصير من چيست؟ شلاق كه آمد اول از دستهايم شروع كرد و چنان به سرعت مي كوبيد كه حتي براي يك ثانيه هم توقف نميكرد ديگر دستهايم از كار افتاد كه حتي نميتوانستم بلند كنم شايد بيش از پنجاه شلاق به دستهايم خوردم و شايد به ندرت بتوان جايي را از بدنم يافت كه به آن شلاق نرسيده باشد. بازوانم خواب رفته بود سرم ديگر آن قيافه اصلي اش را از دست داده بود و در هر يكي دو سانتي اي قدوذي قرار گرفته بود هنوز هم داشت مرا به هر طرف مي خوابانيد و با شلاق سراپايم را مي كوبيد و گاهي كه شلاق هم دلش را آرام نمي گرفت با تمام وزنش روي سينه و كمر وشكم و پاهايم بالاو پائين مي شد و انگار داشت از من چيز ديگري مي ساخت. وقتي بر اثر شلاقهايش خيلي جاها از پوست بدنم برداشته شده بود.
بالآخره همسايه ها با خبر شدند
از سر و صدايي كه از من صادر مي شده همسايهها اطلاع يافتند و مسلمان و هندو و همه جمع شدند ولي مادر بيچاره ام خيلي مي ناليد بيشتر او همسايه ها را اطلاع داده بود وقتي آنها را به بتهايشان قسم داده بود كه پسرم دارد زير دست و پاي پدرش مي ميرد هر چه زودتر به دادش برسيد، بالآخره سه نفر كه دوتاي آن هندو و يكي مسلمان بود جلو آمدند. پدرم با عصبانيت تمام به آنان تشر زد و گفت: كسي حق ندارد جلو بيايد اما يكي با اصرار جلو آمد و گفت: عموجان بس است مي خواهي او را بكشي؟ پدرم گفت: اگر اين پليد در همين حال بميرد برايم افتخار است، و انگار حرف مردك برايش كافي نبود كه دست از من بردارد. مادرم فوراً برادركوچكم شيام را بغل كرد و آورد زير پای پدرم ول كرد و كوچلو كه هنوز چنين ماجراهايي جز بازي خودش برايش نداشت پاي پدرم را گرفت و گويا ميخواست با او بازي كند و چون پدرم شيام را خيلي دوست مي داشت شلاق را انداخت و او را در بغل گرفت. و در همين فرصت، همسايهها پدرم را از حياط بيرون بردند. بلا فاصله مادرم و خواهرانم اطرافم حلقه زدند و در حالي كه مي گريستند نميدانستند چگونه محبتشان نسبت به من اظهار كنند، مادرم با دستمالي داشت خونهايم را پاك ميكرد و خواهرم را دستور داد تا برايم شير گرم كند و برادر بزرگم اشوك بدنبال دارو رفته بود.
پس از چند لحظه ديدم كه مادرم قاشق به دست دارد و شير گرم به دهانم مي ريزد. و برادرم اشوك هم از آن طرف دارد زخمها را مي شويد و مرهم مي گذارد، وقتي كمي بحال آمدم مادرم با تمنا گفت: نه نه جان، دو باره به مسجد نروي. گفتم: پس همه كتكي كه تا الآن خوردم بخاطر مسجد بوده است؟
مادرم گفت: آري! نه نه جان در حالي كه من هنوز عقلاً اسلام را نپذيرفته بودم و فقط با علاقه خودم به مسجد مي رفتم.
چه حرف جالبي
كم كم داشت زخمهايم بهبود مي يافت روزي پدرم گفت: دو باره هم مسجد برو!! دو باره ديدم كه مسجد رفتي ديگر ترا زنده نخواهم گذاشت، مدتي بعد كه توانستم سر پا بايستم خيلي با احتياط مسجد مي رفتم و نمازم را مي خواندم. دو ماه از اين ماجرا گذشت دوباره با همان جماعت تبليغ و همان امير قبلي رو برو شدم گرچه به او رسانده بودند كه اين پسر هندو است باز هم از من پرسيد: چطوره اراده داري يا نه؟ گفتم: فكر ميكنم. گفت: پسر جان، شما چندين خدا را پرستش ميكنيد كدام يك از آنها را مي خواهيد راضي بكنيد ما فقط يك خدايي را مي پرستيم و حتي اگر كسي ما را تكه تكه كند كسي را به او شريك نخواهيم كرد. شما با دست خودتان چيزي را ميسازيد و آرايش مي دهيد و باز آن را پرستش ميكنيد در آخر گفت: پسرجان، اگر واقعاً از ته دل كلمه بخواني و مسلمان شوي، تمام گناههاي گذشته ات را خداوند متعال مي بخشد وكلاً از نظر ظاهر و باطن طوري پاك مي شوي كه انگار الآن آفريده شده اي. گفتم: امشب بيشتر فكر ميكنم و نتيجه اش را فردا شب ساعت هفت در مسجد جامع آگره به شما خواهم گفت، سپس با مهرباني و اخلاص كامل دستي به سرم كشيد و گفت: خداوند ياريت كند و سپس براه افتاد و من هم به خانه برگشتم.
اكنون چه بايد كرد
شب پس از آنكه شام خورده شد بر تختخواب دراز كشيدم و به بررسي آينده ام پرداختم كه پذيرفتن اسلام چه عواقبي خواهد داشت و نپذيرفتن آن چه سر نوشتي؟ حال چه بايد كرد اگر مي خواهي اسلام را بپذيري در آن صورت بايد از پدر و مادر و برادر و خواهر و قوم و خويش و دكان و زندگي و بالآخره از همه دار و ندارت دست بكشي و علاوه بر آن نمي داني كه سر نوشتت به كجا خواهد كشيد؟ آيا زندگي سالمي برايت ميسر خواهد شد يانه؟ و آيا دو باره چشمت به پدر و مادرت خواهد افتاد يانه؟ همه اينها سوالاتي بود كه گويا در جلو چشمم مجسم مي شد اما لذتي كه از اسلام حس ميكردم آنگاه داشت بر همه اينها غالب مي شد. و چنان غرور بي كنترلي داشت در من ايجاد مي شد كه گويا خواهم برتمام اين مشكلات پيروز شوم، بهر حال تصميم قطعي را نتوانستم اتخاذ كنم، چون بالآخره از هر دو طرف چنين سوالاتي برايم مطرح بود.
نهايتاً تصميم گرفتم كه الآن ميخوابم و صبح كه از خوابم بيدار شوم معلوم ميشود اگر ديدم قلبم مطمئن است و ترس و وهمي مرا تهديد نميكند مسلماً اسلام را خواهم پذيرفت، و الاّ به همين دين پدرم باقي خواهم ماند.
آخرين شب در خانه
اما چگونه ممكن بود بهمين زودي مرا خواب ببرد خيلي به خود فشار مي آوردم كه خوابم ببرد اما كار مشكلي بود. برادركوچكم شيام در پهلويم در خواب عميقي فرو رفته بود. نگاه مشفقانه اي به چهره زيبايش انداختم و آهسته گفتم: شيام جان، شايد فردا براي هميشه از تو جدا شوم، آيا شيام ديگر مثل تو خواهم يافت كه با او بازي كنم؟ نگاهم به تختخواب ديگري افتاد كه خواهر كوچكم برآن دراز كشيده بود و بي خبر از همه چيز در خواب شيريني فرو رفته است. به هر حال، در روشنايي نور چراغ، چهره تمام خانواده ام در جلو چشمم مجسم بود دلم را سخت كردم، يكبار به چهره مادرم نگاهي انداختم اما بي اختيار اشك از چشمانم فرو ريخت، و با آنكه داشتم صدايم را كنترل ميكردم آنقدر گريه كردم كه صدايم ايستاد، البته تقصير هم نداشتم، مادري كه مرا از چشمانش بيشتر دوست مي داشت چگونه ممكن بود براي هميشه او را ترك كنم باز گلويم را عقده مي گرفت، چند دقيقه مي گريستم البته زياد كوشش ميكردم كه خودم را ساكت كنم اما به اراده من نبود ناگهان ديدم كه چشم خواهر بزرگم باز شد نگاهي به سويم انداخت، و بي درنگ از جايش بلند شد و آمد با مهرباني و دلسوزي كامل دستش را به گردنم انداخت و پرسيد: انيل جان، چه شده است؟ من كه نميخواستم كسي سرم بداند گفتم: خواهر جان، سرم درد ميكند بلا فاصله با دستهاي مهربانش سرم را شروع به ماليدن كرد و اشكهايم را با دستمال داشت پاك ميكرد چند لحظه اي كه گذشت گفتم: بسبه جان، الآن دردش كم شده شما ميتواني بخوابي، او بيچاره چه مي دانست كه درد من چيست؟ بلند شد و گفت: خواهر جان، الآن براي جانم چاي درست ميكنم با خود گفتم: ببين كه اين خواهر بيچاره چقدر دلش براي من مي سوزد و محبت خواهر را كه نسبت به يك برادرش الآن داشتم مي فهميدم چون هر كس حاضر نيست خوابش را بگذارد و نصف شب با كسي ديگر بنشيند بهر حال خواهرم چاي درست كرد و آورد و من با كمي عجله چاي را خوردم و گفتم: بسبه جان، الآن شما بخواب كه خيلي دير شده است. گفت: تا تو نخوابي من نمي خوابم من هم چشمانم را بستم و پس از چند لحظه اي خودم را بخواب انداختم او براي اينكه مطمئن شده باشد كه من خوابيده ام دستش را روي سينه ام گذاشت ومثل اينكه اطمينان برايش حاصل شد و گفت: بگوان (خدا) حفاظتت كند و بطرف تختخوابش رفت، باز سوالات داشت در ذهنم تكرار مي شد چگونه ممكن است بدون خواهرانم و برادرانم زندگي كنم و براي هميشه به داغشان بسوزم در همين گير و دار بودم كه بالآخره خوابم برد، صبح كه بيدار شدم ديدم كه برادركوچكم شيام كه با من خوابيده بود. دستهايش به گردنم حلقه زده و همچنان در خواب است، آهسته دستهايش را برداشتم و بياد تصميم شبم افتادم ديدم كه قلبم كاملاً مطمئن است.
براي هميشه خانه را ترك كردم
بنابراين، تصميم قطعي گرفتم كه اسلام را با كمال دلگرمي بپذيرم و براي هميشه به آن افتخار كنم. اما چون براي آخرين بار خواستم همه چيز و همه كس را ترك كنم، دلم ميخواست كه با همه چند ساعتي بنشينم و صحبت كنم البته بدون اينكه آنان از جريان مطلع شوند، امروز ديگر با همه كس بر خوردم چنان مشفقانه بود كه هيچكدام نميخواست از پاي صحبتم برخيزد، با خواهران و برادران بزرگم كه دلم را خالي كردم، شيام كوچلو را همچنانكه در بغلم بود برداشتم و بطرف بازار بردم تا برايش چيزي بخرم، برادر ديگرم كمار نيز دستم را گرفت و گفت: دادش جان، من هم با تو بازار مي آيم، او را هم با خود بردم و اسباب بازي و خوردني زيادي برايشان خريدم و برگشتم. آنها به بازي خودشان مشغول شدند و من رفتم پيش مادرم نشستم. مادرم گفت: انيل جان، چرا امروز به دكان نميروي؟ گفتم: پدرم هميشه با من بد اخلاقي ميكند و روي خوش با من ندارد چگونه به دكان بروم؟ مادرم گفت: امروز دايي ات اينجا مي آيد برايش مي گويم كه با پدرت صحبت كند. مادرم چند دقيقه اي داشت صحبت ميكرد و من همچنان به چهره اش نگاه ميكردم كم كم وقت جدائي هم داشت نزديك مي شد و يك بار ديگر خواهران و برادران و باز هم مادرم را نگاه كردم، اكنون همان لحظه اي فرا رسيده بود كه عزيزانم را براي هميشه پشت سر گذارم نزديك بود كه چيغي از سرم كنده شود و اشكهايم سرازير گردد، اما خودم را كنترل كردم و از منزل بيرون آمدم ولي آنها نمي دانستند كه در قلب من چه انقلاب برپاست، همگي با خونسردي تمام به كار و بازي شان مشغول بودند. از كنار كوچه يكبار ديگر نگاه حسرت باري بر منزل انداختم و بطرف مسجد جامع آگره براه افتادم.
بزرگترين افتخارم
اما از اين نكته ابائي ندارم اگر عرض كنم كه من براي هميشه به اسلام افتخار خواهم كرد. آنهم خداوند بزرگ و منان زماني به من توفيق هدايت عطا فرموده كه چهارده سال داشتم و هنوز به سن بلوغ نرسيده بودم اميدوارم كه خداوند مرا ثابت قدم بدارد. هنوز ساعت شش و نيم بود كه مسجد رسيدم امير هم آمده بود. تا چشمش به من افتاد پرسيد: چه تصميم گرفتي؟ گفتم: تصميم گرفتم اسلام را بپذيرم، تا اين سخن را شنيد با محبت فوق العاده اي مرا نوازش كرد و گفت: الآن برو حمام كن و اين لباس را هم بپوش، من هم بلا فاصله دوشي گرفتم و لباسي كه به من داده بود پوشيدم و آمدم، بعد از نماز مغرب امير مرا به خانه اي برد، قبل از هر چيز كلمه (لا اله الا الله محمد رسول الله) را به من تلقين كرد و من تكرارش كردم، و بعد چند آيه از قرآن كريم را برايم ياد داد، و سپس براي نماز آماده شد و گفت: با من دو ركعت نماز نفل بخوان و بعد از نماز كاملاً قلبم آرام گرفت، و هرگونه غم و اندوهي كه داشتم از من دور شد.
اما بنا بر مصلحتي، اسلام آوردن من در ميان مردم اعلان نشد، و در باره نام من كه مشوره شد نامهاي زيادي پيشنهاد گرديد، يكي گفت: نورالله، يكي گفت: ابوبكر، يكي گفت: نور الاسلام، يكي گفت: امداد الله، چراغ الدين، بدر الدين، محمد اشفاق، زولي، ميان كفيل كه معلم دبيرستان آگره بود گفت: نام اين جوان مجاهد اسلام بايد باشد كه نهايتاً بر همين نام اتفاق گرديد، و همه مباركبادي دادند و به دنبال آن مرا به بادر ممتاز كه در شهر آگره دكان داشت سپردند تا چند روز از من پذيراي و محافظت كند، چون آگره شهر خودم بود و خانواده ام در جستجويم بودند ولي پذيرائياي كه بادر ممتاز از من كرد هر گز فراموش نخواهم كرد، و اي كاش من ميتوانستم جبران كنم، علاوه از اين كه مرا تشويق ميكرد اخلاق نيكويش مرا گرويده خود كرده بود و بطوري كه من حس كردم حتي مرا از فرزندانش بيشتر دوست داشت و در اين مدتي كه در خانه او بودم هرگز تصور نميكردم كه من در خانه ديگري هستم فكر ميكردم خانه خودمانست ولي پس از مدتي راهي پاكستان شد و اكنون نمي دانم كه در كجا زندگي ميكند. مدتي كه در آگره بودم مفتي عبدالقدوس مفتي شهر آگره مشوره داد كه به جاي ديگري منتقل كرده شود تا بتوانم در آنجا به تحصيل ادامه دهم و خيالم از همه چيز راحت باشد و خودش شهر سورت حومه گجرات را پيشنهاد كرد و پس از توافق مولانا عارف 500 روپيه با يك دست لباس برايم داد و مرا با سيد صابر فرستاد، از عيدگاه بطرف ايستگاه قطار حركت كرديم، و چند تايي ديگر نيز همراهي ميكردند. به ايستگاه رسيديم، و جايمان را در قطار مشخص كرديم خداحافظي شروع شد، هر كدام از مسلمانان نسبت به من محبت خاصي بنوعي دعا ميكرد، قطار داشت آماده حركت مي شد اما هيچكدام از آنان نميخواستند از من جدا شوند بهر حال قطار براه افتاد بعضي خودشان را كنترول كردند اما بعضي ديگر اشك از چشمانشان سرازير شد. رفيق سفرم سيد صابر گاهي مرا تسلي ميداد و چند كلمه اي از اسلام برايم مي گفت و گاهي هم مرا به حال خودم رها ميكرد تا راحت باشم. بالآخره به سوت رسيديم و سيد صابر مستقيم مرا به دكان عطر فروشي عبدالاحد برد و به او سپرد، و چون مسئوليتش همينقدر بود، فوراً خدا حافظي كرد و به آگره برگشت، چند روزي در خانه عبدالاحد ماندم و از من پذيرائي گرمي بعمل آورد و نميتوانم مهمان نوازي او را تشكر كنم.
جامعه اسلاميه
چند روزي كه گذشت، عبدالاحد مرا به جامعه اسلاميه برد تا برايم اسم نويسي كند. چون طلباي مدرسه و بقيه از من اطلاع يافتند كه تازه مسلمان شده ام همه براي ديدن من جمع شدند. و علاوه برآن شديداً اصرار داشتند كه سر گذشتم را برايشان تعريف كنم بنا بر تقاضاي آنان داستان مسلمان شدنم را مختصراً و با الفاظي شكسته (چون زبان مادري ام اردو نبود) برايشان عرض كردم. و در آخر گفتم كه اكنون بخاطر اطاعت از فرمان خدا و پيامبرش براي تحصيل علم آمادگي كامل دارم و ان شاء الله اميدوارم كه بتوانم تكميلش كنم، از آن تاريخ به بعد تحصيلم را در جامعه اسلاميه مرتب آغاز كردم و مورد محبت و علاقه خاص اساتذه و دانش آموزان قرار گرفتم. واز ياد نخواهم برد.
كه همه اين نعمتها جز فضل و احسان خداوند بر من چيزي نيست ورنه من خودم را خوب ميشناسم كه چه بنده گنهكاري هستم و لياقت آنرا نداشتم كه هر كسي به من احترام بگذارد. و از من پذيرائي كند و هرگز اينقدر تصور نميكردم كه خداوند اين همه با من لطف و احسان كند بي شك كه ناصر و مددگار بندگانش خود اوست، و او هر گز كسي را كه بخاطر او مشكلات و مصائب را تحمل كند خوار و ذليل نخواهد كرد.
تاريخ جامعه اسلاميه
اين جامعه كه بنام اسلاميه تعليم الدين معروف است در دهستان دابيل و سملك بخش بلسار استان گجرات هندوستان واقع گرديده است، تاريخ تاسيس آن به 1326 هجري قمري بر مي گردد و سنگ بنياد آن بدست مولانا احمد حسن سملكي گذاشته شده است. مولانا سند فراغتش را از مدرسه امينيه دهلي حاصل نموده بود. او در ابتدا بناي اين جامعه را در مسجد سملك گذاشت و سپس كه دسترسي پيدا كرد زمين مستقلي خريداري نمود و بناي جامعه را آغاز كرد. و پس از آنكه مولانا احمد حسن دار فاني را وداع گفت سرپرستي مدرسه را مولانا احمد بزرگ سملكي بعهده گرفت، او فارغ التحصيل دار العلوم ديوبند، شاگرد شيخ الهند مولانا محمود الحسن رحمه الله و معاون خصوصي مولانا رشيد احمد گنگوهي رحمه الله بود، اساتذه معروفي كه در اين جامعه تدريس كرده اند عبارتند از:
1 علامه سيد انور شاه كشميري 2ـ مولانا شبير احمد عثماني 3ـ مولانا سراج احمد رشيدي 4ـ مولانا مفتي عزيزالرحمن ديوبندي 5ـ مولانا بدر عالم ميرتي 6ـ مولانا عتيق الرحمن عثماني 7ـ مولانا سعيد احمد اكبر آبادي 8ـ مولانا حفيظ الرحمن سيوهاروي رحمه الله 9ـ مفتي شفيع عثماني رحمه الله مفتي بزرگ پاكستان 10ـ مولانا شمس الحق افغاني رحمه الله 11ـ مولانا ظفر احمد عثماني تهانوي رحمه الله 12ـ مولانا محمد يوسف بنوري رحمه الله. و از شاگردان معروفي كه از اين جامعه فارغ التحصيل گرديده اند ميتوان از: 1ـ مفتي زين العابدين امير جماعت تبليغ پاكستان 2ـ مولانا محمد يوسف بنوري رحمه الله موسس جامعه نيو تاون كراچي 3ـ و علامه خالد محمود را نام برد.
البته نمي خواهم كلاً تاريخ جامعه را الآن بررسي كنم چون در توان من نيست، شما اگر آگاهي بيشتر در اين زمينه خواسته باشي ميتواني به كتابي كه در همين زمينه بنام تاريخ جامعه اسلاميه توسط مولانا فضل الرحمن در /500 صفحه تاليف گرديده رجوع كني اما آنچه كه تاكنون علاوه از اين درس و تدريس قابل توصيف و فضاي معنوي اين جامعه مرا به خود جلب كرده نظم و تربيت فوق العاده ساختمانهاي قشنگ و زيبا، فضاي آزاد ومحيط دلكش آن است، سرپرست كنوني جامعه مولانا محمد سعيد بزرگ يكي از معروفترين شخصيتهاي علمي هندوستان است. او علاوه براينكه سرپرست جامعه است، عضو شوراي مركزي دارالعلوم ديوبند نيز به شمار ميرود؛ اميدوارم كه خداوند متعال طول عمر و توفيق خدمت به ايشان عطا فرمايد. آمين
اعلان روزنامه
اكنون ببينيم كه در خانه ام چه مي گذرد بدنبال غائب شدن من از خانه تا چند روزي كه پدرم همان مناطق نزديك را نيز زير نظر داشته و مرا جستجو ميكرده است. اما پس از مدتي كه نسبتاًً مايوس شده توسط روزنامه اعلان ميكند كه هر كس در مورد فرزندم انيل كمار با نشانيهاي ذيل اطلاع دقيقي به من بدهد جايزه مورد نظرش را كسب خواهد نمود، وقتي كه سرپرست مدرسه از جريان اطلاع يافت، فوراً به عبدالاحد دستور داد تا با من به داد گستري بمبئي برود و تصويب نامه اي براي مسلمان شدنم بگيرد.
به داد گستري بمبئي حاضر شديم، و پس از گزارش موضوع قاضي سوالات زيادي از من نمود، و از همه بيشتر روي همين سوال اصرار داشت كه خود شما خودت به ميل خود دين اسلام را پذيرفتهاي ياكسي شما را به اين امر مجبور كرده است؟ يا علت ديگري در كار است؟ بعد از اينكه كاملاً مطمئن شد كه من با ميل و رضاي خودم اسلام را بعنوان يك دين كامل قبول كرده ام تصويب نامهاي به اسمم صادر نمود؛ و به عبارت ديگر، مسلمان شدنم رسماً از طرف دولت تائيد گرديد، حالا ديگر هيچ كسي حتي پدرم اجازه نداشت كه كوچكترين اعتراضي به من كند
اين بود آقاي نديم سر گذشت من
گفتم: آقاي مجاهد اسلام خيلي متشكرم از اينكه وقت گرانبهايت را در اختيار من گذاشتي و از سر گذشت عبرت انگيزت به من درس ايمان و اخلاص و توكل آموختي؛ به اميد اينكه بتوانم اين پيام آموزنده و ولوله انگيزت را به همه مسلمانان پاكستان تقديم كنم اما ميخواستم بپرسم كه آيا اجازه مي فرمائي كه اين سر گذشت شما را بشكل رساله اي چاپ كنم؟ البته اگر لازم مي بينيد از نظر من اشكالي ندارد اما خواهش ميكنم عكسم را چاپ نكنيد يعني اگر روز نامهها هم خواستند به آنها ندهم؟ نظر من همين است بازهم اختيار داريد.